🌺🌹🌹🍀🍀🍀🌹🌹🍀🌹🌹🍀
حکایت آموزنده
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید:
مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت:
از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند وهواداغ میشود
و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم.
فرزند با تعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد:
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تو را به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی...
👈قدرپدرومادرهاتون روبدونیدکه سرمایه های بی تکرارهستندکه هیچ کس وهیچ چیزنمیتونه جای اونهارابراتون پُرکنه
🌹🍀#سلااام
#صبح_تون_ناب_روزگارتون_زیبا
#اول_هفته_تون_بخیر_ونیکی
محمدعلی قلاوند:
جوانی شمعِ ره کردم که جویم زندگانی را
نَجُستم زندگانی را و گم کردم جوانی را!
کنون با بارِ پیری آرزومندم که برگردم ...
به دنبالِ جوانی کوره راه زندگانی را!
به یادِ یارِ دیرین کاروان گم کرده را مانَم
که شب در خواب بیند همرهانِ کاروانی را!
بهاری بود و ما را هم شَبابی و شکر خوابی ...
چه غفلت داشتیم ای گُل، شبیخون جوانی را!
چه بیداری تلخی بود از خوابِ خوشِ مستی ...
که در کامم به زهر آلود شهدِ شادمانی را!
سخن با من نمیگوئی اَلا ای همزبانِ دل ...
خدایا با که گویم شکوهی بیهمزبانی را.
نسیمِ زلفِ جانان کو که چون برگِ خزاندیده ...
به پای سروِ خود دارم هوای جانفشانی را!
به چشمِ آسمانی گردشی داری بلای جان ...
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را!
نَمیری شهریار از شعرِ شیرین روان گفتن
که از آبِ بقا جویند عمرِ جاودانی را
«شهریار»
#سلااام
#صبح_قشنگ_زیباتون_بخیر_شادی
#فرجامتون_نیک_کامتون_ناب