برای چندمین بار ریختیم روی سرش، چیزی از درونمان ناله ضعیفی میکرد. بیتوجه به آن صدا، نعره کشیدیم و روی همان زخمها چاقو کشیدیم و پارهشان کردیم. یکیمان مشت میزد، یکیمان با چاقو ران پایش را پاره کرد و زمینگیرش کرد. یکی به پهلویش لگد زد و با پنجه بوکس پشتش کشید. سنگی را بلند کردیم و روی گونهاش فرود آوردیم، وقتی که برای بار چندم سرش را هدف قرار دادیم، دستش را روی سرش حفاظ کرد. دیگر میخواستیم بیخیالش شویم که صدای آن دختر موبور زیبا، دوباره شیرمان کرد و چند نفری رویش ریختیم و موهایش را کشیدیم.
پسر تند تند نفس میکشید و خون از سر و صورتش میجوشید؛ اما نفهمیدیم چرا همچنان محکم بود. انگار هرچه میزدیم، نمیشکست؛ ولی ما شکسته بودیم. در آن هوای سرد از بس مشت زدیم و سنگ برسرش فرود آوردیم، حسابی عرق کرده بودیم. نمیدانستیم قطره عرق بود که روی صورتمان میریخت یا اشک! با خودمان گفتیم، پس چرا نمیشکند؟ مگر جنسش از چیست؟
دوربین را روی صورتش تنطیم کردیم و لایو گرفتیم منتظر لحظهای که بشکند و ما شکارش کنیم.
-به خامنهای فحش بده! ولت کنیم.
آن قدری زده بودیمش که منکر پدر و مادرش هم بشود، چه برسد به مردی که هیچ نسبتی هم با او نداشت. باید برای مصی فیلم میفرستادیم و حق الغیرتمان را میگرفتیم. هرکداممان دیگری را کنار میزد، تا لحظهای تاریخی را در جمهوری اسلامی ثبت کند و دنیا ببیند. دندانهای شکسته شده و خونیاش نمایان شد، چرا اثری از شکستن نبود در این صورت پاره پاره شده؟ مگر انسان نبود؟ مگر درد را حس نمیکرد! همهمان داشتیم به همین چیزها فکر میکردیم که بالاخره صدایی از ته گلویش بالا آمد. نیشمان تا بنا گوش باز شد و خوب گوش دادیم.
-آقا...نور...چشم...ماست.
هاج و واج به هم نگاه کردیم. توقع داشتیم با آن وضعش، منکر خودش بشود، مثل وقتی یکی میخواباند زیر گوشمان. دختر موبور زیبا، دوباره از بینمان سوت و جیغ کشید و شیرمان کرد، انگار ماموریتش شیر کردن موشهایی مثل ما بود. فرمانِ زدن، از سوی دخترموبور زیبا، روی مغزمان رفت و حکم صادر کرد که تکه پارهاش کنیم. بازویش حسابی کبود شده بود؛ اما راضی نشدیم، انگار! سفیدی پهلویش چشممان را گرفت؛ خودش بود، همین راضیمان میکرد.حتما با شکستن پهلویش، او هم میشکست. نفری یک لگد به پهلویش زدیم و مانند گرگی به جانش افتادیم. مچ دستمان حسابی تیر میکشید و او با چشمان بیرمقش داشت با ما حرف میزد، انگار دلسوزی در چشمانش موج میزد که ناگهان چشمانش بسته شد و هیبتش روی زمین فروریخت. چند لحظه ای شوک شدیم، بعد یکیمان گریه کرد و دیگری لرزید.
-بچهها چکار کردیم؟ کشتیمش؟
اسی و دختر موبور زیبا، دوباره شارژمان کردند.
-حقش بود. یه پتو بندازین روش و بزنیم به چاک.
دستانمان میلرزید و تب داغی به جانمان افتاده بود. انگار ما مردیم و او زنده شد. از ترس پا به فرار گذاشتیم. دو سه روزی به بهانه کرونا یا آنفولانزا و حتی از آن بدتر، خودمان را زیر لحاف در اتاق خانه تیمیمان، پنهان کردیم؛اما وقتی خیالمان راحت شد دوباره به خیابانها برگشتیم، انگار طعم شکار زیر زبانمان مزه کرده بود. دنبال شکار دیگری بودیم که ناغافل خودمان شکار شدیم، آن قدر ترسیده بودیم که نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم. بدون اینکه سنگ برسرمان فرود بیاید، بدون اینکه چاقو و مشت و لگد بخوریم، جایمان را خیس کردیم!
آخر نفهمیدیم آن بسیجی چرا به خامنهای فحش نداد؟ جنسش از چه بود که هرچه زدیم، ترک هم برنداشت؟ بعدا گفتند اسمش آرمان بود، به قیافهاش هم میخورد دل گندهای برای بخشیدن ما داشته باشد. شاید اگر زنده میماند زیر آن همه مشت و لگد و سنگ و خنجر و قمه، متوجه میشد که ما فقط کمی هیجانزده شده بودیم و طمع داشتیم به بخشش چشمان نافذ براقش، آخر او آرمان بود.
#لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران #آرمان_عزیز
#مرد_میدان
#برمه_گلی
ــــــــــــــــــــــــــ
#کانال_مرد_میدان 👇
https://eitaa.com/bermegali
16.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌱🌸چادری شدن دختر ایرانی مقیم انگلیس در مقتل شهید علی وردی (خیابان ورزش) در
هیات دختران انقلاب
💢این دختر خانوم وقتی فیلم نحوه شهادت آرمان در صفحه دختران انقلاب را می بیند خانواده اش را از انگلیس رها میکند و میاد ایران و سراغ دختران انقلاب....به اتفاق دختران انقلاب و با بی تابی تمام و اشک چشم به ملاقات مادر آرمان میرود..... وقتی مادر آرمان برایش از ناراحتی آرمان به خاطر شنیدن خبر چادر کشیدن میگوید،تصمیم می گیرد موهایش را کامل بپوشاند و به حمدالله در هیات دختران انقلاب در مقتل شهید به دست خانواده شهید آرمان علی وردی چادری میشود...
✅و در آخر پیام این بانو به دنیا را به زبان انگلیسی ببینید...
#حجاب🌱
#آرمان_عزیز💔
#روز_دختر🌸
#نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
#کانال_مرد_میدان
@bermegali