eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
523 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در رحمتے که خدا به روی مردم گشاید هیچکس را یاراے بستن آن نیستــــــــ 🪴 ____ 🌅✨____ @khademinkhaharalborz18
37.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... گزارش کار برنامه‌ی دیشب🤩 ❇️ به مناسبت ولادت کریم اهل بیت آقا امام حسن مجتبی (ع) طبخ حلوا برای روزه داران تهیه و بسته بندی بندی رزق‌های شهدایی(مشکل گشا) منسوب به نام شهید شهروز مظفری نیا،بسته های نذر نمک، پفیلا،تراش، و گیره‌مو دخترانه و کش مو توسط کمیته خواهران شهدای شهرستان ساوجبلاغ تهیه شده و همچنین این ارزاق در محل امامزاده محمد کرج بین افراد توزیع شد. با تشکر از عوامل اجرایی گروه، خداقوت ۱۴۰۳/۰۱/۰۸ @khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍ 💠نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونی ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :《داعشی ها پیغام دادن اگه اسلحه ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.》خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :《واسه همین امروز رو به توپ بستن؟》عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مورد حمله قرار گرفته و عباس بی توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از و غضب میلرزید، ادامه داد :《خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو کرد!》روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :《میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار موصل حراجشون کردن!》دیگر رمقی به قدم هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠اگر دست داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد میداد :《این بیشرف ها فقط میخوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!》 شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :《ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟》اصالً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :《همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!》و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای التماس کرد :《ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!》عمو تکیه اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :《فکر کردی من تسلیم میشم؟》و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد :《اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!》ولی حتی شنیدن نام حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. 💠چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته خدا را گواه گرفت :《والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.》و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. 💠در را که پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. 💠دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. 💠چند روز پیش جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به آب رسیدند. 💠هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت. 💠سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. 💠پس از یک روز روزه داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف میرفت. 💠خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. 💠گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درد دل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید. 💠چند روز از شروع عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتی مان کاملًا از دست رفته بود. 💠عباس دلداری ام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. نویسنده: @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍ 💠حتی خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند. 💠شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :《بله》 اما نه تنها آنچه دلم می خواست نشد که دلم از جا کنده شد :《پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟》صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی خبرم! انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :《البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!》لحظه ای سکوت، صدای ضربه ای و ناله ای که از درد فریاد کشید. 💠ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه تهدید به جان دلم افتاد :《شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!》احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمی آمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد:《پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!》از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس های بریده ای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت:《از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!》و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خالص زد:《این کافر اسیر منه و ! میخوام زجرکشش کنم!》ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. 💠جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی آمد. 💠دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. 💠جراحت پیشانی ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس کردم. 💠از تصور شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم. 💠همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونانه غم است که از جراحت جانم جاری شده است. 💠عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن بودم که همین پیشانی شکسته قاتل جانم شده بود. 💠ضعف روزه داری، حجم خونی که از دست میدادم و وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. 💠گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن عمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی ام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه قیامت شده است. 💠در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند. 💠پارگی رزمنده ای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، می گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت. 💠دختربچه ای در حمله خمپاره ای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این جراحت چه کند، جان داد. 💠صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین بود و دل من همچنان از نغمه ناله های حیدر پَرپَر میزد که بالاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. 💠نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی ام برد، زن عمو اعتراض کرد:《سِر نمیکنی؟》و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند:《نمیبینی وضعیت رو؟ ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سری داریم نه بیهوشی!》و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :《آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!》یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :《دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید ها برن تا آمریکا کمک کنه!》و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :《میخوان بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!》 پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :《همینی که العان تو درمانگاه پیدا میشه کار ! اما آمریکا نشسته مردم رو تماشا میکنه!》از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی آمد که دوباره به سمت من چرخید و با خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد. @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
💚🍃 صیغه عقدمان را حضرت امام(رحمته الله علیه)خواندند. بعد از مراسم عقد، با هم رفتیم بهشت زهرا. عهد بستیم تا زمانی که زنده‌ایم در خط امام باشیم و رهرو راه شهدا. سر خرید عقد، دو تا حلقه نقره گرفتیم. روی هر دویش حَک شده بود:«تنها راه سعادت: ایمان، جهاد، شهادت.» @khademinkhaharalborz18
(۲) درمجلس رهروان چو مهمانی شد سرتاسر دشت‌ها چراغانی شد در حلقۀ بی‌سران ابومهدی هم اندر پی سردار سلیمانی شد🥀 @khademinkhaharalborz18
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙🖤 يَا مَنْ هُوَ يَبْقىٰ وَيَفْنىٰ كُلُّ شَىْءٍ ای آن‌که او همیشگی است و همه‌چیز رفتنی است. |دعای جوشن کبیر| @khademinkhaharalborz18
🖤✨ مقام معظم رهبری(مدظله العالی): در حقیقت از شب قدر، انسان مومن روزه‌دار، سال نویی را آغاز میکند. در شب قدر تقدیر او در دوران سال برای او از سوی کاتبان الهی نوشته میشود. انسان وارد یک سال نو، مرحله‌ی نو و در واقع یک حیات نو و ولادت نو میشود. 🗓۱۳۸۸/۰۶/۲۹ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• @khademinkhaharalborz18|
به او گفتم: کار درستي نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف میکشى، بیا یک خانه برایت بخرم ...🙂 گفت: نه، حرف این چیزها را نزن دنیا هیچ ندارد، شما هم غصه مرا نخور، خانه‌ی من عقب ماشینم است، باور نمیکنی بیا ببین...😕🙂 همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد؛ سه تا کاسه، سه تا بشقاب یک سفره پلاستیکی دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر...😶 گفت: این هم خانه!!! را گذاشته‌ام براے دنیا دارها، خانه هم باشد براے خانه دارها....😇☺️ راوی: مــادر سردار شهیـــد @khademinkhaharalborz18
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا