السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْوَلِیُّ النَّاصِحُ
سلام بر تو ای پاڪیزه جان
از ترس پنهان سلام بر تو ای ولی الله ناصح مردم🌱
#السلامعلیڪیااباصالحالمھدیعجل❤️
#صبحت_بخیر_آقای_من
@khademinkhaharalborz18
💠احادیث مهدوی💠
#آموزش_قرآن
🔸 امام باقر علیه السلام: چون قائم آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم قیام کند، خیمه هایى برپاى دارد تا افرادى قرآن را آن گونه که خدا نازل فرموده است به مردم بیاموزند.
📚 نوائب الدهور/ح3/ص409
✍🏼 یکی از مسائلی که در زمینه ی تربیت دینی و معنوی اهمیت دارد، آموزش قرآن و پیام های آسمانی است که از مهمترین بخش های تربیتی دوران ظهور است.
#احادیث_مهدویت
#حدیث_شانزدهم
@khademinkhaharalborz18
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
در مسیر اعزام به خوزستان 🌞🌞
در یکی از اعزامها برای جنوب در مسیر حوالی خرم اباد با بچه های همشهری و با اتفاق دو تن از برادران خودم داخل اتوبوس دیدیم 🚌🚌یک ماشین پر از هندوانه معلوم بود اهدایی مردم به جبهه بوده است🍉🍉
راننده اتوبوس🚌🚌 هم اقای علیزاده از همشهریان بود یکی از برادرا گفت من از داخل ماشین با چوب پرچم که به دست دارم هندونه از توی ماشین بغلی در حال حرکت برمیدارم 🍉🍉🇮🇷🇮🇷😂😂
راننده میرفت بغل ماشین هندونه اون راننده هم متوجه شده بود که چه برنامه ای داریم هماهنگ شدن در حال حرکت چسبوندن بغل هم این برادر رزمنده هم با چوب پرچم میکوبید داخل هندونه ها و میاورد داخل اتوبوس😂😂جاتون خالی کلی هندونه دزدی خوردیم 🍉🍉
خدا از سر تقصیراتمون بگذره
😂😂😂😂😂😂
#خوشحالیحلال
#طنزجبهه
@khademinkhaharalborz18
جزء هفدهم.mp3
3.85M
♥️🖇
بسماللهرفقا:)
{ختمقرآنڪریم📖}
جزء هفدهم قرآنڪریم🌱
باصداےدلنشین:استادمعتزآقایے🎙
زمان:۳۱دقیقہ🕜
[هروزیڪجزءعشق^ـ^🌸]
#التماسدعا🤲🏻
#روز_هفدهم_مـاھ_مبـارڪ✨
@khademinkhaharalborz18
#آزادی_زن_در_اندیشه (۲)
#خودسازی_تاریخ_سازی
#حضرت_مریم
بانوی پاکدامن و از مطیعان عالی پرودگار بود که .......
#طاعوت_پرستی
#واهله
که بواسطه همسری پیامبر......
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
أَکْثِرُوا فِیهِ مِنْ تِلَاوَهِ الْقُرْآن
در ماه [رمضان] قرآن را بسیار تلاوت کنید.
(فضائلالأشهرالثلاثه،ص،۹۵)
#دعایروزهفدهم
#ماهرمضان
@khademinkhaharalborz18
38.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🕊️
این خبر را برسانید به عشاق نجف
بوی سجادهیِ خونینِ کسی میآید...
#حضرتعلیعلیهالسلام
#کلیپ 🎥
#استوری
🖤لحظاتی از آماده سازی حرم امیرالمونین برای شبهای قدر
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
💠حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
💠من و زن عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن عمو با ناامیدی پرسید :《کجا میری؟》دمپایی هایش را با بی تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :《بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.》از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه های دیگر هم #کربلا ست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش #پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن عمو با بیقراری ناله زد :《بچه ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟》و هنوز جمله اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
💠به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره ها می لرزید.
💠از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجره ها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
💠یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :《هلی کوپترها اومدن!》چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از #شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
💠از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند.
💠عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب می گفت :《خدا کنه داعش نزنه!》به محض فرود هلی کوپترها، عباس از پله های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند.
💠به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بسته ای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
💠من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :《همین؟》عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره اش
برگشته بود، جواب داد :《باید به همه برسه!》انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی
پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :《خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!》عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :《انشاءالله بازم میان.》
💠و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :《این حرومزاده ها انقدر تجهیزات از پادگان های موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!》عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :《با این وضع، #ایرانی ها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟》و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :《اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرمانده های سپاه ایرانه ،من که نمیشناختمش ولی بچه ها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!》لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :《 #رهبر_ایران فرمانده هاشو برای کمک به ما فرستاده آمرلی!》تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانی ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده اند که از عباس پرسیدم :《برامون اسلحه اوردن؟》حال عباس هنوز از خمپاره ای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :《نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشه ای دارن!》حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند #حاج_قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیستم
💠عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این #فرمانده_ایرانی معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از
رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله ها را سر هم کردند.
💠غریبه ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :《این خمپاره اندازه! داعشی ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میکوبیمشون!》سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد :《از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!》احساس کردم #حاج_قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرش گلوله های تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور #حاج_قاسم گرم بود که به نشانه مقاومت بر بام همه خانه ها پرچم های سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
💠حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن پرچم سرخ #یا_قمربنی_هاشم افرا شته شده بود من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠#حاج_قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش
زیر و رو شده بود.
💠تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز #عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوری اش هر لحظه میسوختم.
💠چشمان محجوب و #خنده_های_خجالتی_اش خوب به یادم مانده و حالا چشمم به هوای حضورش بی صدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را 《حسن》 بگذاریم.
💠ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید.
💠از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین
چسبید.
💠یکی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :《نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!》بدن لمسم را به سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
💠او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می آید.
💠عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید.
💠برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
💠رزمنده ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله های خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
💠در انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به سرعت برگشت.
💠چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :《تو اینجا چیکار میکنی؟》تکیه ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی ام شکسته است.
💠با انگشتش #خط_خون را از کنار پیشانی تا زیر گونه ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سد صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
💠فهمید چقدر ترسیده ام، به رزمنده ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مسیر_عاشقی
فرازی دلنشین از دعای ابوحمزه ثمالی💚🌹✨
@khademinkhaharalborz18