🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#محمود_رادمهر
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#کلام_شهید
شهید حاج احمد کاظمی:
امروز مشق ما رو مولامون، رهبرمون، فرمانده مون مشخص کرده....
چه افتخاری از این بالاتر؟
من واقعا میگم اگر ما همه ی عشقمون، شورمون، علاقمون رو به آقابخواهیم یک جایی نشون بدیم خب تو این کارمون، تو این فداکاریمون، تا سالم هستیم، تا راه میریم، تا میکشیم وقت بذاریم، بدویم، تلاش کنیم با فکر و ببریم جلو این عشقمون رو به آقا نشون دادن...
#شهید_حاج_احمد_کاظمی🌷
آه ! ای کبوتر بچهی مشتاق پرواز
محکم گرفتی توی دستت نامهات را ...
مرحمت به آقای خامنهای گفت:
آقاجان ! من از اردبیل آمدم
تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم
رئیسجمهور گفت: بگو پسرم چه خواهشی؟
- آقا خواهش میکنم به آقایانِ روحانی
و مداحان دستور بدهید که دیگر
روضه حضرت قاسم (ع) نخونند!!
- چرا پسرم ؟!!
مرحمت به یکباره بغضش ترکید
و بریده بریده گفت :
«آقاجان حضرت قاسم(ع) ۱۳ ساله بود
که امامحسین (ع) به او اذن میدان داد
من هم ۱۳ سالم هست
ولی فرمانده سپاه اردبیل
اجازه نمیدهد به جبهه بروم !
اگر رفتن ۱۳ سالهها به جنگ بد است
پس این همه روضه حضرت قاسم (ع)
چرا میخوانند.؟!! »
مرحمت با مجوز آقا به اردبیل برگشت
وارد تیپ عاشورا شد و در ۲۱ اسفند۱۳۶۳
در عملیات بدر در جزیرهمجنون به شهادت رسید.
#یاقاسمبنالحسن
#نوجوانان_عاشورایی
#شهید_مرحمت_بالازاده
#یاد_کنید_شهید_را_باذکر_یاحسین
14.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹مداحی زیبای نوجوان مازندرانی در برنامه تلویزیونی حسینیه معلی
#شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی
معبر مین برایت پل صراط میشود
و تو انتخاب میکنی
دیدار و وصال یار را
یا خانه گلی
یا در لجن ماندن را ...
کمیته خادم الشهداء زنجان
#شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی معبر مین برایت پل صراط میشود و تو انتخاب میکنی دیدار و وصال یار را یا
#خاطرات_شهید
💠 مصطفے و مجتبے ڪہ مدت ها تلاش ڪردند تا خود را برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریہ برسانند هربار به دلیلے
دچار مشکل مےشدند.
عاقبت تصمیم مےگیرند هویت ایرانےخود را تغییردهند و از طریق تیپ فاطمیــون به این
آرزوی سخت خود دست پیدا ڪنند.اما حکایت "ڪه عشق آسان نمود اول ولےافتاد مشکلها" براے این دو برادر رقم خورد ...
مادر شهیدان مے گوید :
آنها براے اینڪه بتوانند خود را افغانستانے معرفے ڪنند از مهاجرین پرسیده بودند چه اسمهایے بگذاریم ڪه طبیعے تر باشد؟
خودشـان را پسر خالـہ معرفے ڪرده بودند. یعنے من با نام (سڪینه نوری) خاله مصطفے (بشیرزمانی)ومادر مجتبے (جوادرضایی) بودم. اسم پدرشان را هم گذاشته بودند جمعه خان.
بچہ ها منو افغانستانے معرفے کرده بودند
اگرتماس مےگرفتند بایدبا لهجه حرف میزدم.
"با من تمــرین ڪرده بودند" یڪ روز زنگ
زدند و گفتند: خانـم ! شما جواد رضایے را مےشناسید؟ گفتم: بله مادرش هستم باکمک الهی تونستم با زبان افغانستانی صحبت کنم اینقدرراحت نقشم را بازی کردم که متوجه نشدند.
پسرانم راهےسوریه شدندمن آگاهانه راضی
به رفتنشان شدم. مے دانستم ممڪن است
شهید شوند، سرشان را ببرند و بدنشان را
تکه تکه ڪنند، اینها همه را مےدانستم بعد گفتم:راضے به رضاے خدا هستم و قربون
بیبی زینب(س) هم مےروم که خاک پایش
هم نمےشوم پسرانم فدای بی بی جان و
هر دوباهم فدایے حضرت زینب (س) شدند.
"روحمـــــان با یادشـان شـــاد "
#شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی
#مدافعان_حرم
#سالروز_شهادت
#روایت_ازمادرشهیدان
#مـادران_شهـــدا🌷
#صبر_زینبے
من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود.
بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبزخود را بر گردن من گذاشت.
با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟!
گفت: بگذار گردن تو باشد.
بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن.
با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته اید، مداح ایشان است.
اما سید کمی آن طرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🕊🌹
میگن شب آخر، وقتی اصحاب از بین دو انگشت ابی عبدالله علیه السلام جایگاه خودشونو تو بهشت دیدن حضرت عباس علیه السلام نگاه نکرد و رفت...!
امام فرمود: عباس من!
تو جایگاهت را نمیبینی؟!
قمر بنی هاشم فرمود :
بهشت من شمایید برادر..!
برای تسکین قلب آقامون امام زمان عجل الله صدقه بدید
اگه پول ندارید صدقه بدید اشکال نداره تا میتونید صلوات بفرستید...
السَّلامُ عَلَیْکَ یاِ اَبَاالْفَضْلِ الْعَبّاس، یا بابَ الحَوائج🖤