▪️خرداد ماه 1342 بود.
▫️پدر با چهره ای برافروخته به خانه آمد.
🔹رادیو روشن بود.
با عصبانیت روی دستش زد و با بغض گفت:🔻
🔸آیت الله خمینی را گرفته اند و شما دارید آهنگ گوش می کنید.
💥رادیو را گرفت و پرت کرد روی زمین...
▪️رادیو چند تکه شد.
🔹🔸پدر تقید و تعهد عجیبی به روحانیت داشت.
راوی: سردار حاج محمد علی صبور
📚منبع: کتاب برادران صبور؛ ص 30
#خاطرات_شهدا
#شهیدان_صبور
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
▪️پدر؛ به خاطر جو حاکم بر کشور؛ به من اجازه نمی داد؛ مدرسه بروم و
می گفت که دخترها بی چادر به مدرسه روند و من دوست ندارم.
▫️سیف الله و یدالله هم با آن که از من کوچک تر بودند؛ می گفتند که وقتی ما را در خیابان دیدی؛ بی خیال از کنار ما رد شو و به خانه برو؛ مردم چه می دانند که ما خواهر و برادریم!
راوی: عصمت صبور
📚منبع: کتاب برادران صبور؛ ص 30
#خاطرات_شهدا
#شهیدان_صبور
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
تقسیم #600_قرص_نان بین نیازمندان به مناسبت ماه محرم
🌹کمیته خادمین شهدا دزفول
✅ ایتا
https://eitaa.com/khademin_dez
✅ اینستا خادمین
https://www.instagram.com/p/CAjI92NlfS6/?igshid=13j2tzt9g858c
اهل شمال بودند.
تازه عروس و تازه داماد.
خانواده شان تا دو ماه دیگر سه نفری می شد.
تازه به دزفول منتقل شده بودند؛ آموزش و پرورشی.
غروب؛ تلویزیون می دیدند؛ شبکه ی عراق را.
عربی نمی فهمیدند؛ ولی گوینده را می دیدند که مرتب می گوید دزفول؛ با عصبانیت.
حدس زدند شاید شهر را بزند.
تصمیم گرفتند به اردوگاه های اطراف شهر بروند؛ پای پیاده.
ده کیلومتر تا اردوگاه شهید رجایی راه بود؛ ده پانزده کیلومتر تا اردوگاه شهید اشرفی اصفهانی.
همان شب شهر را زدند.
شش هفت بار؛ یکیش خورد به خانه ی آن ها.
📚منبع: کتاب روزگاران دزفول؛ ص 45
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
بازار خیلی شلوغ بود.
مردم می آمدند و می رفتند.
بساط خرید و فروش هم به راه بود.
یک دفعه صدای انفجار آمد.
می گفتند تعداد کشته ها بیش تر از جاهای دیگر بود.
همه آمده بودند.
نیروهای امداد؛ آتش نشانی؛ بچه های بسیج؛ همه بودند.
تا سه روز بعد؛ از روی درخت ها و پشت بام ها دست و پا پیدا می کردند.
📚منبع: کتاب روزگاران دزفول؛ ص 46
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez