eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
524 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْوَلِیُّ النَّاصِحُ‏ سلام بر تو ای پاڪیزه جان از ترس پنهان سلام بر تو ای ولی الله ناصح مردم‌🌱 ❤️ @khademinkhaharalborz18
💠احادیث مهدوی💠 🔸 امام باقر علیه السلام: چون قائم آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم قیام کند، خیمه هایى برپاى دارد تا افرادى قرآن را آن گونه که خدا نازل فرموده است به مردم بیاموزند. 📚 نوائب الدهور/ح3/ص409 ✍🏼 یکی از مسائلی که در زمینه ی تربیت دینی و معنوی اهمیت دارد، آموزش قرآن و پیام های آسمانی است که از مهمترین بخش های تربیتی دوران ظهور است. @khademinkhaharalborz18
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🕊️ خوش اومدی تو از سفر بابا… @khademinkhaharalborz18
در مسیر اعزام به خوزستان 🌞🌞 در یکی از اعزامها برای جنوب در مسیر حوالی خرم اباد با بچه های همشهری و با اتفاق دو تن از برادران خودم داخل اتوبوس دیدیم 🚌🚌یک ماشین پر از هندوانه معلوم بود اهدایی مردم به جبهه بوده است🍉🍉 راننده اتوبوس🚌🚌 هم اقای علیزاده از همشهریان بود یکی از برادرا گفت من از داخل ماشین با چوب پرچم که به دست دارم هندونه از توی ماشین بغلی در حال حرکت برمیدارم 🍉🍉🇮🇷🇮🇷😂😂 راننده میرفت بغل ماشین هندونه اون راننده هم متوجه شده بود که چه برنامه ای داریم هماهنگ شدن در حال حرکت چسبوندن بغل هم این برادر رزمنده هم با چوب پرچم میکوبید داخل هندونه ها و میاورد داخل اتوبوس😂😂جاتون خالی کلی هندونه دزدی خوردیم 🍉🍉 خدا از سر تقصیراتمون بگذره 😂😂😂😂😂😂 @khademinkhaharalborz18
جزء هفدهم.mp3
3.85M
♥️🖇 بسم‌الله‌رفقا:) {ختم‌قرآن‌ڪریم📖} جزء هفدهم قرآن‌ڪریم🌱 باصداے‌دلنشین:استادمعتزآقایے🎙 زمان:۳‌‌۱دقیقہ🕜 [هروزیڪ‌جزء‌عشق^ـ^🌸] 🤲🏻 @khademinkhaharalborz18
(۲) بانوی پاکدامن و از مطیعان عالی پرودگار بود که ....... که بواسطه همسری پیامبر...... @khademinkhaharalborz18
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: أَکْثِرُوا فِیهِ مِنْ تِلَاوَهِ الْقُرْآن‏ در ماه [رمضان] قرآن را بسیار تلاوت کنید. (فضائل‌الأشهر‌الثلاثه،ص،۹۵) @khademinkhaharalborz18
38.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🕊️ این خبر را برسانید به عشاق نجف بوی سجاده‌یِ خونینِ کسی می‌آید... 🎥 🖤لحظاتی از آماده سازی حرم امیرالمونین برای شب‌های قدر @khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍ 💠حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند. 💠من و زن عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن عمو با ناامیدی پرسید :《کجا میری؟》دمپایی هایش را با بی تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :《بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.》از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه های دیگر هم ست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش نزند، اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن عمو با بیقراری ناله زد :《بچه ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟》و هنوز جمله اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. 💠به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره ها می لرزید. 💠از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجره ها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. 💠یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :《هلی کوپترها اومدن!》چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. 💠از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. 💠عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب می گفت :《خدا کنه داعش نزنه!》به محض فرود هلی کوپترها، عباس از پله های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. 💠به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بسته ای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. 💠من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :《همین؟》عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره اش برگشته بود، جواب داد :《باید به همه برسه!》انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :《خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!》عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :《انشاءالله بازم میان.》 💠و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :《این حرومزاده ها انقدر تجهیزات از پادگان های موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!》عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :《با این وضع، ها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟》و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :《اونی که بهش میگفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده های سپاه ایرانه ،من که نمیشناختمش ولی بچه ها میگفتن !》لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :《 فرمانده هاشو برای کمک به ما فرستاده آمرلی!》تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانی ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده اند که از عباس پرسیدم :《برامون اسلحه اوردن؟》حال عباس هنوز از خمپاره ای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :《نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشه ای دارن!》حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. نویسنده: @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷