eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
522 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمتی از متن کتاب: من انسانم! نسیان دارم؛ فراموشی! یادم می‌رود که از خاک پست و آب گندیده خلق شده‌ام! یادم می‌رود که آخر دارد زندگیم... مرگ همیشه کنار من قدم می‌زند و من می‌ترسم از آن. به همین خاطر سعی می‌کنم که فراموشش کنم! اما من کر نیستم کور نیستم؛ می‌بینم حقایق را... و انتخاب می‌کنم راه اولیاء خدا را؛ مجاهدت، استقامت، ایثار... تا شهادت! انتخاب مرگم را خودم به دست می‌گیرم! و می‌بینم که جز امام، کسی این‌گونه برای من دل نمی‌سوزاند... می‌خواهد مرا حسین به خاطر خودم! حر دید... شنید... و سعی نکرد خودش را به فراموشی بزند راه خدا راه بیداران است، نه راه مستان قهقه زن در دنیای پست! و راه حسین راه عاشقان عاقل است... @khademinkhaharalborz18
«فاطمه علی است» کتابی درباره زندگی مشترک حضرت زهرا (س) و امیرالمومنین (ع) است. این اثر می‌تواند الگویی کامل برای زندگی مشترک تمامی زوج های جوان باشد. گذشت ایثار، همدلی و همراهی و عشق و درس‌هایی است که داستان این زندگی به ما می‌دهد: اول ازدواج‌شان و آغاز راه زندگی مشترک بود. هر دو پیش رسول خدا (ص) آمدند. پیامبر (ص) معلم زندگی بهتر و تدبیر منزل انسان‌ها بود. نوبت که به کارهای خانه رسید، پیامبر (ص) پیشنهاد کرد: «کارهای‌خانه برای فاطمه (س) و کارهای بیرون از خانه برای‌علی (ع)». لبخند بر لبان فاطمه (س) نشست و گفت: «خدامی‌داند که من چقدر از این تقسیم خوشحالم!» کارهای خانه کم نبود؛ اما زهرا (س) خوشحال و راضی بود. می‌گفت: «از سعادتمندی زن این است که بی‌دلیل در گذر نگاه نامحرم‌ها نباشد». آرد کردن جو یا گندم تا پخت نان، طبخ و آماده کردن غذا همه بر دوش فاطمه (س) بود. کارهای مربوط به خانه یک طرف، رسیدگی به بچه‌ها و هم‌بازی شدن با آنها هم طرف دیگر. علی (ع) آب خوردن تهیه می‌کرد، برای منزل هیزم می‌آورد، خریدهای خانه را انجام می‌داد و غیره؛ اما فقط کارهای بیرون منزل را انجام نمی‌داد. اگر فرصتی می‌یافت، خانه را جارو و به زهرایش در کارهای خانه کمک می‌کرد. آن روز پیامبر (ص) مهمان خانه‌شان بود. مهمان زودتر از موعد رسید. دختر و دامادش را دید که با هم نشسته‌اند به پاک کردن عدس. با لبخندی که نشان از خرسندی و خوشحالی بود، گفت: «خدا به مردی که در کار خانه به همسرش کمک می‌کند به اندازهٔ موهای بدنش ثواب عبادت می‌دهد». @khademinkhaharalborz18
قسمتی از متن کتاب: پدر دست و پیشانی دخترش را با عشق، بی‌هراس از نگاه و قضاوت دیگران می‌بوسید. این علاقه را از کسی پنهان نمی‌کرد. روزگاری که عرب، دختر را مایهٔ ننگ می‌خواند، او داشتن دختر را مایهٔ سرفرازی می‌دانست و از اینکه خداوند به او دختری ارزانی داشته بود، به‌خود مباهات می‌کرد. @khademinkhaharalborz18
قسمتی از کتاب: پدر می‌گفت: «قلب کودک، چونان زمین خالی است و هر بذری در آن بپاشید، رشد خواهد کرد». پدر دانه‌های محبت و بندگی خدا را در مسجد و مراسم عبادی در دل‌شان می‌کاشت و احترام به مادر را در راه بازگشت به خانه؛ مادر نیز روزها از مقام و منزلت پدر می‌گفت و شب‌ها احترام و محبت را لالایی وقت خواب کودکانش می‌کرد. @khademinkhaharalborz18
قسمتی از متن کتاب: همیشه دستان دعایش بالا بود. همه را هم به دعا سفارش می‌کرد. می‌گفت: «نمکِ غذا و حتی بند کفش را باید از خدا خواست». اهل کار و تلاش خستگی ناپذیر بود. از بیکار و بیکاری نفرت داشت. دستان کارگر زحمت‌کش را بوسه می‌زد. دعا را مغز عبادت و ریشهٔ بندگی می‌دانست. بیش از همه دختر را به تلاش و دعا توصیه می‌کرد. از نگاه او شیرینی زندگی به کار و برکت آن به دعا بود. فاطمه (س) که به نماز می‌ایستاد و دست‌های دعا را برای فرشتگان می‌گشود و نورافشانی می‌کرد، فرشته‌ها این نور زمینی را زهرا صدا می‌زدند. @khademinkhaharalborz18
قسمتی از متن کتاب: هر چه خوبان همه دارند «هر که دوست دارد به هیبت اسرافیل، رتبهٔ میکائیل و جلالت جبرائیل بنگرد، هر که می‌خواهد سازگاری آدم (ع)، خداترسی نوح (ع)، مودت ابراهیم (ع)، مناجات یعقوب (ع)، صولت موسای کلیم (ع)، صبر ایوب (ع)، زهد یحیی (ع)، پرهیز عیسی (ع) و خلق و خوی محمّد (ص) را بنگرد، به چهرهٔ پسرعمویم علی (ع) نگاه کند. نود خصلت از بهترین خصلت‌های انبیا را خدا در وجود او گرد آورده که در هیچ‌کس جز او جمع نشده است». اینها تنها گوشه‌ای از صحبت‌های بالامقام‌ترین پیامبران الهی در وصف امیر مؤمنان؛ علی ابن ابی‌طالب (ع) بود. @khademinkhaharalborz18
قسمتی از متن کتاب: با عطوفت پدری رو به دختر گفت: «دخترم! تلخی دنیا را در برابر شیرینی آخرت تحمل کن؛ چرا که خداوند در وصف شما فرموده است: آن قدر به شما خواهم بخشید تا راضی شوید. @khademinkhaharalborz18
کتاب قصه‌ی دلبری، روایتی متفاوت و خواندنی از زندگی شهید محمدحسین محمدخانی است. او از فعالان بسیج دانشجویی بود و در علمیات‌های تفحص پیکر شهدای دفاع مقدس، شرکت می‌کرد، کتاب قصه دلبری، روایتی از سبک زندگی این شهید است که همسرش از روزهای آشنایی در بسیج دانشجویی تا روزهای پس از شهادت او را بازگو می‌کند. او با ماجراهایی که در دانشگاه داشتند کتاب قصه دلبری را آغاز می‌کند و از خواستگاری‌های پی‌ در پی او می‌گوید. تا به زمانی که می‌رسد که نظرش عوض می‌شود و تصمیم می‌گیرد که به این خواستگار جواب مثبت بدهد. اگر به زندگی شهدا علاقه مند هستید قطعا این کتاب براتون خیلی دلنشینه. @khademinkhaharalborz18
قسمتی از متن کتاب: البته زیاد هیئت دونفری داشتیم. برای هم سخنرانی می‌کردیم و چاشنی‌اش چند خط روضه هم می‌خواندیم، بعد چای، نسکافه یا بستنی می‌خوردیم. می‌گفت: «این خوردنیا الان مال هیئته!» هروقت چای می‌ریختم می‌آوردم، می‌گفت: «بیا دوسه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!» @khademinkhaharalborz18
قسمتی از متن کتاب: هیئت که می‌رفتیم، اگر پذیرایی یا نذری می‌دادند، به‌عنوان تبرک برایم می‌آورد. خودم قسمت خانم‌ها می‌گرفتم، ولی باز دوست داشت برایم بگیرد. بعد از هیئت رأیةالعباس با لیوان چای، روی سکوی وسط خیابان منتظرم می‌ایستاد. وقتی چای و قند را به من تعارف می‌کرد، حتی بچه‌مذهبی‌ها هم نگاه می‌کردند. چند دفعه دیدم خانم‌های مسن‌تر تشویقش کردند و بعضی‌هایشان به شوهرشان می‌گفتند: «حاج‌آقا یاد بگیر، از تو کوچیک‌تره!» @khademinkhaharalborz18
قسمتی از متن کتاب: موبه‌مو همهٔ وصیت‌هایش را انجام داده بودم، درست مثل همان بازی‌ها. سخت بود در آن‌همه شلوغی و گریه‌زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین قبر. در تابوت را باز کردند. وداع برایم سخت بود، ولی دل‌کندن سخت‌تر. چشم‌هایش کامل بسته نمی‌شد. می‌بستند، دوباره باز می‌شد. وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر، پاهایم بی‌حس شد. کنار قبر زانو زدم، همهٔ جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم. از داخل کیفم لباس مشکی‌اش را بیرون آوردم، همان‌که محرّم‌ها می‌پوشید. چفیهٔ مشکی هم بود. صدایم می‌لرزید، به آن آقا گفتم: «این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش!» خدا خیرش بدهد، در آن قیامت، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. فقط مانده بود یک کار دیگر، به آن آقا گفتم: «شهید می‌خواست براش سینه بزنم. شما می‌تونید؟» بغضش ترکید. دست‌وپایش را گم کرده بود، نمی‌توانست حرف بزند، چند دفعه زد روی سینه‌اش. بهش گفتم: «نوحه هم بخونید!» برگشت نگاهم کرد، صورتش خیس خیس بود، نمی‌دانم اشک بود یا آب باران. پرسید: «چی بخونم؟» گفتم: «هرچی به زبونتون اومد!» گفت: «خودت بگو!» نفسم بالا نمی‌آمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار می‌داد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم، گفتم: «از حرم تا قتلگه زینب صدا می‌زد حسین/ دست‌وپا می‌زد حسین / زینب صدا می‌زد حسین!» @khademinkhaharalborz18
در کتاب اسم تو مصطفاست، زندگی‌نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده را به روایت همسرش را مطالعه میکنید نویسنده با قلم شیوا و زیبای خود داستان زندگی این شهید بزرگوار را از زبان همسرش نوشته است. از زمانی که مصطفی و سمیه که یکی زاده شمال و دیگری زاده جنوب بود باهم در تهران آشنا شدند و پیمان عشق بستند تا زمانی که روح یکی آنقدر بزرگ شد تا دیگر در پوست خودش نگنجید و به معراج رفت. اگر به خواندن داستان‌های واقعی از زندگی بزرگ‌مردان و شهدا علاقه دارید، اسم تو مصطفاست یکی از بهترین کتاب‌ها در زمینه‌ی زندگی‌نامه‌ی شهدا است. @khademinkhaharalborz18