eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
18.1هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
4.4هزار ویدیو
90 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
با خدا معامله كرد و حاضر نشد مفت ببازد.... منوچهر بسیار صبور و مهربان بود. با تمام دردی که داشت هیچ وقت اعتراض نمی کرد. "سوره " و " " و " " را خیلی دوست داشت. عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: " من آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شوم" سال 79 سال سخت و بدی بود چرا که منوچهر دیگر نمی توانست درد را تحمل کند و می گفت:" از خدا خواستم سخت شوم ولی دیگر روحم نمی تواند این دنیا را تحمل کند" شب آخر در بیمارستان پزشکان گفتند که دیگر امیدی به زنده ماندن منوچهر نیست . تا صبح کنار منوچهر نشستم و هر دو گریه می کردیم . صبح حالش بد شد و خونريزي زيادي داشت. دست کشید روی خون و به صورتش زد گفتم: منوچهر! چرا این کار را می کنی؟ گفت: " است" از من خواست تا برایش لیوان آبی بیاورم وقتی آوردم روی سرش ریخت و گفت: من دادم و شروع کرد به خواندن حال عجیبی داشت. بعد از نماز دستهايم را گرفت و گفت: این دستها زحمت زیادی برای من کشیده اند چند بار تکرار کرد. من هم گریه می کردم و نمی توانستم جوابش را بدهم. منوچهر همیشه می گفت: نمی خواهم روی تخت بیمارستان شهید شوم. وقتی پرستار ملافه های تختش را عوض می کرد من و علی او را از تخت بلند کردیم منوچهر دست من را گرفت و یک نگاه به علی و من کرد و چشمانش را بست... او در آغوش من و پسرم شد...... به روایت از خانم ملکی،همسر شهید سید منوچهر مُدِقْ @khademinekoolebar
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ من در هستم. عمق غربت واوج عزت؛ در این تتهایی. در این خانه‌ی جدید با خود، با خدا و با شهدا سخن می‌گویم.سوز دل و آرامش قلب. خوف و رجاء. سنگر من در کنار رودخانه‌ی کرخه است. وقتی به آب می‌نگرم به یاد سنگرهای کنار کارون می‌افتم و با خود می‌گویم «خدایا، آن برادرانم که در می‌جنگند در چه حال‌اند؟» و نگرن آنانم. «خدا آن برادرانم که در «فارسیات» و «دارخوین» درسنگرند. در چه حال‌اند؟» این جا «دشت آزادگان» است. من در هستم. درکنار کرخه. دشمن در آن طرف رودخانه شهر را می‌کوبد. وحشیانه جنایت می‌کند. هزار متر جلوتر کانالی هست که دوست عزیزم «منصور» در آن به رسید. شاید هنوز خون پاکش و جای آر ـ پی ـ جی او که بر زمین در کنار جسدش افتاده بود، باشد. سمت چپ، تقریباً در فاصله سی صد متری آن طرف درخت‌ها ، برادر عزیزم «رضا» شده، و باز در همان سمت، کمی پائین‌تر برادر عزیزم «اصغر» شده. آن طرف رودخانه «محمدرضا» شده. در «دهلاویه» سی تن از پاسداران که هیچ کدام را نمی‌شناخته‌ام به رسیده‌اند. در قسمت شرق شهر‌ (سوسنگرد) در این کانال بیست و دو تن از برادرانی که چند بار با آن‌ها به شبیخون رفته‌ام شده‌اند. در گردش زمین به دور خورشید،‌ دو لحظه بیش ازلحظات دیگر داغ این خاطره را زنده می‌کند :‌ سرخی شفق و سرخی غروب درپشت نخلستان‌ها خورشید عظمت قطره را می‌یابد و پاکی و عصمت قطره قطره خون آن عزیزان را فریاد می‌کند. خدایا . این خانه‌ی کوچک، در کنار رودخانه، که دراطرافش گل‌ها پرپر شده‌اند. کدام خانه است؟ ساختمان در این خانه چیست؟ کمی در دل زمین شکافته، چند گونی شن و ... در کنار رودخانه، رو بسوی دشمن. وسط مکان بهترین دوستانم. این خانه‌ی محقر برای من یک قلب تپنده شده. یک دل پر از سوز، سوز فراق یاران و عزیزان از دست رفته؛ منصور، اصغر، رضا... خاطره‌ها مانند ورق خوردن صفحات یک دفتر، یک کتاب، در ذهنم پشت هم، صف‌گونه می‌گذرند؛ منصور و روزه‌های مسیحا و ارش و دعای کمیل و مناجاتش... که با او بودم . اصغر و تلاش شبانه‌روزیش و نوشته جاتش درباره‌ی جهاد و تقوی ... که با او بودم. رضا و زیبایی‌های روحش و پاکی درونش و فکر بلند‌پروازش... که با او بودم. این خانه‌ی کوچک، این سنگر، این گودی در دل زمین، این گونی‌های بر هم تکیه شده، پر از حرف است، پر از فریادست، غوغاست. صدای پرمحبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانی منصور... دلنوشته @khademinekoolebar