(وصیت هجدهم)
📜وصیت شهید محمد بهشتی:
در زندگی بیش از هر چیز به فروغ الهی که در دل انسانهاست اهمیت دهند و با ایمان به خدای یکتای علیم، قدیر، سمیع، بصیر، رحمان و رحیم و پیامبران بزرگوارش و پیروی از خاتم پیامبران و کتابش قرآن و از ائمه معصومین سلام ا... علیهم اجمعین و اهتمام به ذکر و یاد خدای و نماز با حضور قلب، روزه، عبادات دیگر و انفاق و ایثار و صدق و جهاد بی امان در این راه و حضور پیگیر در جماعت و انس با مردم راه سعادت را به روی خود باز گردانند.
#وصیت_شهید
#وصیت_نامه
____ 📜🪴____
@khademinkhaharalborz18
19.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿💔
خواهم
که در این میکده
آرام بمیرم ،
گمنام سفر کرده و
«گمنام» بمیرم ...
#شهید_گمنام
#استوری
📍یادمان شهدای چذابه
@khademinkhaharalborz18
#خاطرات_شهدا
بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای📼 مداحی و مناجات های محمد را پخش میکردند بیشتر مناجات ها و مداحی های محمد در مورد امام زمان عج بود خیلی ناراحت بودم😔 تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم خوشحال بود و با نشاط😄 لباس فرم سپاه بر تنش بود، چهرهاش خیلی نورانی تر شده بود؛ یاد مداحی های او افتادم. پرسیدم: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟🧐 محمد در حالی که می خندید گفت: من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم.🤗✨
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
#شبتون_شهدایی
•┈┈••✾❀🤍🕊❀✾••┈┈•
@khademinkhaharalborz18
「💚」
بی تو کی عید بود بر همه ی منتظران؟
ماه من رویت تو عین کمال است بیا:)))!
#امام_زمان
#آقای_غریب
#صبحت_بخیر_آقای_من
#سلامجانجهانم
۰•____________♥️🍂__________•°
@khademinkhaharalborz18
💠احادیث مهدوی💠
🔸 امیرالمومنین علی علیه السلام: مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف از همه شما بیشتر مردمان را پناه مى دهد و علمش از همه ی شما افزونتر است و رحمت و لطفش از همه فراگیرتر است.
📚 بحارالانوار/ج51/ص115
✍🏼 آری، امام تجّلی رحمت خدا است که در سینه ی او، عشق به انسان ها موج می زند و قهر او بر گروهی اندک است که گرگهایی انسان نمایند که زندگی بشریت را زشت و سیاه کرده اند.
#احادیث_مهدویت
#حدیث_سی_و_سوم
@khademinkhaharalborz18
╰✾࿐༅••♥🌸🦋••༅࿐✾╯
(وصیت نوزدهم)
📜وصیت شهید محمد ابراهیم همت:
مادر جان میدانی تو را بسیار دوست دارم و میدانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت. مادر جان، جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول میکشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسانها بیرون ببرد مادر، جهل حاکم بر یک جامعه انسانها را به تباهی میکشد و حکومتهای طاغوت مکملهای این جهلاند و شاید قرنها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم را بر عهده بگیرد. مادرجان، به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه امام حاضر بودم بمیرم؟ کلام او الهامبخش روح پرفتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بوده و هست. اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهید برایم دعا کنند، تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد.
#وصیت_شهید
#وصیت_نامه
____ 📜🪴____
@khademinkhaharalborz18
#طـنـزشـهـدایی😂❤️🍃
فرمانده گردانمون #شهیدحاج_علی_باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد :🤫🌑
برادرا هیچ صدائی نباید از شما شنیده بشه
سکوت ،سکوت،سکوت🤫🤫🤫
کوچکترین صدا می تونه #سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه.باید سکوت رو تمرین کنیم.
گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود
که در سکوت و تاریکی مرگبار شب🌑
ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد
آقای #اسحاقیان بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود:
در تاریکی قبر علی بفریادت برسه بلند صلوات بفرست🤭
همه بچه مانده بودند صلوات بفرستند ؟
بخندند؟😁
بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند
و بعضی ها هم آرام
اما حاج علی عصبانی فریاد کشید بابا سکوت سکوت سکوت😡🤫🤫
و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که،
این بار با صدائی به مراتب بلندتر فریاد کشید:
لال از دنیا نری بلند صلوات بفرست 😂
وباز ما مانده بودیم چه کنیم ...
حاج علی باقری دو باره عصبانی ترشد😡
هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد #اسحاقیان بلند شد:
سلامتی فرماندهان اسلام سومین صلوات رو بلندتر بفرست 😂😂
خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه😂😂😂
╔═ೋ✿࿐
⛥ @khademinkhaharalborz18
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #دمشق_شهرعشق
#قسمت_نهم
💠مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه اش #چشم_کسی به ما نیفتد..
و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم...
و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است...
یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی..
و گوشه ای دیگر جعبه های گلوله..
💠نمیدانستم اینهمه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند..
که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد
_سریعتر بیاید!
💠تا رسیدن به خانه، در کوچه های سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش میپاشید،..
هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی #بانگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد...
به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده..
و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی هوشی روی همان بستر سپید افتادم.
💠در خنکای شب فروردین ماه،...
از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت..
و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد
_شما اینجا چیکار میکنید؟
💠شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به #بوی_جنگ به این شهر آمده ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید
_چرا نرفتید بیمارستان؟
💠صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادر شوهرش بهانه تراشید
_اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!
و سعد از #امکانات_رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد
_دکتر تو مسجد بود...
و مصطفی...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #دمشق_شهرعشق
#قسمت_دهم
💠و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست
💠_کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴٨ساعت تو مسجد درست کرد؟
برادرش اهل درعا بود..
و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه اش را از پشتی گرفت..
و سر به شکایت گذاشت
💠_دو هفته پیش عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!
و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد
💠_البته قبلش وهابی ها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحه ها رو تو 🔥مسجد عُمری🔥 تحویل گرفتن!
سپس از روی تأسف سری تکان داد..
و از حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد
💠_دو ماه پیش که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از #حضور در این خانه #پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید..
و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود
💠_اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات میکنن، ولی نه #اسلحه دارن نه شهر رو به #آتیش میکشن!
و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد.. که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر
پایش را خالی کرد
_میدونی کی به زنت شلیک کرده؟
💠سعد نگاهش بین جمع میچرخید،..
دلش میخواست کسی
نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم..که صدایش در گلو گم شد
_نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت
خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷