تازه از خط برگشته بودم.
آخر شبی روی پشت بام دور هم جمع شده بودیم؛ با خانواده.
از اوضاع خط و منطقه می گفتم.
از دور نور منورها پیدا بود و صدای انفجار می آمد؛ خیلی ضعیف.
چند نقطه ی نورانی دیدم که رفت سمت آسمان.
موشک بودند و درست می آمدند سمت شهر، مانده بودم به بقیه بگویم یا نه که صدای اولین انفجار آمد.
📚منبع: کتاب روزگاران دزفول؛ ص 43
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
هفت هشت تایی مجروح داشتیم توی آمبولانس.
آمبولانس غنیمتی بود.
بین صندلی راننده و کمکش یک جای خالی بود؛ کنار دسته دنده.
پسر بچه ی پنج شش ساله ای را نشاندیم همان جا.
سرش شکسته بود؛ بدجوری.
سی تایی بخیه می خواست.
بیمارستان اول که رسیدیم؛ جا نداشت؛ رفتیم دومی.
با زحمت مجروح ها را تخلیه کردیم و برانکارها را تحویل گرفتیم.
طفلک از ترس خودش را مثل یک پرنده جمع کرده بود؛ مثل گنجشک های دزفولی.
حواسمان نبود.
توی ماشین جا مانده بود.
📚منبع: کتاب روزگاران دزفول؛ ص 44
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
🌹 #زيارت_نامه_شهـــــــدا🌹
🔹بســــم الله الرحمــــن الرحیم🔹
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ،
بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ،
وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ،
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،
فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
#پنج_شنبه_های_شهدایی
▪️خرداد ماه 1342 بود.
▫️پدر با چهره ای برافروخته به خانه آمد.
🔹رادیو روشن بود.
با عصبانیت روی دستش زد و با بغض گفت:🔻
🔸آیت الله خمینی را گرفته اند و شما دارید آهنگ گوش می کنید.
💥رادیو را گرفت و پرت کرد روی زمین...
▪️رادیو چند تکه شد.
🔹🔸پدر تقید و تعهد عجیبی به روحانیت داشت.
راوی: سردار حاج محمد علی صبور
📚منبع: کتاب برادران صبور؛ ص 30
#خاطرات_شهدا
#شهیدان_صبور
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
▪️پدر؛ به خاطر جو حاکم بر کشور؛ به من اجازه نمی داد؛ مدرسه بروم و
می گفت که دخترها بی چادر به مدرسه روند و من دوست ندارم.
▫️سیف الله و یدالله هم با آن که از من کوچک تر بودند؛ می گفتند که وقتی ما را در خیابان دیدی؛ بی خیال از کنار ما رد شو و به خانه برو؛ مردم چه می دانند که ما خواهر و برادریم!
راوی: عصمت صبور
📚منبع: کتاب برادران صبور؛ ص 30
#خاطرات_شهدا
#شهیدان_صبور
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
تقسیم #600_قرص_نان بین نیازمندان به مناسبت ماه محرم
🌹کمیته خادمین شهدا دزفول
✅ ایتا
https://eitaa.com/khademin_dez
✅ اینستا خادمین
https://www.instagram.com/p/CAjI92NlfS6/?igshid=13j2tzt9g858c