🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متالشی کرده بود.
💠هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت درد کشیدن جان داد.
💠یک نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را
میگرفت و حالا داغ #فراقش قاتل من شده بود.
💠جهت مقام امام #مجتبی_علیه_السلام را پیدا نمیکردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه به #حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
💠میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه
آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و می ترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
💠عباس برای زن عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
💠یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من به تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
💠نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
💠قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
💠دیدن عباس #بی_دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم.
💠تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
💠زن عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
💠زن عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب هایی که به سختی تکان میخورد #حضرت_زینب_سلام_الله_علیها را صدا میزد.
💠حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم می کرد :《سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!》 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانه ام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
💠هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بی صدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
💠می دانستم این روز روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سیم
💠در خلوت مسیر خانه، حرف های فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالی که از حیدرم بی خبر بودم، عین حسرت بود.
💠به خانه که رسیدم دوباره جای #خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی اختیار سمت کمد رفتم.
💠در کمد را که باز کردم، لباس #عروسم خودی نشان داد و دیگر #دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد.
💠از گرما و تب خیس عرق شده بودم و
همانجا پای کمد نشستم.
💠حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی بهاری ترین حال
دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی اختیار به سمت باطری رفت.
💠در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر
میلرزید و چشمانم بی اراده میبارید.
💠انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا #معجزه ای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
💠کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن امام #مجتبی_علیه_السلام شد و با #رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم.
💠چند لحظه سکوت و #بوق_آزادی که قلبم را از جا کنَد! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
💠فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود.
💠پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید و تماس بی هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شر عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
💠دست و پا زدن در برزخ #امید و #ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم.
💠بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید.
💠در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
💠باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :《حیدر! تو رو #خدا جواب بده!》پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم.
💠مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
💠یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم.
💠بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بی اختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
💠سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوری ام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی اش رها کردم تا ضجه های بی کسی ام را کسی نشنود.
💠دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به #خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست بعثی ها تا عباس و عمو که #مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان #بی_خبر بودم و از همه سخت تر این برزخ بی خبری از #عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد.
💠در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمه شب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠اگر قرار بود این خمپاره ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠نباید دل زن عمو و دخترعموها را خالی میکردم، بی سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست.
💠در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم.
💠پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه ای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک می توانست دست تنهای دلم را بگیرد.
💠شیشه آب و نان خشک و #نارنجک را در ساک کوچک دستی ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠در گرمای نیمه شب تابستان آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
💠تاریکی شهری که پس از هشتاد روز جنگ، یک چراغ روشن به ستون هایش نمانده و تلی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از امام #مجتبی_علیه_السلام تمنا میکردم به اینهمه تنهایی ام رحم کند.
💠با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم.
💠هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله ای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
💠اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردی از درگیری نبود و می ترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد.
💠از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت های کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم.
💠ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم،
اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
💠وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می لرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که #خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت.
💠در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که #نمازم را به سرعت تمام کردم و با وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
💠پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدم هایم بی اختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
💠به تمنای دیدار عزیزدلم قدم های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :《بالاخره با پای خودت اومدی!》تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشت زده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد.
💠عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
💠صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید.
💠دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که #نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
💠مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم.
💠دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم کرد :《یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!》 از نگاه نحسش نجاست
میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد.
💠قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این زندان راه فراری نبود
که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
💠از درماندگی ام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد :《خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!》با همان دست زخمی اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی ام را به رخم کشید :《با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!》پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷