eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
523 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍ 💠در خلوت مسیر خانه، حرف های فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی که از حیدرم بی خبر بودم، عین حسرت بود. 💠به خانه که رسیدم دوباره جای عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی اختیار سمت کمد رفتم. 💠در کمد را که باز کردم، لباس خودی نشان داد و دیگر در میان نبود که همین لباس آتشم زد. 💠از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی بهاری ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی اختیار به سمت باطری رفت. 💠در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بی اراده میبارید. 💠انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا ای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند. 💠کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن امام شد و با دست نیافتنی تماس گرفتم. 💠چند لحظه سکوت و که قلبم را از جا کنَد! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید. 💠فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. 💠پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید و تماس بی هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شر عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. 💠دست و پا زدن در برزخ و بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. 💠بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید. 💠در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. 💠باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :《حیدر! تو رو جواب بده!》پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. 💠مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به التماس میکردم امیدم را از من نگیرد. 💠یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. 💠بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. 💠سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوری ام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی اش رها کردم تا ضجه های بی کسی ام را کسی نشنود. 💠دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به شکایت میکردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست بعثی ها تا عباس و عمو که در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بودم و از همه سخت تر این برزخ بی خبری از ! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. 💠در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمه شب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد. 💠اگر قرار بود این خمپاره ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. نویسنده: @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷