هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت 14♡ از کتاب #دلتنگنباش♡ #شهیدروحالله_قربانے ♡] آخ #مادر ! چقدر دلم برای #بوسیدنکفپاهات تن
قسمت 15♡
از کتاب #دلتنگنباش♡
#شهیدروحالله_قربانے ♡]
سرما تا مغز استخوانش را سوزاند اما هر کاری کرد نتوانست خودش را قانع کند کندکه در بزند.
خسته بود اما برای اینکه سردش نشود از جایش بلند شد و کمی #درجازد. دستهایش را تند تند به هم می مالید و ها می کرد. دوباره نشست جزوه های دانشگاه همراهش بود و مشغول خواندنشانشد.( میان درس خواندن هر چند وقت
یکبار که بلند شد و ورزش می کرد.)
نزدیک اذان صبح قرآن جیبی سبزرنگی را کههدیه دانشگاه بود در آورد و مشغول خواندن شد.《 چشم هایش از فرط خستگی و بیخوابی قرمز شده بودباصدای اذان قرآنش رابست و داخلجیبش گذاشت》
چراغ خانه که روشن شدآرام درزد.💡
صداےپدرش راازحیاط شنید:(ڪیه؟)
-بابامنمروحالله.
پدرش در را که باز کرد با چهره خسته اما خندان او روبهرو شدروحالله سلام کرد از اینکه کلیدش را جا گذاشته بود عذرخواهی کرد.
اما نگفت#امشبرابیرونمانده... وسایلشرابرداشتوواردخانه شد.
دوروزیکه خانه بود. از اتفاقهای دانشگاه برای پدرش تعریفکرد از استادان کلاس هایش گفت از ورزشها تمریناتش از اینکه بالاخره بعد از این همه تلاش و زحمت وارد دانشگاه #امامحسین؏ شده است.
کمی هم سر به سر علی گذاشت وبا او بازی کرد.علی دوازده سال از او کوچکتر بود.خیلی هوایش را داشت .وقت هایی که خانه بود علی هم بازی خوبی داشت.
گردش تفریح هم زیاد میرفتند ازتجربیاتش میگفتورویاحترام به پدرمادرخیلی تاکیدمیکرد.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡]