eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
521 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
این کتاب خاطرات دختری رو روایت میکنه که در دل جنگ تحمیلی روز های جَوونیش رو میگذرونه و تقدیر جوری رقم میخوره که دختر جَوون ایرانی داستان ما،اسیر بعثی ها میشه و یه دوران طولانی رو در اسارت میگذرونه در این دوران سخت، اتفاقاتی برای ایشون میفته که همش رو در این کتاب بازگو کردن این کتاب رو به عزیزانی که علاقه مند به خوندن کتاب های دفاع مقدس و اسارت رزمندگان هستند پیشنهاد میکنیم @khademinkhaharalborz18
قسمتی از متن کتاب: الان که دارید با کفش و لباس ورزشی نو بازی می‌کنید، به یاد خسرو سعادت نوجوان پانزده‌ساله‌ی عملیات بیت‌المقدس هم باشید که وقتی توی همین حیاط با دمپایی‌های پاره فوتبال بازی می‌کرد به خاطر اینکه به عراقی‌ها گل زد، همین نگهبان؛ حمیدِ عراقی که کنارتان ایستاده چنان سیلی محکمی به گوشش زد که پرده‌ی گوشش درجا پاره شد و استخوان فکش شکست. اردوگاه نیاز به بیماری واگیر ندارد. اصلاً مرگ بیماری واگیری است که به جان اردوگاه افتاده و هر چند وقت یکبار بعثی‌ها اسرایی را که انگشت مرگ شما به آنها نشانه می‌رود به اتاق شکنجه می‌برند و لحظاتی بعد می‌گویند: پنج نفرتان بیایید با یک پتو جنازه‌اش را بکشید بیرون. @khademinkhaharalborz18
قسمتی از متن کتاب: وقت آمار لعنتی، برادرها را در گرمای پنجاه درجه که خورشید وسط آسمان بود، روی دوپا می‌نشاندند و مشتی سرباز بی‌سواد که شمارش عدد یک تا صد و جمع هفت و هشت را نمی‌دانستند آنها را با ضربه‌های کابل می‌شمردند. ضربه‌ها با شدت هرچه تمام‌تر بر بدن‌های استخوانی‌شان فرود می‌آمد. صدای شکستن استخوان‌هایشان با ناله و فریادها در هم می‌آمیخت و گوش‌هایمان را می‌خراشید و دل‌هایمان را ریش می‌کرد. شدت خشم و نفرت سربازها به قدری بود که حتی تحمل تن‌پوش نازک آنها را نداشتند. پیراهن‌هایشان را می‌کندند و کابل‌ها را طوری فرود می‌آوردند که با هر ضربه‌ای خون از تن برادران جاری می‌شد و آنها باید همچنان روی دوپا می‌نشستند و با چشم‌های باز به خورشید نگاه می‌کردند. خون و اشک از چشم‌ها و صورتشان فرومی‌ریخت. شاید اگر خورشید می‌دانست در آن ظهرهای بی‌رحم شعاع‌های سوزان نورش با اسرا چه می‌کند، از شرم به غروب پناه می‌برد. @khademinkhaharalborz18
قسمتی از متن کتاب: عکس را که دیدم، بغضم ‌ترکید، تبسمی تلخ بر لبانت بود که می‌خواست همه‌ی رنج‌های اسارت را کتمان کند. با دست، بینی و لب‌هایت را می‌پوشاندم و فقط به چشم‌هایت خیره می‌شدم؛ غم و غصه در نگاهت موج می‌زد. دوباره دست روی چشمانت می‌گذاشتم و به لب‌هایت خیره می‌شدم. تبسمی تلخ بر لبانت نشسته بود که می‌خواست همه‌ی رنج و سختی اسارت را کتمان کند. با خودم گفتم: معصومه؛ چقدر تلاش کرده‌ای که همه‌ی لحظه‌ها و روزها و خاطرات را در دو کلمه خلاصه کنی؛ دو کلمه‌ای که می‌خواستی با نوشتن‌شان به قولی که داده بودی وفادار بمانی: «من زنده‌ام...» @khademinkhaharalborz18
قسمتی از متن کتاب: این کتاب را نوشتم که بگویم: من زنده‌ام که فراموش نکنیم از خانواده آبیان، پدر و پسر که در یک روز شهید شدند و مادر، حجله‌ی همسر و فرزندش را با هم چید. من زنده‌ام که فراموش نکنیم هنوز هم میثم پسر طلبه‌ی شهید حسین‌زاده (مفقودالاثر) هر شب چشم انتظار، پشت در حیاط می‌خوابد که شاید یک روز پدرش بی‌خبر در خانه را بزند و او اولین نفری باشد که در را به رویش باز ‌کند. من زنده‌ام که فراموش نکنیم ما آزادگان هنوز شب‌ها با کابوس زندان الرشید و استخبارات، قتلگاه‌های عنبر، رمادیه، تکریت و موصل از خواب می‌پریم بی‌آنکه سازمان‌های مدافع حقوق بشر به آن همه جنایات پاسخی داده باشند. من زنده‌ام که فراموش نکنیم جنگ تحمیلی هشت‌ساله‌، جنگ دنیا با ایران بود و دفاع ما یک دفاع یک‌تنه بود. میگ‌ و میراژهایی که بمب بر سر ما می‌ریختند هدیه‌ی شوروی و فرانسه بودند و مواد اولیه‌ی بمب‌های شیمیایی گاز خردل و سیانور، تحفه‌ی آلمان به رژیم بعث عراق بود. هواپیماهای خبرچین آواکس و ناوهایی که نفت‌کش‌های عربستان و کویت را اسکورت می‌کردند، همه چشم‌روشنی آمریکا به صدام بود. @khademinkhaharalborz18
قسمتی از متن کتاب: شما خوب بندگی کنید، خدا هم خوب خدایی می‌کند. وقتی به خدا توکل‌ کردید نگران نباشید، تا لب پرتگاه می‌روید اما پرت نمی‌شوید، تا اعماق دریا می‌روید اما غرق نمی‌شوید، در شعله‌های آتش می‌افتید اما نمی‌سوزید. فقط به راه رفته‌تان یقین داشته باشید. @khademinkhaharalborz18
قسمتی از متن کتاب: خواهر من نظامی‌ هستم. در دوران اسارت و زندان‌های مختلف خیلی شکنجه شدم، اما هیچ‌وقت عراقی‌ها نتوانستند اشک مرا ببینند. فقط یک بار، روزی که شما موش را‌ کشتید و بیرون انداختید رئیس زندان بعد از یکسال دوباره مرا برای بازجویی احضار کرد همه‌ی سوالات از باب ‌شماها بود. ‌پرسید: چرا این‌دخترها خصوصیات زنانه ندارند، چرا موش‌ گرفته‌اند و به یقه‌ی سرنگهبان زندان انداخته‌اند و او را مسخره‌ی بقیه‌ی زندانی‌ها‌ کرده‌اند. چرا کارهای ممنوعه انجام می‌دهند و از چیزی نمی‌ترسند و آخرش پرسید همه‌ی زنهای شما این‌گونه‌اند؟ هق‌هق زدم زیر‌ گریه، قد کشیدم، احساس غرور کردم. گفتم: به خدا همه‌ی زنهای ما، همه‌ی دخترهای ما این‌طوری هستند. ما زنده نباشیم‌ که ببینیم زن و دخترهای ما اینجا از خود ضعف نشان بدهند... @khademinkhaharalborz18