فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حرف های ناگفته از حجاب!🤔
#موشن
#پوششیسم
#قسمت_دوم
#پوشش_سلیقه_ای
#نشر_حداکثری
◄کانال پاسخ به شبهه (شهر پاسخ)
andishe-estratejik-rahbari-02.mp3
4.06M
♨️بررسی اندیشه استراتژیک مقام معظم رهبری
#ولایت_فقیه
#صوتی
دکتر حسن عباسی
#قسمت_دوم
👤کانال هواداران #دکتر_عباسی
➖➖➖➖➖
🇮🇷
31.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دکترین آمریکایی
حفظ نظام
#استاد_عباسی
۱۴۰۱/۰۷/۲۸
#قسمت_دوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلسه 1000 #قسمت_دوم
🗣️ #استاد_حسن_عباسی
♨️ نقشهی امانیته و هندسه مدرنیته
💯 این دانش های مسموم
🎥 سلسله جلسات کلبه کرامت
✅ ( جلسه ۱۰۰۰ )
📆 ۲۹ دی ۱۴۰۱
🍃🌹🍃استاد_عباسی
*بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد وگفت: اي خر ، گوش كن فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست بگو نه ، من اين چاقو را پيدا كرده ام و خيلي وقت بود كه دنبال صاحبش مي گشتم تا آن را به صاحبش برگردانم ولي متاسفانه صاحبش را پيدا نمي كردم.*
ادامه دارد...
─┅─┅─═ঊঈ🍃🌺🍃ঊঈ═─┅─┅─
#قسمت_دوم
*اگر اين چاقو مال اين شش برادر است آن را به آنها مي دهم. اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو را
از كجا پيدا كرده اي مگر در بيابان چاقو دسته طلا ريخته اند كه تو آن را پيدا كرده اي؟*
*بگو پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود وهميشه بين شهرها در رفت وآمد بود ومال التجاره زيادي به همراه مي برد و با آنها تجارت مي كرد تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند.*
*من بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند وتمام اموالش را برده بودند واين چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم در هر مهماني اين چاقو رانشان مي دهم ومنتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود ومن قاتل پدرم را پيدا كنم.*
*اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كرده ام اين شش برادر پدر مرا كشته اند واموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند*.
*بهلول كه اين حرفها را در ظاهر به خر مي گفت ولي در واقع مي خواست صاحب خر گفته هاي او را بياموزد. او چوب ديگري به خر زد وگفت: اي خر خدا فهميدي يا تا صبح كتكت بزنم.*
*صاحب خر گفت: بهلول عزيز نه تنها اين خر بلكه منهم حرفهاي تو را فهميدم و به تو قول مي دهم در هيچ مجلسي بالاتر از جايگاهم ننشينم و اگر از من چيزي نپرسيدند حرف نزنم واگر چيزي ازمن نخواستند دست به جيب نبرم.*
*بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرفهاي او را به خوبي ياد گرفته است رفت و به راحتي خوابيد. فردا صبح بهلول مرد را بيدار كرد و او را منزل قاضي رساند و تحويل داد و خودش برگشت.
قاضي رو به مرد كرد وگفت: اي مرد آيا اين چاقو مال توست؟*
*مرد گفت: نه اي قاضي اين چاقو مال من نيست. من خيلي وقت است كه دنبال صاحب اين چاقو مي گردم تا آن را به صاحبش برگردانم اگر اين چاقو مال اين برادران است من بارغبت اين چاقو را به آنها مي دهم.*
*قاضي رو به شش برادر كرد وگفت: شما به چاقو نگاه كنيد اگر مال شماست آن رابرداريد. برادر بزرگ چاقو را برداشت وبا خوشحالي لبخندي زد وگفت: اي قاضي من مطمئن هستم اين چاقو همان چاقوي گمشده پدر من است.*
*پنج برادر ديگر چاقو را دست به دست كردند وگفتند بلي اي جناب قاضي اين چاقومطمئنا همان چاقوي گم شده پدر ماست.*
*قاضي از مرد پرسيد: اي مرد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي؟*
*مرد گفت: اي قاضي اين چاقو سرگذشت بسيار مفصلي دارد. پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت وآمد بود و مال التجاره زيادي به همراه داشت و شغلش تجارت بود تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال واموالش را برده اند من سراسيمه بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند وتمام اموالش را برده بودند و اين چاقوتا دسته در قلب پدر من بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم واز آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم ومنتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم. اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كردم. اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند وتقاص خون پدرم را بدهند*
*شش برادر نگاهي به هم انداختند آنها بدجوري در مخمصه گرفتار شده بودند آنها باادعاي دروغيني كه كرده بودند مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد سالها در زندان بمانند. برادر بزرگ گفت: اي قاضي من زياد هم مطمئن نيستم اين چاقو مال پدر من باشد چون سالهاي زيادي از آن تاريخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.*
*برادران ديگر هم به ناچار گفته هاي او را تاييد كردند وگفتند: كه چاقو فقط شبيه چاقوي ماست ولي چاقويي ما نيست. قاضي مدت زيادي خنديد و به مرد مهمان گفت: اي مرد چاقويت را بردار و برو پيش بهلول. من مطمئنم كه اين حرفها را بهلول به تو ياد داده است والا تو هرگز نمي توانستي اين حرفها را بزني.*
*مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.*
*_کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی
*_چون چیز نپرسند تو از پیش مگوی_
*_دادند دو گوش و یک زبان از آغاز_*
*_یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی_
#پایان....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦠 راه های غلبه بر #سحر و #چشم_زخم
🎙پاسخ از استاد مؤیدی
2️⃣ #قسمت_دوم
🔰 کانال رسمی #مجموعه_نورالمهدی
(سبک زندگی و ادعیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ناشنیدهها #قسمت_دوم
🎙 صوت عجیب
🔻هیچ چیز اتفاقی نیست!
♻️ ادامه دارد...
35.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانشجویان در معرکهی جنگ اطلاعاتی صهیونیستها
روز #دانشجو ۱۵ آذر ۱۳۹۹
🗣️ استاد حسن عباسی
#قسمت_دوم
#نسخهی_تصویری
═══✼🍃🌹🍃✼═══هواداران #استاد_عباسی بپیوندید👇
38.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 سلسله جلسات #کلبه_کرامت
✅ جلسه ۱۰۲۲
📆 ۱۱ خرداد ۱۴۰۲
🔰 جنگ سرد جدید ۲
🔺 آینده دیپلماسی
🗣️ استاد حسن عباسی
#قسمت_دوم
#نسخهی_تصویری
═══✼🍃🌹🍃✼═══
💥بهکانالهواداران #دکتر_عباسی
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#نه_سال_بعد....#معجزه!
🌷به هر حال كمی بعد كار به جايی رسيد كه ديگر نمیشد جسد را به حال خودش رها كنيم و با صلاح و مشورت كه كرديم تصميم گرفتيم آن را خارج كنيم. پسر و برادرم برای خارج كردن جسد به داخل مزار رفتند. جسد همانطور بود كه بار اول و هنگام دفن ديده بودم. فقط كفن پوسيده شده و جنازه همچنان داخل كيسه پلاستيكی قرار داشت. پسر و برادرم به همراه يك نفر ديگر جسد را گرفتند تا بيرون بياورند. اما دست همگی خونين شد. خوب كه نگاه كرديم ديديم خون عبدالنبی مثل اينكه تازه جاری شده باشد، داخل كيسه جمع شده و از آن درز كرده است. اگر بخواهم خوب تشريح كنم، اين خون كمی تيرهتر از خون تازه بود. اما....
🌷اما جاری بود و حتی به داخل مزار هم میچكيد. ما كيسه را باز نكرديم تا ببينيم چهره عبدالنبی چطور است. اما اگر وزن پسرم موقعی كه دفن شد ۵۰ كيلو بود اينبار وزنش چند كيلويی كمتر شده و شايد به ۴۵ كيلو رسيده بود. يعنی تنها چند كيلو كمتر شده بود. برادرم كه خودش داخل مزار رفته و جسد را گرفته بود، بعدها تعريف میكرد كه دست و پای جنازه نرم بود و اصلاً حالت خشكی نداشت. گويیكه به تازگی شهيد شده باشد. حتی خودم ديدم كه دست عبدالنبی در اثر جابجايی تكان خورد و روی سينهاش قرار گرفت. يكی از همولايتیهايمان سريع رفت تا از اتاقكی كه در قبرستان وجود داشت، قرآنی بياورد و بالای سر جسد بخوانيم. صفحات قرآن پوسيده شده بود، اما....
🌷اما درست همان آيه: ولا تحسبن الذين قتلوا فی سبيل الله اموات.... آمد. آيهای كه خدا در آن میگويد شهدا زندهاند نزد ما روزی میخورند. بعد از اين ماجرا در خانه ما غوغايی برپا شد. يكی از دوستان پسرم كه همراه او به جبهه رفته بود، موضوع را به بنياد شهيد كازرون اطلاع داد و كمی بعد كلی آدم از بوشهر و كازرون به منزل ما آمدند. حتی برخی از آنها میخواستند دوباره نبش قبر كنيم تا با چشم خودشان جسد را ببينند. ما اين موضوع را منوط به اجازه روحانيون كرديم. اما حاج آقا حسينی امام جمعه وقت كازرون مخالفت كرد. خود ايشان هم مثل كسانیكه از حاضران واقعه موضوع جسد عبدالنبی را میشنيدند، خاك او را به عنوان تبرك برداشت و رفت.
🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز عبدالنبی يحيايی (همرزمانش برای خانوادهاش تعريف كرده بودند، او در اثنای عمليات والفجر ۲ به تاريخ ۸/۵/۶۲ و روی ارتفاعات حمزه كردستان عراق، برای خاموش كردن آتش مسلسل يكی از سنگرهای دشمن نارنجكی برمیدارد و به طرف سنگر میرود. اما ميان خاكريز دشمن و نيروهای خودی مورد اصابت گلولههای دشمن قرار میگيرد و به شهادت میرسد. به دليل اينكه دشمن به منطقه تسلط داشته، جنازه عبدالنبی ۱۸ روز در همانجا میماند و پس از اين مدت او را به بوشهر انتقال میدهند و نهايتاً پس از ۲۸ روز بدون آنكه جنازه فاسد شود، دفن میشود. پدر شهيد میگويد كه روز دفن عبدالنبی او را با كيسه پلاستيكی پوشانده و روی كيسه هم كفن كشيده بودند. تقويمها شهريور ماه ۱۳۶۲ را نشان میدادند. عبدالنبی برای بار اول با چنين شكل و شمايلی دفن شد.)
#راوی: پدر بزرگوار شهید
⭕️#وقایع_روز_یازدهم_محرم
#قسمت_دوم
💠بسیاری از مورخان بر این اعتقادند که در روز یازدهم محرم و پس از عزیمت سپاه عمر بن سعد به سوی کوفه، گروهی از بنی اسد ، خود را به اجساد مطهر امام حسین (علیهالسّلام) و یارانش رسانده بر آنان نماز گزارده و آنان را دفن نمودند. برخی دیگر روز سیزدهم را زمان دفن شهدای کربلا بیان کردهاند.
♦️بر اساس برخی منابع شیعی از آنجا که بدنهای بی سر شهدا قابل شناسایی نبودند، امام سجاد علیه السلام که در اسارت به سر میبردند با معجزه الهی خود را به کربلا رسانده و در تدفین امام حسین (ع) و یارانشان شرکت کردند.
🔻دشمنان زمانی که اهل بیت رسالت را به شهر کوفه وارد نمودند سرهای شهدا را پیش روی آنان حرکت داده وارد شهر کردند و در کوچه و بازار گرداندند . بسیاری از مردم کوفه به تماشای اسرا آمدند و برخی از آنان چون اسرا را در این وضع ناگوار دیدند، صدا به گریه و زاری بلند کردند.
🔸آن روز عبیدالله بن زیاد در قصر دار الاماره نشست و بار عام داد و دستور داد تا سر امام حسین (علیهالسّلام) را در پیش روی او قرار دادند، سپس دستور داد تا اهل بیت امام را بر او وارد کردند.
#تقویم_محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#یازدهم_محرم
🇮🇷به منتظران نور👉دعوتید 🇮🇷
📗 #فصل_شیدایی_لیلاها
2️⃣ #قسمت_دوم
💚| مرا عهدی به این جا کشانده است، پی تکرار یک نگاه.
چندی است که خاطره ی مهربانی چشمانی در من جان گرفته، بذر نگاهی در دورترین جای سینه ام به ثمر نشسته و عطش تکرارش دیوانه ام کرده است.
⛺️| به سمت خیمه راه می افتیم.
امام، ما هر پنج تن را در آغوش می گیرد و به سلام و درودی غبار راه از رویمان می تکاند.
🧔🏼♂| _سلام بر طرماح بن عدی، جزای خیر ببینی. خسته ی راه نباشی عمربن خالد و تو سعد٬ چقدر زود روزگار گرد پیری بر محاسنت نشانده نافع.
💬| هر کدام لطف امام را پاسخی می گویند، امام می پرسد:
_ از کوفه چه خبر؟؟؟
بغض می ریزد در گلوی پنج مسافر. سکوت که طولانی می شود، عمرو آرام می گوید :
قتل مسلم و هانی، توسط همان قوم که آماده ی قربانی بودند پیش پای امامت شما. همان ها به وعده های عبیدالله و تهدیدهایش، امروز مهیای جنگ اند با شما.
😭| عمرو سر پایین می اندازد و چند قطره اشک تند از چشمانش می افتد.
_ بازار آهنگران کوفه رونق گرفته است به ساخت شمشیر و نیزه و آبدیده کردنشان.
_ و لباس رزم از پستوی خانه ها بیرون کشیده اند.
_ همان ها که دیروز، از یکدیگر پیشی می گرفتند به مُهر کردن نامه های دعوتشان، امروز آخرتشان را ارزان به وعده های عبیدالله می فروشند.
😖| نفسمان تنگ می شود از واگویه ی این همه بدعهدی. امام اما هم چنان آرام می شنود و آرامشش سکون می ریزد در جانهامان.
❤️🩹| امام چشم به افق می دوزد و می گوید:
_ عافیت از عاقبت این قوم رخت بر می بندد به ریختن خون من و ایام آرامش ترک می کند زندگیشان را به ستیز با من و ذلت و خواری دامن گیر روزگارشان خواهد شد،
کاش چنین نمی کردند...
#اربعین
🔹 اهمیت کسب معرفت در عزاداریها و رسیدن به جایگاه عقلی و درک یاری امام زمان عجلالله تعالیٰ فرجه الشریف
💠 #قسمت_دوم
❇️ امام عصر عجلالله تعالیٰ فرجه الشریف در خصوص یاری کردن و عزاداری بر جدّ غریبش در زیارت ناحیهٔ مقدّسه چنین میفرمایند ؛ 🔰🔰🔰🔰
💢«اگرچه زمانه مرا به تأخیر انداخت و مُقدَّرات الهى مرا از یارىِ تو بازداشت و نبودم تا با آنانکه با تو جنگیدند ، بجنگم و با کسانیکه با تو اظهار دشمنى کردند ، خصومت نمایم ، (پس) صبح و شام بر تو ندبه میکنم ، و به جاى اشک براى تو خون گریه میکنم ، از روى حسرت و تأسّف و افسوس بر مصیبتهائى که بر تو وارد شد ، تاجائى که از فرط اندوهِ مصیبت و غم و غصّه ، از شدّتِ حزن جان سپارم‼️»
⬅️ اگر دقت کنیم متوجه میشویم که مولایمان صاحبالزمان عجلالله برای امام زمانِ سال ۶۱ هجری (سالار شهیدان) به دلیل مظلومیتشان و عدم یاری ایشان از سوی مسلمانانِ آن زمان ، هر صبح و شام ندبه میکند .
🔶🔷 آیا امامعصر عجلالله که خود خیلفهٔ الهیست ، العَیاذُبِاللهِ از روی احساسات بر جدّ غریبش گریه میکند⁉️
🔶🔷 و یا علت گریهٔ حضرت این است ، که امام حسین علیهالسلام در اثر بیتفاوتیِ جامعه به مسلخ برده شدند و اهلبیت گرامش روانهٔ اسارت شدند❓
👈 چرا امامعصر عجلالله در این زیارت نورانی به این موضوع با حسرت اشاره میفرمایند که : نبودم تا با دشمنانت بجنگم❓
👈 و صبح و شام از روی تأسف (از این بُعد زمانی) بر مصیبتهائی که بر تو وارد شد گریه میکنم‼️
♻️ آیا بالاترین مصیبت حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام ، عدم درک جایگاه ایشان از سوی جامعه و نپذیرفتن حضرت برای تربیت مردم آن زمان نبوده است⁉️
♻️ آیا ما به عنوان اشخاص هیأتی ، امروزه به فکر یاری امام زمانمان هستیم؟ یا فقط با اشکی احساسی ، خود را شیعهٔ ناب میدانیم❓
👈 غافل از اینکه امام زمانمان فرمودند ؛ من از جدّ غریبم حسین ؏ ، غریبترم‼️
ادامه دارد...
#قسمت_دوم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
داشته باشم . یک روز گفت " می خواهی برویم بیرون ؟ امروز را می توانم خانه بمانم . " قرار شد یک گشتی توی شهرهای اطراف بزنیم . من هم از خدا خواسته سالاد الویه درست کردم که ظهر بخوریم . از اهواز راه افتادیم طرف دزفول . دزفول را با موشک می زدند . از کنار ساختمانی رد شدیم که ده دقیقه قبلش موشک خورده بود . گفتیم این جا که نمی شود . جای گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ی آدم ها نظامی . حداقل برویم مزار شهدا فاتحه ای بخوانیم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خوردیم . حاشیه ی قبرستان . پیش خودم گفتم " این جا درِ غذا را بردارم پر خاک می شود . " هیچ خوشم نمی آمد آن جا غذا بخوریم اما چاره ای نبود . با اکراه چند لقمه خوردم . گفتم نکند فکر کند دارم لوس بازی در می آورم . چند لقمه هم او خورد . زیاد هم حرف نزدیم .
🌸پايان قسمت دوم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
#همراه_شهدا