امام رضا علیه السلام فرموده اند:
مَعَ مَا فِیهِ مِنَ الِانْکِسَارِ عَنِ الشَّهَوَاتِ
علاوه بر اینکه روزه دار مستحق پاداش الهی میگردد روزه باعث کنترل شهوت نیز میشود.
(شیخصدوق،عیوناخبارالرضا،ج،۲،ص،۲۴)
#دعایروزبیستودوم
#ماهرمضان
@khademinkhaharalborz18
#عاشقانه_های_شهدایی 💚🍃
باید برایش آستین بالا می زدیم. خواهرم پیش قدم شد و دوستش را معرفی کرد. دختر خوبی بود. رفته. بود ببیندش؛ اما چشمش خورده بود به یک دختر دیگر. از حجابی که داشت خوشش آمده بود. تحقیق کرد و رفت خواستگاری اش. همین شد مقدمه ازدواجشان:«حجاب کامل اسلامی»
پیامبراکرم(صلی الله و علیه و آله):«بهترین زنان شما، زنانی هستند که عفیف و پاک دامن باشند.
#شهید_موسی_کلانتری
@khademinkhaharalborz18
#باباعلی(۲)
دوشوقتِسحرازغُصهنجاتمدادند
وَاندَرآنظُلمتِشبآبِحیاتمدادند🥀
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگی اش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :《نرجس دعا کن برامون اسلحه بیارن!》نفس بلندی کشید تا سینه اش سبک شود و صدای گرفته اش را به سختی شنیدم :《دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه ها #شهید شدن اگه فقط چندتا از اون اسلحه هایی که آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.》سپس غریبانه نگاهم کرد و #عاشقانه شهادت داد :《انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سیدعلی_خامنه_ای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!》اما همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
💠محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :《سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!》صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
💠در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :《تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما #نباشیم !》دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم #نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با آرامشی شیرین سوال کرد :《بلدی باهاش کار کنی؟》من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :《نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...》و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریده اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن #نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :《هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.》با دست هایی که از تصور تعرض داعش میلرزید، #نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا #نارنجک را به دستم داد، مرده و زنده شد.
💠این #نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده اش به پای چشمان وحشت زده ام افتاد :《انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...》دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله های ایوان پایین رفت.
💠او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
💠عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، ام جعفر است.
💠کودک #شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :《دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟》عباس بی معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
💠میدانستم از شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسره به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠از پله های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :《پس یوسف چی؟》هشدار من نه تنها پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به ام
جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :《یه شیشه آب میاری؟》بیقراری های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :《برو خواهرجون!》نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را #سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠اشاره کرد شیشه را به ام جعفر بدهم
و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
💠دستان زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠ام جعفر میان گریه و خنده #تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
💠دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریه ای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :《یه ساعت #استراحت کن بعد برو!》انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین #رؤیا بود و من محو چشمان آسمانی اش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد:《فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم.
💠نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!》و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
💠در را که پشت سرش بستم، حس کردم قلبم از قفس سینه پرید.
💠یک ماه بی خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠پای ایوان که رسیدم ام جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد:《خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!》او دعا میکرد و #آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد:《 #حاج_قاسم و جوونای شهر مثل #شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سیدعلی_خامنه_ای به #حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!》 سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند:《بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن #هفت_هزار نفر رو کشته،پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!》با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد:《شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرمانده های شهر بازم امان نامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!》او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک #نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
💠اگر هنوز زنده بود، از تصور #اسارت ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش می آورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم #نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
💠نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند.
💠به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این #نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠حس کردم عباس برگشته، #نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
💠همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی رزمنده ای آینه نگاهم را گرفت.
💠خشکم زد و لب های او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید:《حاجی خونه اس؟》گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک هایش مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم:《چی شده؟》از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد:《بچه ها عباس رو بردن درمانگاه...》گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفس رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم:《دیدم دستش زخمی شده!》و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد:《العان که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.》از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس
چه میگوید و زن عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم.
💠مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با بی قراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به #قلبم.
💠دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم #التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠تخت های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند.
💠به قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگهایش نمانده است.
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
📿🕯️
گنه از کوه فزون است و توانایی من
کمتر از یک پر کاه است الهی العفو
|میثم مطیعی|
#شب_قدر
#عکس_نوشت
@khademinkhaharalborz18
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴
فوووووووووق العااااااااده مهم
پیشنهاد ویژه و مهم استاد پناهیان برای سومین شب قدر 👆
هشدار عجیب و جدی آیت الله بهجت (ره)👆
لطفا تا جایی که توان دارید این 👆 کلیپ را قبل از امشب به دست همه برسونید...
@khademinkhaharalborz18
🏷 #شب_قدر
امــام صـادق ( ع ) فرمودنـــد :
مقدّراتــ در شبــ نوزدهم تعيين ؛
در شبــ بيستــ و يكـــم تأييـــد ؛
و در شبــ بيستـ و سوم(رمضان)
امضـــا مےشـــود ...
@khademinkhaharalborz18
(وصیت نهم)
📜شهید جهاد مغنیه:
«ما یاد گرفتیم که اگر سلاحت را در جنگ خونین بیرون نیاوری، برده ای خواهی شد در بازار برده فروشان که رحم و مروتی دیگر در آنجا نیست.» 🤍✋🏻
#وصیت_شهید
#وصیت_نامه
@khademinkhaharalborz18
ای کسانے که ایمان آوردهاید!
از شیطان پیروے مکنید
که هر کس قدم به قدم از پے شیطان رفت
او را به کار زشت و منکر وا مےدارد ⛔️
#عکسنوشته
#آیهگرافی
____ 😈🔥____
@khademinkhaharalborz18