eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وچهارم کتونیش رو از پا درآورد و جلوی ژانت گذاشت: بپوش ژانت امتناع کرد: ل
❤️ این چشه که زن نمیگیره؟ منتظر چیه؟ سری تکان دادم: والا چی بگم دل ما هم خونه از دستش با نگاه رضا دلم هری ریخت نگران از اینکه الان کسی ذهنش معطوف من بشه و حرفی زده بشه به تقلا افتادم تا بحث رو عوض کنم: حاج آقا شما براشون دعا کنید سرعقل بیان! میگم الان استراحت کنیم تا دو بعد راه بیفتیم کی میرسیم کربلا ان شاالله؟ رضا جواب داد: ان شاالله بی حرف پیش حول و هوش ۱۰ صبح باید برسیم میدونید که فردا شب شب اربعینه و کربلا غلغله حرم که اصلا هیچی اگر بخوایم بریم زیارت باید قبل غروب بریم سری تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم اما با کتایون که با خنده تند تند جملات بین ما رو برای ژانت ترجمه میکرد چشم تو چشم شدم و با نگاه بهم فهموند از علت پریشانیم آگاهه یعنی بقیه هم متوجهش شدن؟! ... روشنایی کم کم قدم به افق این جاده ی خاکی میگذاشت و هوا از سردی به گرمی تعدیل میش مقابل موکبی به فتوای حاجی ایستادیم و صبحانه خوردیم تخم مرغ پخته و چای خیلی شیرین و نان و پنیر روی فرش های پهن شده زیر آسمان خدا چه حس جذابی بود چه حس نو و بدیعی بود رضا میپرسید "موکب اونطرف جاده حلیم میدن کسی میخوره براش بگیرم؟" و ما راضی از نان و پنیر و تخم مرغ و چای خیلی شیرین میگفتیم "نه" صبحانه که صرف شد سبحان اشاره ای به ساختمان پشت این فرشها کرد: یه ساعت اینجا بخوابیم خستگیمون دربره بعد راه بیفتیم دیگه چیزی نمونده به کربلا قبل ظهر وارد بشیم خیلی خوبه تا قبل شلوغی خودمونو برسونیم خونه ی سید اسد نگاه متعجب ما رو که دید توضیح داد: سید اسد رفیق کربلایی منه ما کلا هربار بیایم کربلا میریم اونجا حالا اگر مشکل ندارید بریم داخل استراحت، ساعت هفت و نیم همه بیرون باشن که دیگه یه نفس تا خود کربلا بریم ان شاالله جمعیت کوچکمون ان شااللهی گفت و وارد فضای کوچک اتاقک روبرومون شدیم و هنوز تن رو زمین نگذاشته خواب شیرین بغلمون گرفت از جذابیتهای این سفر همینه که اونقدر کم استراحت میکنی که استراحت شیرین میشه و لذت بیشتری ازش میبری! و دیگه بجای از این پهلو به اون پهلو غلتیدن و فکر و خیال هنوز روی رختخواب رو زیارت نکرده میری که رفته باشی ... هرچه به کربلا نزدیکتر میشدیم حسی توامان از حرارت و نشاط زیر پوستم میدوید و گاهی با هیجان به اوج میرسید کم کم جمعیت متراکم تر میشد و هروله و سینه زنی دسته جمعی، زیبایی این رود خروشان رو دو چندان میکرد قبل از بلند شدن کامل آفتاب از جاده پر دار و درخت منتهی به کربلا گذشتیم اما قبل از ورود به سفارش رضا آقایون با دستهای گره کرده دور خانمها حلقه زدن و ما با این حصار وارد سیل جمعیت شدیم تا هم رو گم نکنیم و با نامحرمی برخورد نکنیم فشار جمعیت به حدی بود که جز حرکت مستقیم هیچ راهی نبود جمعیت از زیر پلی با غریو حیدر حیدر گذر کرد و به روی پل بلند دیگه ای رسید سبحان نسبت به منزل رفیقش جهت میداد و تلاش میکردیم از جمعیت طوری بیرون بزنیم و راه فرعی های شهر رو در پیش بگیریم ژانت آهسته رو به من میگفت: تو عمرم اینهمه آدم یکجا ندیده بودم‌! این شهر به اندازه اینهمه آدم جا داره؟! سری تکان دادم: چی بگم! به هر ترتیبی بود انتهای پل از جمعیت جدا شدیم و وارد خیابانی شدیم که ردیف مغازه های مختلف داشت و بعد از باریکه راهی وارد محلات پشتی شهر شدیم که خلوت تر بود کوچه پس کوچه های باریک کربلا رو طی کردیم تا رسیدیم جلوی در خانه خشتی و زیبایی که با برگ ها سبز شده بود و سبحان زنگ کوچکش رو به صدا در آورد چشمی چرخاندم انگار اینجا به عکس نیویورک، پاییز کمی دیرتر شروع میشه و کربلا هنوز هوای تابستان به سر داره! روحانی سید نسبتا جوانی در رو به رومون باز کرد و سبحان رو بغل گرفت بعد با پسرها دست داد و دعوتمون کرد داخل فضای حیاط با فضای کوچه کاملا متفاوت بود پر از دار و درخت و گل و بسیار زیبا به داخل خونه دعوت شدیم و از پذیرایی گذشتیم و از پله ها بالا رفتیم طبقه ی دوم منزل چندین اتاق داشت که دوتاش متعلق به ما بود سید اسد با دست سرویس بهداشتی ها رو نشان داد و گفت راحت باشیم و برگشت پایین ما هم وارد اتاقی که بهمون داده بودند شدیما انگار میزبان تعداد ما رو میدونست که دقیقا پنج دست رخت خواب روی زمین پهن کرده بود و روی تک میز اتاق چندین بسته لیوان آب خنک گذاشته بود قبل از هر کاری کمی از اون آب خنک خوردم و پنکه ی سقفی گرد و کوچک اتاق رو روشن کردم همین که سر جام دراز کشیدم حنانه هم وارد شد: بچه ها حاجی میگه تا قبل اذان ظهر ما از حمام استفاده کنیم بعدش آقایون پرسیدم: آب اینجا جواب میده؟! _آره مشکلی ندارن خداروشکر کتایون بی هوا گفت: آخ چرخ موند تو حیاط؟ من اینجا دیگه چمدونمو میخوام میخوام دوش بگیرم رضوان گفت: بذار زنگ بزنم احسان حنانه حرفش رو قطع کرد: نمیخواد همین الان سبحان گفت دارن میرن پایین وسایل چرخ رو بیارن بالا حالا فعلا هرکی وسایلش پیششه