#باهم_کتاب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
#اسم_تو_مصطفاست
در کتاب اسم تو مصطفاست، زندگینامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده را به روایت همسرش را مطالعه میکنید
نویسنده با قلم شیوا و زیبای خود داستان زندگی این شهید بزرگوار را از زبان همسرش نوشته است. از زمانی که مصطفی و سمیه که یکی زاده شمال و دیگری زاده جنوب بود باهم در تهران آشنا شدند و پیمان عشق بستند تا زمانی که روح یکی آنقدر بزرگ شد تا دیگر در پوست خودش نگنجید و به معراج رفت.
اگر به خواندن داستانهای واقعی از زندگی بزرگمردان و شهدا علاقه دارید، اسم تو مصطفاست یکی از بهترین کتابها در زمینهی زندگینامهی شهدا است.
@khademinkhaharalborz18
#باهم_کتاب_بخوانیم
#اسم_تو_مصطفاست
قسمتی از متن کتاب:
مامان خیلی شاد و شنگول بود، گرچه مضطرب هم بود. به قول خودش، اولین فرزندش قرار بود عروسی کند. میگفت: «این پسر از اونایی نیست که بگم نه پشت داره نه مشت، هم خونوادهش پشتش هستن هم پیداست که جَنَم داره.» ظاهراً به دل مامان نشسته بودی. سجاد و سبحان هم که قبولت داشتند، مخصوصاً سبحان. بابا هم که سکوتش داد میزد راضی است. فقط میماند من اصلکاری! من هم که بالاخره بله را گفتم و مجوز عبورتان را دادم
@khademinkhaharalborz18
#باهم_کتاب_بخوانیم
#اسم_تو_مصطفاست
قسمتی از متن کتاب:
میدانستم آنجا پنج شهید گمنام دفناند. پیاده شدیم. شهدا بالای بلندی بودند و تو رفتی سمتشان. من هم آمدم، حتی جلوتر از تو از پلهها رفتم بالا. فاطمه بغل تو بود. با خودم فکر کردم داری میآیی، یک لحظه به عقب که برگشتم دیدم همان پایین ایستادهای و داری انگشت اشارهات را تکان میدهی، انگار به دعوا. بلند گفتم: «نمیای بالا؟» دوسه پله آمدم پایین. قلبم تندتند میزد. صدایت را باد آورد: «اگه کار منو راه نندازین به همه میگم که شما هیچکارهاین! به همه میگم این دروغه که شهدا گره از کارا باز میکنن! به همه میگم کارراهانداز نیستین و آبروتون رو میبرم. میگم عند ربهم یرزقون نیستین!»
@khademinkhaharalborz18
#باهم_کتاب_بخوانیم
#اسم_تو_مصطفاست
قسمتی از متن کتاب:
مامان، بابا کجاست؟ ـ رفته با آدم بدا بجنگه. ـ من بابام رو میخوام، نمیخوام بجنگه! ـ بابات قهرمانه و قهرمانا تو خونه نمیمونن! ـ نمیخوام قهرمان باشه، میخوام مثل باباهای دیگه، مثل بابای سارا پیشم باشه! گولهگوله اشکهایش میآمد و مثل موج مرا به ساحل ناامیدی میکوباند.
@khademinkhaharalborz18
#باهم_کتاب_بخوانیم
#اسم_تو_مصطفاست
قسمتی از متن کتاب:
گفتم: «خودم با فاطمه حرف میزنم!»
او را بردم داخل اتاق، بغلش کردم: «مامان توی این مدت که بابا نبود، اگه اتفاقی میافتاد چطوری بهش میگفتی؟» ـ زنگ میزدم بهش! ـ حالا میخوام یه خبر خوب بهت بدم. ازاینبهبعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از اینکه کسی متوجه بشه، بابات متوجه میشه. هرجا بخوای بری همراهته و هیچوقت از تو دور نمیشه! کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و درحالیکه بغلم کرد گفت: «یعنی بابا شهید شده؟»
ـ آره ولی نمرده!
@khademinkhaharalborz18
#باهم_کتاب_بخوانیم
#اسم_تو_مصطفاست
قسمتی از متن کتاب:
همیشه میگفتی: «دوست دارم بهخاطر سختیهایی که این مدت کشیدی، یه بارم شده بیای سوریه و اونجا رو ببینی، ببینی چقدر قشنگه! خصوصاً شبا وقتی رزمندهها با لباس نظامی و اسلحه میان دستبهدست نامزدا یا همسرانشون توی خیابون قدم میزنن. دلم میخواد تو هم بیایی، دستت رو بگیرم و باهم قدم بزنیم!»
@khademinkhaharalborz18
#باهم_کتاب_بخوانیم
#اسم_تو_مصطفاست
قسمتی از متن کتاب:
صحبت مهریه که شد پدرت گفت: «مِهر دختر و عروسم هر دو ۳۱۳ سکهس.» پدرم سکوت کرد. تو از جا پریدی: «ولی من اینقدر ندارم، فقط یکیدو تا سکه دارم.» پدرت دستت را کشید: «زشته مصطفی!» ـ آقاجون حرف حساب رو باید زد و همین حالا هم باید زد. اگر حرف مهریهدادن پیش بیاد حداکثر دو یا سه سکه رو میتونم بدم، بقیه میافته گردن خودتون!
@khademinkhaharalborz18