eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
524 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سخن دل … سکوت بغض های گره خورده اشکهای نم نم بارانیست که بی صدا می بارد سکوت فریادهای درهم تنیده شده دلشکست گیست سکوت آرامشی درپس طوفان ناملایم، روزگار زمستانیست سکوت نگاهی حاکی از حسرتهاست که درپی آه روزگار،بهاری رادر پستوی خاطراتش نوید می دهد ……. درانتظار جوانه های سبزش خواهم نشست … می دانم که روزی خواهد آمد @khademinkhaharalborz18
💠احادیث مهدوی💠 🔸 امام باقر علیه السلام : هرگاه (امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف) قیام کند به کعبه تکیه مى دهد و سیصد و سیزده مرد بر گردش حلقه مى زنند. نخستین سخنى که مى گوید این آیه است: بقیت الله براى شما بهتر است اگر ایمان داشته باشید. 📚 هود/86 آنگاه مى فرماید: من بقیت الله هستم و حجت و جانشین خدا بر شما. هیچ درود فرستنده اى به او درود نمى فرستد مگر چنین: درود بر تو اى باقیمانده خدا در زمین او. 📚 نورالثقلین/ج2/ص194 ╭•••─────♡─────•••╮ @khademinkhaharalborz18 ╰•••─────♡─────••
💚🍃 نگذاشت تالار بگیریم؛ ما هم تمام مراسم ها را توی خانه گرفتیم. خانم ها دور تا دور نشسته بودند. داماد باید می آمد، می نشست کنار عروس تا کادو ها را بگیرند؛ رسم بود. _مادرجون! پاتختیه همه منتظرن، چرا نمیای؟ اگه نیای، فکر میکنن عیب و ایرادی داری؟ _ هر فکری میخوان بکنن! درست نیست بیام میون این همه خانم؛ کنترل نگاه تو این شرایط سخته. این حجابی که اسلام درست کرده است این نگاهی که اسلام منع کرده است این معاشرتی که اسلام ممنوع قرار داده است برای این است که شما دل‌هایتان و محبت‌هایتان روی یک نقطه متمرکز شود هم شما خانم‌ها و هم شما آقایان. •---••♡••🇮🇷••♡••---• @khademinkhaharalborz18
آیا بار سنگین را از تو برنداشتیم؟ همان بارے که پشتت را مےشکست؟ :): ____ 🌱✨____ @khademinkhaharalborz18
😂❤️🍃 از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را می گرفتی... یکسره مشغول ذکرو عبادت بود📿🧎🏻‍♂🧎🏻‍♂ پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت» که حقش را خوردند. از آنجا مانده از اینحا رانده!😅 هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می شد نامش در نمی آمد آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه کرده و روی آن نوشته بودند: کمک کنید روی دست خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد😂😂😂 ╭─🌿✨🔥────• │ ╰➛@khademinkhaharalborz18
•᯽🍃᯽• . . •• •• گفتـم‌خـدایا: از‌بیـن‌اون‌همـه گـناهی‌کـه‌کـردم کدوم‌رو‌میبخـشی(:؟ گفـت: ان‌اللّٰه‌یغـفر‌الذنـوب‌جمیعـا🌱! همشـو تو‌فقط‌بیـا(؛ . . ᯽دل‌تورامیطلبد᯽ @khademinkhaharalborz18 •᯽🍃᯽•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍ 💠با این جنازه ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم! 💠دیگر از چهره اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش .. که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. 💠در این ماشین هنوز عطر مردی می آمدکه به ما محبت کرد.. و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید. 💠در این تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. 💠پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و مرا به کجا میکشد.. 💠که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید _پیاده شو! 💠از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای روی صندلی مانده.. که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی پیاده شد. 💠در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از ترس میلرزید.. و گریه نفسم را برده بود که برایم سوخت... 💠موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده.. و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد.. و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید _اگه میدونستم اینجوری میشه،هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم! 💠سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت _داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه. دستم را گرفت تا... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 🌹🕊 بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 ✍ 💠دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال مصطفی بود..که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند... 💠سعد میترسید کنم.. که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست... 💠دستم در دست سعد مانده.. و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده.. 💠و چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. 💠سعد از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد. 💠همیشه از زینبیه دمشق میگفت... و که در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) کرده و اجابت شده بود.. تا نام مرا و نام برادرم را بگذارد؛ 🕊ابوالفضل پای ماند.. و من تمام این اعتقادات را میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 💠سالها بود خدا و دین و مذهب را به آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود. 💠حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم،.. 💠در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که _ "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!" 💠و من را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم عشقم کردم که به پشت پا زدم و رفتم. 💠حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین آتشم میزد... و سعد بیخبر از خاطرم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷