سخن دل …
سکوت بغض های گره خورده اشکهای نم نم بارانیست که بی صدا می بارد
سکوت فریادهای درهم تنیده شده دلشکست گیست
سکوت آرامشی درپس طوفان ناملایم، روزگار زمستانیست
سکوت نگاهی حاکی از حسرتهاست که درپی آه روزگار،بهاری رادر پستوی خاطراتش نوید می دهد …….
درانتظار جوانه های سبزش خواهم نشست … می دانم که روزی خواهد آمد
#صبحت_بخیر_آقای_من
@khademinkhaharalborz18
💠احادیث مهدوی💠
🔸 امام باقر علیه السلام :
هرگاه (امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف) قیام کند به کعبه تکیه مى دهد و سیصد و سیزده مرد بر گردش حلقه مى زنند.
نخستین سخنى که مى گوید این آیه است: بقیت الله براى شما بهتر است اگر ایمان داشته باشید.
📚 هود/86
آنگاه مى فرماید: من بقیت الله هستم و حجت و جانشین خدا بر شما. هیچ درود فرستنده اى به او درود نمى فرستد مگر چنین: درود بر تو اى باقیمانده خدا در زمین او.
📚 نورالثقلین/ج2/ص194
#احادیث_مهدویت
#حدیث_سی_و_هشتم
╭•••─────♡─────•••╮
@khademinkhaharalborz18
╰•••─────♡─────••
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
سخن دل … سکوت بغض های گره خورده اشکهای نم نم بارانیست که بی صدا می بارد سکوت فریادهای درهم تنیده شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#عاشقانه_های_شهدایی💚🍃
نگذاشت تالار بگیریم؛ ما هم تمام مراسم ها را توی خانه گرفتیم. خانم ها دور تا دور نشسته بودند. داماد باید می آمد، می نشست کنار عروس تا کادو ها را بگیرند؛ رسم بود.
_مادرجون! پاتختیه همه منتظرن، چرا نمیای؟ اگه نیای، فکر میکنن عیب و ایرادی داری؟
_ هر فکری میخوان بکنن! درست نیست بیام میون این همه خانم؛ کنترل نگاه تو این شرایط سخته.
این حجابی که اسلام درست کرده است این نگاهی که اسلام منع کرده است این معاشرتی که اسلام ممنوع قرار داده است برای این است که شما دلهایتان و محبتهایتان روی یک نقطه متمرکز شود هم شما خانمها و هم شما آقایان.
#شهید_عباس_عاصمی
•---••♡••🇮🇷••♡••---•
@khademinkhaharalborz18
آیا بار سنگین را از تو برنداشتیم؟
همان بارے که پشتت را مےشکست؟ :):
#عکسنوشته
#آیهگرافی
____ 🌱✨____
@khademinkhaharalborz18
#طـنـزشـهـدایی😂❤️🍃
از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را می گرفتی...
یکسره مشغول ذکرو عبادت بود📿🧎🏻♂🧎🏻♂
پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت»
که حقش را خوردند.
از آنجا مانده از اینحا رانده!😅
هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می شد نامش در نمی آمد آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه کرده و روی آن نوشته بودند: کمک کنید روی دست خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد😂😂😂
#خوشحالیحلال
#طنزجبهه
╭─🌿✨🔥────•
│
╰➛@khademinkhaharalborz18
•᯽🍃᯽•
.
.
•• #دل_آرا ••
#تلنگرانه
گفتـمخـدایا:
ازبیـناونهمـه گـناهیکـهکـردم
کدومرومیبخـشی(:؟
گفـت:
اناللّٰهیغـفرالذنـوبجمیعـا🌱!
همشـو
توفقطبیـا(؛
.
.
᯽دلتورامیطلبد᯽
@khademinkhaharalborz18
•᯽🍃᯽•
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #دمشق_شهرعشق
#قسمت_نوزدهم
💠با این جنازه ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!
💠دیگر از چهره اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش #میترسیدم..
که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید.
💠در این ماشین هنوز عطر مردی می آمدکه #بیدریغ به ما محبت کرد..
و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
💠در این #کشورغریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم.
💠پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و #نمیدانستم مرا به کجا میکشد..
💠که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید
_پیاده شو!
💠از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای روی صندلی مانده..
که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی پیاده شد.
💠در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از ترس میلرزید.. و گریه نفسم را برده بود که #دل_سنگش برایم سوخت...
💠موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده..
و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد..
و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید
_اگه میدونستم اینجوری میشه،هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!
💠سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت
_داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.
دستم را گرفت تا...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🌹🕊 بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
✍ #دمشق_شهرعشق
#قسمت_بیستم
💠دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال #خط_خون مصطفی بود..که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند...
💠سعد میترسید #فرار کنم..
که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست...
💠دستم در دست سعد مانده..
و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده..
💠و #همین_اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست.
💠سعد از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد.
💠همیشه از زینبیه دمشق میگفت...
و #نذری که در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) کرده و اجابت شده بود..
تا نام مرا #زینب و نام برادرم را #ابوالفضل بگذارد؛
🕊ابوالفضل پای #نذرمادر ماند..
و من تمام این اعتقادات را #دشمن_آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠سالها بود خدا و دین و مذهب را به #بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود.
💠حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم،..
💠در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که
_ "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!"
💠و من #هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم #فدای عشقم کردم که به #همه_چیزم پشت پا زدم و رفتم.
💠حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین #نام_زینب آتشم میزد...
و سعد بیخبر از خاطرم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷