eitaa logo
کمیته خادمین شهدای نیمروز
121 دنبال‌کننده
472 عکس
211 ویدیو
11 فایل
#س.ب #نیمروز #خادمین‌_شهداء #خادم_مثل_حاج_قاسم ✌روحیه جهادی یعنی: اعتقادبه این که[مامیتوانیم]؛وکاربی وقفه وخستگی ناپذیرواستفاده ازهمه ظرفیت وجودی وذهنی واعتمادبه جوان ها...(: 🔅حضرت آقا🔅 معرف کانال باشید🙏 جهت پیشنهاد،سوال یاانتقاد: @srg_313_50
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ششم: _ گفت: «برای من هم نجابت و حجاب شما خیلی با ارزشه.» مکثی کرد. سپس ادامه داد: «گمونم عمو و زن عموهم مثل پدر و مادر من، زیاد راغب به این ازدواج نیستن.» گفتم: «راستش، پدرم به خاطر اینکه شما فاميل هستین کوتاه اومدن، اما مادرم سعی داره من رو منصرف کنه، میگه صبر کن سربازی آقا مصطفی تموم بشه و بره سرکار. عجله نکن.» گفت: «البته مادرتون درست میگن ولی...» حرفش را نیمه تمام گذاشت... اواخر آبان ماه بود. خش خش برگ های پاییزی همراه سوزی سرد از پنجره های باز به درون می آمد. چند لحظه مکث کرد. دستمالی از جیبش درآورد و عرق های پیشانی اش را پاک کرد و ادامه داد: «ولی از روزی که شما رو دیدم، آروم و قرار ندارم.» گفتم: «من انتخابم رو کردم. درست یا غلطش رو نمیدونم. از بچگی سعی کردم خودم برای زندگی ام تصمیم بگیرم.» پرسید: «مثلا چه تصمیمی؟» گفتم: «تصمیم هایی که فکر میکردم درسته؛ مثلا چهارم دبستان بودم که تصمیم گرفتم چادر سر کنم. خانواده ام مخالف بودند، مخصوصا مامانم میگفت توهنوز بچه ای دختر، نمی تونی چادر سر کنی، اما من سمج بودم. گریه میکردم که چادر بخرين. قبول نمی کردند. مادرم به خیال خودش من رو فرستاد دنبال نخود سیاه. گفت که بروتوی پستو، توصندوقچه چوبی، لابه لای لباس ها رو بگرد. یه چادر مشکی هست. بردار، سرت کن. فکر می کرد من این کار رو نمیکنم. رفتم و چادر رو برداشتم. قدیمی بود و سنگین. گلهای درشتی هم داشت. سرم کردم. دیدم هم چروکه هم بلند. شستمش. اتوکشیدم. دادمش به آبجی ام و گفتم برام کوتاه کن. هیچکس فکرنمیکرد که من این چادر رو سرم کنم. سرم که میکردم، می افتاد. هم سر بود و هم سنگین. اونها به من می خندیدن. میگفتن کسی که مجبورت نکرده، برای چی سرت میکنی؟ میگفتم خوشم نمیاد بدون چادر برم مدرسه، سرم می کردم، می رفتم مدرسه. بچه های مدرسه مسخره ام میکردن. توی مسیر هر کسی می دید مسخره ام میکرد. بلد نبودم. چادر سنگین بود. از پایین جمع میکردم، از بالا می افتاد. از بالا جمع می کردم، از پایین ول میشد. خواهرم چادر رو قایم میکرد، می رفتم پیدا می کردم. چادر سر کردن چیزی بود که خودم تصمیم گرفته بودم. هرچه مخالفت کردند، نتونستن از من بگیرند.» آقامصطفی لبخند معناداری زد و گفت: «تعبير جالبی بود. این ازدواج هم گمونم همین طوره. باید با سنگینی اش، سُریش ، کوتاهی و بلندیش کنار بیان .» چیزی نگفتم. پرسید: «شما موسیقی گوش میکنین؟ » گفتم: «خانواده ما مشکلی با موسیقی ندارن، گوش میکنن، اما من علاقه ای ندارم. من معمولا کاست های حاج آقای کافی رو گوش می کنم و از نظر ایشون رقص و موسیقی حرامه !» گفت: «نظرتون درباره مهریه چیه؟ به نظر من مهریه نباید زیاد باشه. گفتم: «پدرومادرم کنار نمیان. همین جوری هم شما توی خانواده ما، بین دوستان و آشنایان ما مخالف زیاد دارین. ولی سعی کنین برای مهریه زیاد پاپیچ نشین. تا حالا هیچ کدوم از خواهرهام نگرفتن. من نمیگم کی داده کی گرفته، چون از لحاظ شرعی درست نیست، ولی من کسی نیستم که بخوام این مهریه رو از همسرم کامل بگیرم . شما قبول کنین. در این باره حرفی نزنین. چون پدرم تا حالا خیلی کوتاه اومدن. از اینکه پدر و مادرتون نیومدن، از اینکه شغل ندارین، مسکن ندارین، اگه تو این مورد هم بخواین چونه بزنین ممکنه پشیمون بشن. ولی من شاید بخشی یا همه اش رو به شما ببخشم.» آقامصطفی شرایطش را روی برگه کوچکی نوشته بود. یکی یکی می خواند و سؤال میکرد؛ درباره ولایت مداری، اعتقاد به رهبری و..و من پاسخ میدادم. آخرش پرسید: «شما چرا سؤال هاتون رو ننوشتین؟» گفتم: «نمی دونستم قراره صحبت کنیم.» بعد از صحبت کردن پی بردیم که نقاط مشترک زیادی داریم. آقا مصطفی هم خوش صحبت بود و هم جسور. آن قدر جسارت داشت که وقتی دید کسی برایش نمی آید خواستگاری، خودش آمده بود و من این جسارتش را تحسین می کردم. مراحل بعدی خواستگاری ما مثل خواستگاری های معمولی نبود که همه جمع باشند و شیرینی و دسته گل بیاورند. خودش تنهایی می آمد. این تنهایی آمدن هایش،سنت شکنیهایش، برای من جالب توجه و برای دیگران عجیب بود. مدام من را به خاطر انتخابم سرزنش می کردند، مخصوصا برادرهایم. یک روز برادر بزرگم داشت با پدرم صحبت میکرد. خیلی هم عصبانی بود. می گفت: «ما تا حالا رسم نداشتیم که پسری تنهایی بیاد خواستگاری ! هنوز دهنش بوی شیر میده، پا شده این همه راه اومده زابل که به من زن بدین! پدر و مادرش کجا هستن؟ بزرگتر نداره؟ کسی رو نداره؟» از روز اولی که من آقامصطفی را قبول کردم از طرف هم سن ها، دوست ها، آشناها و بعضی افراد خانواده یک سری جنگ اعصاب داشتم. قبول کردن یک پسر خیلی مؤمن از نظر آنها کار ناپسندی بود. دیده بودم روحانیان چقدر غریب اند. اگر کسی با روحانی ازدواج می کرد، همه مسخره اش می کردند. می گفتند: «چه زندگی سختی داشته باشی بین این همه فرد شماروحانی قبول کردی! ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅اقتصاد دانش‌بنیان یعنی چه؟ یعنی اینکه دانش و فنّاوری پیشرفته نقش‌آفرینیِ فراوان و کاملی داشته باشد در همه‌ی عرصه‌های تولید. «همه‌ی عرصه‌های تولید» که عرض می‌کنیم، یعنی حتّی انتخاب آن کار تولیدی؛ چون لزومی ندارد که انسان همه‌ی کارهای تولیدی را انجام بدهد. انتخاب آن کار تولیدی هم [باید] برخاسته‌ از نگاه دانشی و بینشی و علمی باشد؛ این معنای اقتصاد دانش‌بنیان است که در همه‌ی عرصه‌های اقتصاد دخالت داشته باشد 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
مقام‌معظم‌رهبــری:✨ "اگر این شهدایی که شلمچه، یادگـار آنها و این بیابان‌های خونین، حامـل نشانه های آنهاست، نبودند؛ امروز دراین کشور از استقلال ملـی، از شـرف‌ملت، از اسلامـ و از هیچ‌ایرانی، نشـان‌برجسته‌ای نبود!! ♥️ 🌟 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
قسمت هفتم: _به من چنین حرف هایی می زدند: «بین این همه خواستگاری که داشتی این بنده خدا رو قبول کردی ؟ نه شغلی، نه خانه ای !» برایشان قابل قبول نبود که برای من دین و ایمان آقامصطفی مهم است. چه طور می توانستم به کسی که اعتقادی به دین ندارد از دین بگویم؟ میگفتم تواصلا قرآن می خوانی که برایت یک آیه از قرآن بیارم؟ تو پیغمبر را می شناسی که من یک روایت از پیغمبر برایت بیارم؟ همان روزها روایتی شنیده بودم که خیلی روی من تأثير گذاشته بود. شنیده بودم در زمان حضرت محمد(ص) ، کسی خواستگار دخترش را به خاطر اینکه پول و مال و منال نداشته، قبول نکرده است با اینکه او فرد مؤمنی بوده و دخترش را به کسی داده که ثروت زیادی داشته است. وقتی پیغمبر فهمیده بودند، آن مرد را نکوهش کرده بودند که چرا شما اجازه ندادی این فرد مؤمن با دخترت ازدواج کند؟ من از اول تفاوت هایی با بقیه داشتم؛ زیاد مطالعه می کردم، معنی قرآن را می خواندم، از شش سالگی هم روزه می گرفتم ،هم نماز می خواندم، دوست نداشتم روزه ی کله گنجشگی بگیرم، اما خانواده ام اجازه نمی دادند روزی کامل بگیرم. زابل گرم بود و اذان ظهر که می شد به زور روزه ام را باز می کردند. بعضی وقت ها هم تا بعدازظهر مقاومت می کردم. بعدازظهر که بی جان میشدم، میرفتم یک چیزی می خوردم. دوازده ساله بودم که به پدرم گفتم: «می خوام برم کلاس قرآن !» آن موقع خانه مان جای پرتی بود و تا کلاس قرآن خیلی راه بود. مادرم مخالف بود، اما پدرم رضایت داد. مادرم میگفت: «توظلم میکنی به این دختر، سرظهر توی این گرمای ۴۵ درجه، توی این منطقه پرت ، سگ هست، حیوون های وحشی دیگه هست، اجازه نده بره .» پدرم میگفت: «هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.» در مسیر، نهرهای آب زلالی بود و تا رسیدن به کلاس چند بار مقنعه ام را خیس می کردم. از اول برای رسیدن به خواسته هایم سختی هایش را تحمل می کردم.... روزهای انتظار سرد و طولانی گذشت. بالاخره خدمت آقا مصطفی تمام شد و دوباره آمد زابل. گفت می خواهد با من صحبت کند. این بار برای پدر و مادرم کمی عادی شده بود. در اتاق پذیرایی، روبه روی هم نشستیم. پرسیدم: «کسی رو نداشتین همراه تون بیاد؟ خاله ای ؟ دایی ای؟ عمویی؟» آقامصطفی گفت: «اگه به دایی ایرج گفته بودم، صددرصد همراهی می کرد، چون دقیقا اعتقادات مون شبیه همه. ان شاء الله کم کم با ایشون آشنا میشید. اما پدر و مادرم هنوز با ازدواج من موافق نیستن، میگن توتک پسری. ما برای توخیلی آرزوها داریم. دوست داریم بری دانشگاه، درس بخونی، بعد بری سرکار. تا سی سالگی وقت داری ، اما اگه زود ازدواج کنی، دیگه نمیتونی درس بخونی. فرصت هات رو از دست میدی.» ساکت شد. نگاهش دور بود. انگار یک جور احساس سردرگمی و اندوه آزارش میداد. شاید از اینکه مانع رسیدن پدر و مادرش به آرزوهایشان شده بود، با خودش کنار نمی آمد. گفتم: «پدر و مادرها همیشه خیر و صلاح فرزندان شون رو می خوان.»  گفت: «درسته، اما بعضی از بچه ها نمی خوان که از تجربه های والدینشون سود ببرن. می خوان خودشون تجربه کنند.» خندید: «به قول مادرم وقتی که سرت خورد به سنگ می فهمی که ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم .» پرسیدم: «پدرتون کارمندن، نه؟» گفت: «آره، هم پدرم هم مادرم، هردوشون کارمند استانداری هستن. دوست دارن من هم کارمند بشم، اما من از کارمندی بدم میاد. دوست دارم برای خودم کار کنم.» چشم انداز آینده در برابرم تار و مه آلود به نظر می رسید. از خودم پرسیدم آیا این سماجت ها ارزشمند خواهد بود؟ دوست داشتم مادرشوهرم مرا می پسندید. در میهمانی ها کنار هم می نشستیم و با هم دوست بودیم. پرسیدم: «مادرتون هیچی درباره من نپرسید؟» گفت: «اتفاقا وقتی داشتم می اومدم مادرم پرسید حالا این زینب خانم چه شکلی هست؟ قدش چقدره؟ .. 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
30.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🌀روایتی متفاوت از حضور در راهیان نور 🔻واحد زن و سبک زندگی ستاد مرکزی ➕ به کانال خادمین شهدا بپیوندید👇 🆔 @khademinekoolebar_sb
قسمت هشتم: شبیه کیه؟ منم به مادرم گفتم قدش؟ نمیدونم، دقت نکردم! اصلا هیچی یادم نبود، غیر از نگاه تون. شب اولی که اومدم خونه تون ، موقع خداحافظی شما اومدین به پرده حصیری دم در تکیه دادین. سرتون پایین بود. یک لحظه برگشتین نگاه کردین، هم زمان من هم نگاه کردم. همون جا گفتم هر طور شده این دختر باید همسر من بشه ! من همین رو می خوام. با شرایطم جوره . نرفتم مشهد. به آبجیام گفتم من نمیتونم برم. آبجیام گفت زينب هنوز شونزده سالشه، من فقط گفتم بیا ببین، حالا که پسندیدی بهشون میگیم دست نگه دارن. به آبجیام گفتم نه من عجله دارم. دعوت شون کن تا بیشتر آشنا بشیم.» صدای سرفه های عمدی پدرم را شنیدم. گفتم: سربازی تون تموم شده نه ؟ گفت: «آره، اما هنوز کار ندارم. فقط یک موتور تریل دارم . اون رو هم میفروشم برای خرید و خرج های دیگه . اول اسفند مصادفه با هجده ذیحجه. روز خوبية برای عقد، موافقین ؟ » گفتم: «پدرم جشن میگیره. شما مهموناتون رو دعوت کنین. تاکید کنین حتما خانواده تون بیان. (پایان فصل اول) .. 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
🌹شهید همت:به جوانان بگویید: امروز چشم شهیدان به شماست. بپاخیزید، اسلام و خود را دریابید... 🕊شادی روح بلندش صلوات 🌍 @khademinekoolebar_sb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 انتشار نخستین‌بار | سخنرانی قابل تامل حاج قاسم سلیمانی در زیر شلیک توپ 🔹 وجوب [دفاع از] جمهوری اسلامی کمتر از حرم امام حسین (ع) نیست. 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
فصل دوم اواخر بهمن ماه بود که آقامصطفی آمد زابل، پرسیدم : «تنها اومدین؟» آقامصطفی لبخند زد: «نه زن عمو، پدر و مادر و دو تا خواهرهام و دو تا از خاله هام هم اومدن. صبح زود رسیدیم. رفتن خونه آبجیام ساک هاشون رو بذارن، خدمت میرسن.» من از آقامصطفی پرسیدم: «از مشهد کس دیگه ای نمیاد؟» گفت: « نه، من به کسی کارت دعوت ندادم .» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «ترسیدم اذیت بشن. مشهد هوا سرد بود. گرچه اینجا انگار بهاره ! شما بخاری ها رو جمع کردین. گفتم: «هواشناسی اعلام کرده هنوز گرم ترهم میشه .» تلفن زنگ خورد. مادرم رفت جواب داد. وقتی برگشت گفت: «زینب بدو حاضر شو، مادر اقا مصطفی بود. میخوان ببرنت خرید. به آبجیات و خانم داداشت هم بگو همرات بیان.» از خرید که برگشتیم کادوها را بردم داخل اتاق. خواهرها و خانم برادرهایم یکی یکی باز می کردند و نظر می دادند. یک انگشتر طلا، یک پیراهن سفید ساده ، یک قواره چادر مشکی، یک قواره چادر سفید، یک دست مانتو و شلوار کاهی رنگ، یک روسری بزرگ ، به اضافه یک جلد کلام الله مجید و یک دست آینه و شمعدان و کمی خورد و ریز دیگر. مادرم که دم در ایستاده بود، چادر رنگی اش از سرش افتاده بود. گفت: فقط همین؟ این شد خرید سرعقد؟ مگه توبا بقیه چه فرقی داری دختر؟ ما پیش فک و فامیل و درو همسایه آبرو داریم. مردم هزارجور فکرو خیال می کنن. پیش خودشون صد مدل افسانه می سازن.» گفتم: «مامان اصل کار منم. من میخوام با اون زندگی کنم. به بقیه چه ربطی داره ؟ » مادرم چادر رنگی اش را دور کمرش محکم بست و با عصبانیت گفت: «از روز اول گوش به حرف ما ندادی، هرچی ما گفتیم تو یک جوابی تو آستین داشتی.» برادرم چند ضربه به در زد و گفت: «مهموناتون اومدن!» بلند شدم به مادر و خواهرها و خاله های آقامصطفی خوش آمد گفتم. برایشان شربت به لیمو آوردم. مادرم که هنوز برافروخته بود گفت: «چرا زحمت کشیدین، راضی به زحمت نبودیم .» مادر آقامصطفی گفت: «چوب کاری میکنین زن عمو. من هنوز باورم نمیشه که شما با شرایط پسرم کنار اومدین! ما اصلا قصد نداشتیم مصطفی رو به این زودی ها داماد کنیم و یک درصد هم احتمال نمیدادیم که شما قبول کنین، برای همین هی امروز و فردا کردیم. پا پیش نذاشتیم بلکه این بچه منصرف بشه .» چهره مادرم از خشم منقبض شده بود. نگاه غضب آلودی به من کرد و لبش را به دندان گزید. خواهرم ظرف بزرگ میوه را گرفت و جلو مادر آقامصطفی گفت: «بفرمایین!» مادر آقامصطفی ادامه داد: «بازم مصطفی به ما چیزی نگفته، موتورش روفروخته با پول خودش اینارو خریده.» در هال باز شد و مردها یکی یکی وارد شدند. برادرم به خانمش گفت: «چند ریسه لامپ رنگی کشیدیم جلو در، برو ببین خوبه؟» پدر آقا مصطفی گفت: «چند ردیف میز و صندلی هم چیدیم توی حیاط، شده باغ تالار!» ظهر شد. سفره را پهن کردیم و نشستیم دور سفره . پدرم خطاب به پدر آقامصطفی گفت: «دایی جان فعلا ما تدارک یک عقد بندونی کوچیک رو دیدیم. شما کی قصد دارین عروسی بگیرین؟» پدر آقا مصطفی بشقاب خالی جلویش را سراند آن طرف تر، لیوانی دوغ ریخت و چیزی نگفت. مادر آقامصطفی درحالی که چند دانه برنج را از روی فرش جمع می کرد، گفت: «عموجان ما باید توی مشهد مجلس بگیریم. راه دوره. مهمونا سختشونه بیان زابل.» پدرم به پشتی تکیه داد و گفت: «درسته عموجان. حرف شما صحيح. آقامصطفی خونه بگیره اسباب هاش رو بچینه. یکی دو روز قبل از مجلس تون بیایید عروس رو با جهازش ببرید. منتها الان تاریخش رو تعیین کنین که ما هم بدونیم کی باید آماده باشیم. کسی چیزی نگفت. احساس می کردم جو سنگینی بر محیط حاکم است. اکثر صحبت ها با نگاه و ایما واشاره بود. از آن شور و نشاط و هیجانی که موقع عروسی خواهرهایم تجربه کرده بودم خبری نبود. پس از سکوتی طولانی مادر آقا مصطفی گفت: « مصطفی باید بره سرکار یک پولی جمع کنه. زمان می بره .» مادرم گفت: «ما برای شام سیصد چهارصدتا مهمون دعوت کردیم. همین طور که میدونید خانم ها اینجا هستن و مردها خونه لیلا خانم . بعد بلند شد و گفت: «دخترها بلند شین سفره عقد رو بچینین. میوه ها رو بشورين. سماورها رو آب کنین. پاشین که خیلی کار داریم.» زابل رسم بود در جشن ها ساز و دهل و سرنا بیاورند. رقص محلی و چوب بازی اجرا کنن. مادرم به آقامصطفی گفت: «شما هم برید دنبال نوازنده !» آقامصطفی خیلی جدی گفت: «هرگز حرفش رو هم نزنین زن عمو» مادر و پدرم جا خوردند. برادرم براق شد. آقا مصطفی محکم ادامه داد: «همه اش که رقص محلی نیست. دیدم دیگه، از اول که مراسم رقص شروع میشه خانم ها یکی یکی میان دورتادور مردها حلقه وار می ایستن، نگاه میکنن، دست میزنن، آخرش مختلط میشه، مردها دست خانم هاشون رو میگیرن و با هم می رقصن. من خوشم نمیاد از این کارها از نظر شرعی هم درست نیست. من هزینه کنم برای این کار؟» آقام گفت: «اگه بحث هزینه است ما می دیم بابا!» این بار آقامصطفی براق شد:
🔰قیام لله در ۸۰سالگی 🔅مقام معظم رهبری: 🔸من بارها گفته‌ام،امام عزيز ما آن روز كه به حكومت رسيدند،مردى حدود 80 ساله بودند. 80 سالگى، وقتى بيكارگى است؛وقتى است كه انسان ديگر حال كار ندارد.امام در آن زمان و در آن سن، شروع به كار كردند!نه فقط كارهاى مربوط به رهبرى و كارهايى كه داشتند،بلكه كار روى شخص خودشان! فكرش را بكنيد! 🔸عزيزان من! اينها براى شما درس است.آن پيرمرد،روى خودش از لحاظ اخلاقى و معنوى كار مى‌كرد.من بارها اين نكته را گفته‌ام كه وقتى ماه رمضان مى‌شد،معمولاً امام ملاقاتهاى عمومى را تعطيل مى‌كردند، تا يك خرده با خودشان باشند!بعد از ماه رمضان،روز عيد فطر كه انسان بديدن امام مى‌رفت،ايشان بطور آشكار، نورانيتر شده بودند!چشم انسان،تلألؤ معنويت و صفا و نورانيّت را در اين مرد مى‌ديد. 🔸انسان با توسّل،با دعا،با توجّه،با راز و نياز،با شب زنده‌دارى،با ارتباط بامعدن عظمت و معدن نور، نورانى مى‌شود: «رنگ آهن محو رنگ آتش است».وقتى كه آهن تيره‌ى تار را در داخل آتش مى‌گذاريد، اندكى كه مى‌گذرد، وقتى كه درمى‌آوريد،مى‌بينيد آهن همان آهن است،اما رنگش، خاصيتش، سوزندگى و گرمى و درخشندگيش، آتش است!باز اگر مقدارى از آتش دور نگاهش داشتيد،تبديل بهمان آهن تيره خواهد شد! 🔸عزيزان من! بحثِ كوره است!مركز عشق حقيقى هم - مركز همه‌ى زيباييهاى عالم وجود - ذات مقدّس پروردگار است.اى كاش كه كسى طعم اين محبّت را بچشد؛در آن صورت همه‌ى محبّتها و همه‌ى لذّتهاى عالم،بنظر انسان بى‌مزه خواهد شد.و امام،هم ازلحاظ اخلاق و معنويت، هم از لحاظ مردمى بودن زندگى مردم، لباس و رفتار مردمى و عشق بمردم درحدِّ اعلى اين‌گونه بودند.24/02/1377 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🔅 فقط با همین یه ماه ↓ • می‌تونی کلی دارایی باارزش به دست بیاری! • می‌تونی تمام خرابکاریای عمرت رو جبران کنی! • می‌تونی مثل روزی که از مادر متولد شدی، پاک بشی! ⬅️ بـــه شـــرطـــی کـــه... 🌙 ویژه‌ی ماه مبارک 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖 برای امام زمانم چه کنم؟💖 🔴 ظهور وقتیه که امام زمان صدا بزنه خدایا اینا دیگه طاقت ندارن ... 🎙 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
🕊 -فرازےازوصیتنامه💌 اگر دخترے "حجابش" را رعایت کند و پسرے"غیرتش" راحفظ کند، و‌هر‌جوانی‌کھ "نما‌ز‌اول‌وقت‌" را درحد توان شرو‌ع‌کند؛ اگر‌دستم‌برسد‌ سفارشش رابھ مولایم امام‌حسین‌«؏»خواهم کرد و او را دعا‌ مے‌کنم. 🕊 خادمین شهدا 🆔 @khademinekoolebar_sb ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
1_1437057480.mp3
2.39M
🔊 | ⏰ زمانِ شکست ! 🎧 شکست و پیروزی از نگاهِ فرمانده ی نابغه و استراتژیست دفاع مقدس 🕊 کمیته خادمین شهدا استان سیستان و بلوچستان 🆔 @khademinekoolebar_sb ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
📔 | 📚 عنوان کتاب:هم سفر 🔻کتاب حاضر شامل عناوینی همچون «شهید کیست؟»، «آداب سفر»، «احکام ضروری سفر»، «سیره معنوی شهدا»، «سفر به سرزمین نور» و «جبهه مهمات» است.  ✍ نویسنده:موسسه روایت سیره شهدا 🕊 کمیته خادمین شهدا 🆔 @khademinekoolebar_sb ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🎞نماهنگ هوای دل 🔻چقدر محتاج یک لحظه خادمی در هوای توایم، یک قدم، یک نفس... ای شهید آیا دوباره مهلتی خواهد بود که تو را خادمی کنیم؟! ▫️کاری از مرکز چند رسانه ای راهیان نور و رادیو پلاک 🔸گویندگی: جمعی از خادمین رادیو پلاک 🔸تنظیم: میلاد مهرجو 🔸تدوین: کریمی 🕊 کمیته خادمین شهدا ➕ به محفل خادمین شهدا بپیوندید👇 🆔@khademinekoolebar_sb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🔴حکم روزه‌ی ماه مبارک رمضان در ایام کرونا 👈براساس فتوای مراجع عظام تقلید 👈 تولید شده در گروه تولیدمحتوا واحد جهادرسانه‌ای‌ شهیدمحسن‌ذوالفقاری کمیته‌مرکزی‌خادمین‌شهدا استان‌سیستان‌و‌بلوچستان ...👇 ➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته‌مرکزی‌خادمین‌شهدا استان‌سیستان‌وبلوچستان 📌 📡جهت دسترسی سریع به صفحات ما در بر روی زیر کلیک نمایید👇👇👇 ⁦🌐zil.ink/KHADEMIN_SB
﷽ 📸 فرصت دعا و نماز شب در ماه رمضان ✨ 📝 رهبر انقلاب: در پیش است؛ روزه فرصت است، دعا فرصت است، بیداری شبها فرصت است، نماز شبی که قاعدتاً مؤمنین در این‌جور شبها بیشتر توفیق پیدا میکنند بخوانند، فرصت است. ...👇 ➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته‌مرکزی‌خادمین‌شهدا استان‌سیستان‌وبلوچستان 📌 📡جهت دسترسی سریع به صفحات ما در بر روی زیر کلیک نمایید:👇👇👇 ⁦🌐zil.ink/KHADEMIN_SB
کمیته خادمین شهدای نیمروز
#رویای_بیداری فصل دوم #قسمت_نهم اواخر بهمن ماه بود که آقامصطفی آمد زابل، پرسیدم : «تنها اومدین؟»
«نه عموجان. این حرفا چیه؟ من دوست ندارم زندگیم با گناه شروع بشه . خواهش میکنم اصرار نکنین. اولین عروسی ای بود که ساز و دهل نداشت. برای میهمان ها عجیب بود. می گفتند: «چرا طبال نیاوردن؟ چرا مطرب ندارن ؟ چرا پدر عروس کوتاه اومده؟» برای مردم آنجا و برای خانواده ها انگار رکنی از ارکان پذیرایی کم بود. از آرایشگاه که آمدم، مردها رفته بودند خانه لیلا خانم. مهمان ها از راه های دور و نزدیک آمده بودند. خواهرزاده ها و برادرزاده هایم ضبط روشن کرده بودند و نوار ترانه گذاشته بودند. نشستم سرسفره عقد. عاقد آمد. فرستادند دنبال داماد. آقامصطفی گفته بود ضبط را خاموش کنند، خانم ها حجاب شان را رعایت کنند تا بیایم... .. 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
فصل دوم  ضبط را خاموش کردند، اما بعضی از خانم ها پای بند حجار نبودند. از موقعی که اعلام کردند آقای داماد می خواهد بیاید تا موقعی که آمد، خیلی طول کشید. خواهر آقامصطفی در جواب عاقد که پرسید: «آقای داماد رفته بودی گل بچینی؟» گفت: «برادرم نیم ساعته دم در ایستاده و ياالله یا الله میکنه تا خانم ها چادر سرشون کنن. برای همین اومدن شون طول کشید.» وقتی آمد سرش پایین بود. خیلی هم خجالت کشیده بود. بعد از جاری شدن خطبه عقد، مجلس زنانه را ترک کرد. تا آخرشب چند بار ضبط را خاموش کردم، ولی حریف بعضیها نشدم. بعد از شام همه رفتند. من نشسته بودم سر سفره عقد و از توی آینه به شمعدان های روشن نگاه میکردم که آقامصطفی آمد. بلند شدم . چادر سفیدم را کشیدم توی صورتم، آقامصطفی در را بست. چادرم را از پشت سرکشید و خوب نگاهم کرد. گفت: «برای این لحظه خیلی انتظار کشیدم.» بعد جانماز را از روی طاقچه برداشت و ایستاد به نماز، بعد از نماز نشستیم کنار هم و عکس گرفتیم. احساس کردم آزرده است. پرسیدم: «کسی چیزی گفته؟ » گفت: نه! گفتم: «پس چرا دل خوری ؟» گفت: «فکر نمیکردم مجلس من توأم با گناه باشه ! زندگی مشترک مون با معصیت شروع بشه .» متوجه منظورش شدم. گفتم: «من هم از آهنگ خوشم نمیاد، ولی چاره چی بود. یک تنه نمیشد با صد نفر جنگید.» گفت: «توی دین مون به ازدواج کردن و به مراسم ساده گرفتن سفارش شده. به جای اینکه بخواهیم از برکات این عمل پسندیده استفاده کنیم حالا باید منتظر ضرر و زیانی باشیم که بابت این گناه گریبان گیرمون میشه.» شمعدان ها را خاموش کردم و گفتم: «متأسفم!» آقا مصطفی با ملایمت گفت: «تقصیر ما نیست، متاسفانه بزرگترهای ما نتونستن دین رو به فرزندان شون تفهیم کنن.» صبح روز بعد کل خانواده بسیج شدند و ظرف های شب قبل را شستند. جارو کردند. قاشق های استیل را شمردند. دیسهای مرغ خوری را خشک کردند. همه را گذاشتند داخل دیگ های مسی و تحویل آشپزخانه دادند. بعدازظهر تقریبا همه کارها انجام شده بود. آقامصطفی گفت: «بریم بیرون ؟» . پرسیدم: «کجا؟» گفت: «کوه خواجه !» - گفتم: «اتفاقا من هم خیلی وقته نرفتم.» سوار تاکسی شدیم و یک راست بالای کوه پیاده شدیم. ایستادیم و به اطراف چشم دوختیم. بلندترین ارتفاع این ناحیه همین کوه سیاه رنگی بود که بالايش ایستاده بودیم. از آنجا می توانستیم درختچه های بادام کوهی، درختان بلند گز و درختان قطور بنه را در پهنای دشت ببینیم. آقامصطفی گفت: «شنیدم روی این کوه بر زرتشت پیامبر وحی نازل می شده و آتشکده اینجا بیش از هزار سال قدمت داره !» پرسیدم: «آتشکده ها چه نقشی داشتن؟» . گفت: «قدیم ها آتش مقدس بوده و گردهمایی های مذهبی اغلب در ارتفاعات و دور آتش شکل می گرفته . جالبه که این کوه نقطه اشتراکی داره بین پیروان سه دین زرتشتی، مسیحی و مسلمان. شاید به همین دلیله که همه ی سال به خصوص عید نوروز افراد زیادی برای زیارت و بازدید میان اینجا.» آقامصطفی با افسوس به دریاچه هامون نگاه کرد و گفت: «این دریاچه زمانی بزرگترین دریاچه آب شیرین ایران بود. یادمه بچگیهام اینجا اومدم. اون موقع روی سطح دریاچه پر بود از پرنده های مهاجرا» . گفتم: من از نیزارهای بلندش یادمه. گفت: «بخشی از صنایع دستی زابل رو همون نی ها تأمین می کرد، اما متأسفانه در آینده ای نزدیک جز تالاب های کوچک فصلی چیزی ازش باقی نمی مونه.» از آن بالا نگاه کردم به سطح کم عمق آب، به ساحلی که هر روز به وسعتش افزوده می شد و به این فکر کردم که برای نسل های بعدی انگار افسانه است که بگویم این کوه ذوزنقه ای شکل در سال های پرآبی، همچون جزیره ای بوده داخل دریاچه هامون. در رأس کوه ابتدا وارد آرامگاه خواجه غلتان شدیم. عمارتی بود مستطیل شکل و گنبدی، که یک قبر سه متری در وسط آن قرار داشت. نشستیم کنار مقبره و فاتحه خواندیم. از مرقد خواجه که بیرون آمدیم، آقامصطفی دستم را گرفت و گفت: «بیا بریم داخل، این غول خشتی رو از نزدیک ببینیم.» در کنار هم از پلکان سنگی پایین آمدیم و از دیدن معبد بودایی، آتشکده ، قلعه چهل دختر، کهن دژ و نقش های برجسته روی رواق ها لذت بردیم. کم کم به دامنه کوه رسیدیم . هوا سرد بود اما نه آن قدر که نشود سوار قایق شد و دوری روی دریاچه زد. از همان روزهای اول، اخلاق خوب و محبت بی دریغ آقامصطفی باعث شد در دل همه به خصوص مادرم جا باز کند. یک شب که شستن ظرف ها نوبت من بود، آقامصطفی آمد کمکم. من میشستم او آب میکشید. این صحنه خیلی روی مادرم تأثیر گذاشته بود. روز بعد گفت: «زینب از طرف تو خیالم راحت شد. شوهر خوب و دل سوزی داری. دیگه از اینکه داری میری توی شهر غربت زندگی کنی نگران نیستم. مطمئنم خوشبخت میشی.» آن روزها نزدیک خانه مان یک کال بزرگ بود پر از آب. به آقامصطفی گفته بودم از آواز جیرجیرکها و غرغور قورباغه ها خوشم می آید. برای همین صبح خیلی زود معمولا بعد از نماز میرفتیم
✍️ طرح کشوری و رایگان و غیر حضوری حفظ ٣٠ آیه موضوعی قرآن کریم (ویژه عموم مردم در ماه مبارک رمضان) 📉 با محوریت سوره های:کهف، مریم، طه، انبیاء ☎️ نحوه ثبت نام :ارسال نام و نام خانوادگی و شهر یا روستا از طریق واتساپ یا تلگرام یا ایتا به یکی ازشماره‌ های٠٩١٧١٨۴٣١٩٢ یا ٠٩٣٠١۶٢١١٠۴ 👨‍👨‍👦‍👦 ضمنا عزیزانی که به صورت خانوادگی(حداقل 3 نفر) شرکت نمایند از هدایای ویژه طرح برخوردار می شوند 💳 مزایا و هدایای طرح:اعطای گواهینامه دوره و آمادگی اعضای کانون‌های مساجد جهت مسابقات سالانه (مدهامتان) 🥇نفر اول: کارت هدیه به مبلغ ٨٠٠هزار تومان 🥈نفر دوم:کارت هدیه به مبلغ ۵٠٠ هزار تومان 🥉نفر سوم:کارت هدیه به مبلغ ٣٠٠ هزار تومان 🏅نفر چهارم تاچهاردهم:کارت هدیه به مبلغ ١٠٠ هزار تومان 🎖نفر پانزدهم تا چهلم:کارت هدیه به مبلغ ۵٠هزار تومان 👨‍👨‍👦‍👦 هدایای ویژه حضور (خانوادگی) : ۵ کارت هدیه به مبلغ ٣٠٠هزار تومان 🌹 ستاد هماهنگی کانون های فرهنگی و هنری مساجد کشور(فهما)و جنوب فارس 🌹 کانون فرهنگی وهنری شهیدشاکری لارستان و کانون قرآن شهیدنصیری لاری 🌹 معاونت فرهنگی و تبلیغی حوزه علمیه قم 🌹 اداره تبلیغات اسلامی لارستان 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽أللّٰهُمَّ‌عَجِّل‌ْلِّوَلٖیِّکَ‌الْفَرَج﷽ 📌 دعای امروز به نیابت از شهید والامقام 📍 کاری از واحد رسانه،خادمین شهداء شهیدمحبعلی یوسفی 🎤با نوای :خادم الشهدا آقای علیرضا صیاد ...👇 ••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ▫️گـــروه‌جـــهــــادی‌ شـــهـــیـد حاج مــحبعلی‌یـوسفی کــمــیــتــه‌خـادمــیـن‌شــهـداشهرعلی‌اکبر ☀️ به ما بپیوندید 👇 🆔️ @khademinekoolebar_sb_hamoon •••••••••••••••••••••••••••••••••••••