کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
#منوچهر با خدا معامله كرد و حاضر نشد مفت ببازد....
منوچهر بسیار صبور و مهربان بود. با تمام دردی که داشت هیچ وقت اعتراض نمی کرد. "سوره #یاسین" و " #الرحمن" و " #زیارت_عاشورا" را خیلی دوست داشت.
عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: " من آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی #شهید شوم"
سال 79 سال سخت و بدی بود چرا که منوچهر دیگر نمی توانست درد را تحمل کند و می گفت:" از خدا خواستم سخت #شهید شوم ولی دیگر روحم نمی تواند این دنیا را تحمل کند"
شب آخر در بیمارستان پزشکان گفتند که دیگر امیدی به زنده ماندن منوچهر نیست
.
تا صبح کنار منوچهر نشستم و هر دو گریه می کردیم
.
صبح حالش بد شد و خونريزي زيادي داشت. دست کشید روی خون و به صورتش زد گفتم: منوچهر! چرا این کار را می کنی؟ گفت: " #خون_شهید است"
از من خواست تا برایش لیوان آبی بیاورم وقتی آوردم روی سرش ریخت و گفت: من #غسل_شهادت دادم و شروع کرد به #نماز خواندن حال عجیبی داشت.
بعد از نماز دستهايم را گرفت و گفت: این دستها زحمت زیادی برای من کشیده اند چند بار تکرار کرد. من هم گریه می کردم و نمی توانستم جوابش را بدهم.
منوچهر همیشه می گفت: نمی خواهم روی تخت بیمارستان شهید شوم.
وقتی پرستار ملافه های تختش را عوض می کرد من و علی او را از تخت بلند کردیم منوچهر دست من را گرفت و یک نگاه به علی و من کرد و چشمانش را بست...
او در آغوش من و پسرم #شهید شد......
#عاشقانه_ها_ی_الهی
به روایت از خانم ملکی،همسر شهید سید منوچهر مُدِقْ
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
#حديث_دشت_عشق...
#منوچهر صبح قبل از عمل دستم را گرفت و گذاشت به سینه اش، گفت: #خدا زیبایی های زندگی را برای بنده های خویش خلق کرده تو هم باید از آن ها استفاده کنی؛ شاد باشی.....
لب هایش می لرزید....
گفتم: من که لحظه های شاد زیاد داشتم، از #جبهه برگشتن هایت، زنده بودنت، نفس هایت، همه ی شادی زندگی من است. همین که می بینمت شادم. ....
گفت: خواب دیدم #ماه_رمضان است و سفره #افطار پهن است. همه #شهدا دور سفره نشسته بودند. به آن ها حسرت می خوردم. شهید حاج عبادیان زد به شانه ام و گفت: بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای!؟ بعد گفت: با فرشته وداع کن. بگو دل بکند. آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه.....
گفتم: قرار ما این نبود. گفت: فرشته جان! تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا، دل بکن....
من خود خواه شده بودم. #منوچهر را برای خودم می خواستم. حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند....
دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا، راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر من، بیشتر از این عذاب بکشد....
منوچهر لبخند زد و شکر کرد. جلوی در اتاق عمل، برگشت صورت بچه ها را بوسید، دست من را دو، سه بار بوسید. گفت: این دستها خیلی زحمت کشیده اند. بعد از این بیشتر زحمت می کشند....
نفس هایش کوتاه شده بود؛ گریه کردم؛ منوچهرم را دیدم که آرام آرام خوابیده است......
تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی فهمم.....
#عاشقانه_ها_ی_الهی
به روایت از خانم ملکی،همسر شهید سید منوچهر مُدِقْ
@khademinekoolebar