#باهم_کتاب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
#کف_خیابون1
کتاب کف خیابون1، روزهای فتنه سال1388 رو روایت میکنه....
روزهایی که ماموران امنیتی جونشون رو کف دستشون گرفته بودن و کف خیابون برای امنیت من و شما تلاش می کردن...
این کتاب به عزیزانی که به مستند داستانی امنیتی علاقه دارن پیشنهاد میشه
@khademinkhaharalborz18
#باهم_کتاب_بخوانیم
#کف_خیابون1
قسمتی از متن کتاب:
قشنگ مشخص بود که دست راستش که در جیبش هست مسلح است و حتی انگشتش هم روی ماشه است. حسابی غافلگیر شدم، نمیدانستم چکار کنم، فقط به چشمهایش زل زده بودم. اصلاً حساب این را نمیکردم، فکر کردم راننده اول با آن چهار نفر رفته بالا؛ اما حدسم اشتباه بود.
همه عملیات را لو رفته میدانستم دیگر خبری از دفاع از حیثیت کاری و جنم زنانگی و … نبود؛ چون الان یک مسلح در فاصله کمتر از یک متر خیلی حسابشده بهت زل زده و فقط یا باید هلش بدی و در بروی یا با او درگیر بشوی که البته این دو حالت، دقیقاً باید قبلاز این باشد که یکی دو تا گلوله در بدنت خالی کند!
بعضی وقتها حتی توسل هم یادمان میرود؛ مثل من در آن لحظه فقط فکر میکردم چطوری از دست او خلاص بشوم؟ حالا فرضاً فرار کردم خب چلاق که نیست! میدود و میآید دنبالم و اینجوری هم به چشم دوربینهای خیابان میآییم و هم کلا همهچیز میرود روی هوا!
نفهمیدم چی شد فقط بهش زل زده بودم منتظر معجزه بودم! نباید اون طوری در آن لحظه و در آن خیابان، یکی از مهمترین پروژههای امنیت ملی بهخاطر رو دست خوردن من میرفت هوا!
گفتم که اصلاً نفهمیدم چی شد فقط فهمیدم که یکمرتبه مردی که جلویم ایستاده بود یک تکان خورد…
@khademinkhaharalborz18
#باهم_کتاب_بخوانیم
#کف_خیابون1
قسمتی از متن کتاب:
مامان رفت توی آشپزخونه، دیگه رو تمام حرکات و کارای مامان حساس شده بودم، یواشکی حواسم حتی به آب خوردنش هم بود. رفت سراغ تلفن خونه، داشت شماره میگرفت که من رفتم نشستم پیش تلفن توی حال، آروم گوشیو برداشتم جوری که متوجه نشه؛ وقتی بوق خورد، دیدم افسانه گوشیو برداشت، بعد از سلام و احوالپرسی، مامانم با دلخوری گفت: «افسانه ور پریده چرا نگفتی صاب کارت مرد هست؟!» افسانه هم بلند خندید و گفت: «ای بابا! از وقتی برگشته مزون، همنیجوری داره پیش همه ازت تعریف میکنه!» من داشمت روانی میشدم، خیلی اعصابم خورد بود؛ اما مامان جوابی داد که منو آتیش زد، به افسانه گفت: «جدا؟!»
افسانه گفت: «آره مامانی! پس چی؟ مامان به این نازی! راستی بهم گفته که قراره بیایی مزون پیش خودمون کار کنی!!» مامان گفت: «حالا گفتم دربارهاش فکر میکنم. خیلی خودمو مشتاق نشون ندادم، ببینم چی میشه حالا! کی میای ور پریده؟»
@khademinkhaharalborz18