خاڪریزشهـدا
🔹 #او_را ... 87
کم کم هوا داشت روشن میشد!
اما هنوز داشتم میخوندم.
اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم،کم بود!!
آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم،😢
چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم،
شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم،
برنامه ریزی هایی که به هم میخورد،
و خلاصه تلخی دنیا...
این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه،شنیده بودم!
همون واقعیتی که اگر بپذیری ،افسرده نمیشی!!
ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد!
مقایسه ی این حرفها با حرفهای مرجان!
قبول رنج،تلاش،رسیدن به لذت و ارامش دائمی ؛
فرار از رنج،قبول پوچی،رسیدن به لذت و ارامش چند ساعته!!
حرفهای هردوشون منطقی به نظر میومد،
اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد!
یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود،فرار کنم
و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلختر شد!!
نفسمو دادم بیرون،
میارزید یه بارم حرف های اون رو که خودش غرق تو آرامش بود،قبول کنم،
حداقل یه مدت امتحانی!
خودکارم رو برداشتم و آخر صفحه نوشتم :قبول!!💯
نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده،به اتاقم رسوند،
خواب کم کم داشت میومد سراغم.
رو تختم خزیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم...😴
دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم،
از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون.
از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده!
هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال.😋
شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد.
بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود،به اتاقم برگشتم.
سه شنبه بود،
دلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم.
فضای دلنشینی داشت...❣
البته باید خیلی زود برمیگشتم که دوباره مجبور نشم تهدیدهای بابا رو بشنوم!😒
چندساعتی وقت داشتم،نشستم پشت میز و دفترچه رو باز کردم!📖
"محدثه افشاری"
خاڪریزشهـدا
🔹 #او_را ... 87 کم کم هوا داشت روشن میشد! اما هنوز داشتم میخوندم. اونقدر مغزم پر از سوال بود که هر
🔹 #او_را ... 88
این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم!
"هرچی بیشتر دنبال خواهشهای دلت بری،
بیشتر ضربه میخوری!"
این ،مدلش از همون حرفهای آخوندجماعت بود!😒
همونا که تموم خوشی آدم رو ازش میگیرن به بهونه حروم بودن!!
"تو انسانی!
چرا انسان آفریده شدی؟!"
چقدر اینجای حرفش آشنا بود!!
کجا شنیده بودم...!؟؟
یدفعه یاد اون جلسه افتادم!اونجا شنیده بودم...!
به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی بود!
"خالقت چرا تو رو به شکل انسان خلق کرده؟!چرا تو رو آفریده؟
میگه تو رو خلق کردم برای خودم...!!"
سرم رو تکون دادم،
هرچی که میخوندم و هرچی که به ذهنم میرسید تند تند مینوشتم!✍
بقیهاش رو خوندم،
"تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد!
اونی که میره دنبال دل بخواهی هاش،یه موجود دیگهست!!
انسان نیست!"
یعنی چی؟منظورش چی بود؟😕
حیوون رو میگفت؟
داشت بهم برمیخورد!!
دفترچه رو بستم و با اخم به پشتی صندلی تکیه دادم!😠
"اصلا کی گفته من باید هرچی که اون تو نوشته رو قبول کنم؟
مگه من خودم عقل ندارم؟؟😒"
چرا!
ولی عقلم هم با دفترچه همدست شده بود!
"خب... راست میگه...
اما نمیفهمم منظورش رو؟
یعنی چی؟
پس تموم زندگیم حسرت لذت هایی که دلم میخواد رو بخورم؟؟!"
دوباره یاد اون جلسه افتادم!!
"اگر لذت نمیبردی از زندگیت،
از دینداریت،
خودت رو مؤمن معرفی نکن!
آبروی دین رو نبر!!"
واقعا احساس خنگی بهم دست داده بود!
ناامیدانه به دفترهایی که جلوم باز کرده بودم نگاه کردم!
چرا همه چی یهجوری بود!!؟😢☹️
یه پازل تو ذهنم درست شده بود ،
خودکار رو برداشتم و همه رو نوشتم:
رنج ، لذت ، انسان ، حیوان ، دین ، زندگی ، خدا ، خواهش های دل !!
نمیدونستم یعنی چی!!
حتی نمیتونستم باهاشون جمله بسازم!!😕
ساعت رو نگاه کردم و بلند شدم!🕢
دوست نداشتم بازم با تعجب نگاهم کنن!!
بعد از مدت ها یه مانتوی دکمه دار و کمی بلندتر از بقیه مانتوهام رو پوشیدم
و به یه کرم پودر و خط چشم باریک ،راضی شدم!
دوباره ماشین خودم رو گرفته بودم،
اون که نبود!
دیگه چه فرقی داشت با چه ماشینی برم و بیام!!😢
آهنگ رو پلی کردم و راه افتادم!
ولی به قدری ذهنم درگیر بود که هیچی نمیشنیدم!
قطعش کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم!
مغزم نیاز به آرامش داشت!
هنوز هم نگاهها روم سنگینی میکردن،
سرم رو انداختم پایین و رفتم همون جای قبلی نشستم.
این دفعه صاحب پایی که جلوم جفت شد رو میشناختم!
منم بهش لبخند زدم و چایی رو برداشتم!
یه دخترکوچولو برام قند آورد،
داشت دور میشد که یه نفر دستشو گذاشت رو پام!
سرم رو برگردوندم و با دو جفت چشم آشنا و یه لب خندون رو به رو شدم!
-خوش اومدین!😊
همون دختر چایی بهدست کنارم نشسته بود!
با لبخند همراه با تعجب نگاهش کردم!
-ممنونم!🙂
هم سنهای خودم بود!
روسری ابریشمی سورمه ای رنگی با گل های ریز سفید،صورت مهربونش رو قاب گرفته بود!
-احتمال میدادم بازم بیای!☺️
خودمم از وقتی این حاج اقا جدیده اومده،دلم نمیاد یه جلسه رو هم از دست بدم!😅
-امممم...
اره خب حرفاش جالبه!☺️
با شروع سخنرانی،هر دو به هم لبخند زدیم و ساکت شدیم!
"محدثه افشاری"
خاڪریزشهـدا
🔹 #او_را ... 88 این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم! "هرچی بیشتر دنبال خواهشهای دلت بری، بیشتر ضرب
🔹 #او_را ... 89
"جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم،
وقتی به خود این کلمه فکر میکنی،میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست!!
«هدف خلقت!»
یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی!
اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه،
همه تلاشهات کشکه!!
تو آفریده شدی که لذت ببری!
ببینید!
حس پرستیدن ،خیلی حس خاصیه!
خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم...!
تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلا راه رو اشتباه اومدی!
بزن بغل،برگرد از اول جاده!!
واسه همینه که میگم قبول کنید واقعیت های دنیا رو!
این قبول کردنه،اول جادست!
قبول کنی دیگه شاکی نمیشی!
کفر نمیگی!
قاطی نمیکنی یهو!
قبول کنی،عاشق میشی...
آروم میشی...!
تو باید اینقدر عاشق این خدا بشی،که اصلا دلت بخواد بخاطرش رنج بکشی!"
حرفاش همونجوری آروم و دوست داشتنی بود،اما
من چرا باید برای خدایی رنج میکشیدم که نه میشناختمش نه قبولش داشتم،نه حتی باورش داشتم!!؟
"البته خدا دوست نداره تو رنج بکشی،
اما رنج نکشی فکر میکنی اومدی این دنیا کنگر بخوری و لنگر بندازی!😊
رنج نکشی یادت میره هدفت رو!
رنج نکشی ،نمیتونی لذت ببری!!"
وای!باز دوباره داشت از اون حرف هایی میزد که من ازش سر در نمیاوردم!
دوست داشتم زودتر بحث راجع به خدا رو تموم کنه و به همون بحث رسیدن به آرامش بپردازه!
چه هدفی؟؟
چه لذتی؟؟
کدوم خدا؟؟
هنوز نفهمیده بودم معنی حرفی رو که سجاد گفته بود!
"خدا رو تو اتفاقاتی که برات میفته ببین!"
دوباره حواسم رو دادم به سخنرانی!
"خدا میخواد با این رنج ها تو رو قوی کنه!
آه و ناله کنی به جایی نمیرسیا!
ببین هرچی میخوایم بریم جلو،برمیگردیم سر پله ی اولمون!
پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه!خیلی!"
ساعت رو نگاه کردم،وقتم تموم شده بود!
به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
-عزیزم؟
-زهرا هستم گلم.جانم؟
-خوشبختم زهرا جان،منم ترنمم.😊
من نمیتونم بیشتر بمونم،باید برم.خوشحال شدم از آشنایی با شما.
-عه...چه حیف!باشه گلم.امیدوارم بازم ببینمت.😊
تقریبا به موقع رسیدم.
مامان تازه اومده بود و بابا هم بعد از من رسید.
اینقدر تو راه به حرفهایی که این چندوقته شنیدم،فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید!!
با مامان مشغول صحبت بودم که بابا وارد آشپزخونه شد.
طبق معمول این چند وقته،به من که میرسید،اخماش میرفت توهم!
سراغ نمراتم رو گرفت و بعد از اینکه گفتم هنوز نیومده،
دیگه با من حرفی نزد و حتی موقع رفتن به اتاقش، شب بخیر هم نگفت!😔
روز به روز اخلاقش باهام بدتر میشد.
فکری که از سرم گذشت ،برام خنده دار بود!!
"رنجت رو بپذیر،نپذیری افسرده میشی!"
ناخودآگاه بلند شدم و قبل از اینکه بره بالا،
صداش کردم!
-شب بخیر بابا!
"محدثه افشاری"
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
🌹بخوان دعای فرج را، بخوان اثر دارد🌹
🌹دعا کبوتر عشق است، بال و پر دارد🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
هوای مهدی فاطمه (س) رو داشته باشید...
خیلی تنهاست...
😔😔😔
دمتون حیدری
شبتون مهدوی
یا علی✋
@khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
#قرار_عاشقی
#صبحگاهی_را_با_شهدا_آغاز_میکنیم
#بسم_الله
❣❣❣❣❣❣
❣زیارت "شهــــــداء"❣
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🌹 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
❣❣❣❣❣❣
🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹
🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺
🌷eitaa.com/khaterat_shohada
🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
بسمالله الرحمن الرحیم
امروز مهمان شهید سیدرضاطاهر هستیم❤️
ثواب اعمال نیک امروزمون هدیه به روح شهیدطاهر🌹🙏
http://eitaa.com/khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
بسمالله الرحمن الرحیم امروز مهمان شهید سیدرضاطاهر هستیم❤️ ثواب اعمال نیک امروزمون هدیه به روح شهیدط
شهید سید رضا طاهر هریکندئی ، در دهم دی ماه سال 1364 در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. زادگاه ایشان، روستای هریکنده واقع در شهرستان بابل مى باشد. او فرزند اول خانواده است🌹
http://eitaa.com/khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
شهید سید رضا طاهر هریکندئی ، در دهم دی ماه سال 1364 در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. زادگاه ایش
بخشی از وصیت نامه شهید #سید رضا طاهر💚:
💠ای مردم! بدانید رفتن من از روی هوا و هوس نبوده بلکه بخاطر حفظ حرم آل الله و همچنین نگه داشتن جبهه و مقاومت در آن سوی مرز ها بوده تا این که جبهه دشمن به مرز های ما کشیده نشود💕🌼
http://eitaa.com/khaterat_shohada
😍#لـبـخـنـدهـاےخــاڪــے😂
#روحانی گردانمان بود.... روشش این بود که بعد از نماز #حدیثی از معصومین نقل میکرد و درباره ی آن توضیح میداد.📿
پیدا بود این اولین باری است که به صورت #تبلیغی رزمی به جبهه آمده است😌 والا شاید بیگدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچهها را امتحان کند؛ .......
آن هم بچه های این گردان را که #تبعیدگاه بود؛...........
آمد بگوید: «بچه ها! #النظافه_من_الایمان و …؟»
بچهها در عین ناباوری اش گفتند: «حاج آقا والکثافه من الشیطان».😐😂😐😂😐
فکر می کرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج میمانند و او با قیافه حکیمانهای میگوید:
«ای بیسوادها بقیه ندارد. حدیث همین است»......😒😒😒
با این وصف حاجی کم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟»
بچهها فی الفور گفتند: «نصفش حدیث #نبوی است، نصف دیگرش از #قیس_بن_اکبر_سیاه»😄😂😂
http://eitaa.com/khaterat_shohada
حدیث روز👇👇👇
🍀پیامبراکرم صلی الله علیه و آله:
🔶سرلوحه و تیتر_نامه کردار مؤمنین دوستی علی بن ابی طالب است.
📙خوارزمی،المناقب، ص 66
http://eitaa.com/khaterat_shohada
🌷 #طنز_جبهه
💠مرا دریابید
🔹همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. 🚍موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.
🔸محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند.😂😅 همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.
🔹بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!» در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.
🔸بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: 🙌 «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»
همه زدند زیر خنده.
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹
http://eitaa.com/khaterat_shohada
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
خاڪریزشهـدا
🔹 #او_را ... 90
با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد!
-شب بخیر!!
این رنج من بود،پس باید میپذیرفتم، چون نمیتونستم برطرفش کنم!
به اعتقاد پدرم،من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون،
ارزش داشتم،
وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم!😔
هماهنگی حرف های سجاد،با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم،برام عجیب بود!!
و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرفهایی رو میشنیدم!
نمیتونستم بقیه حرف های تو دفترچه رو بخونم!
اینقدر برام عجیب و جدید بودن که ترجیح میدادم تا وقتی یک مسئله برام حل نشده،سراغ بعدی نرم!
نمره هام اومد!
هرچند خیلی بد نبود،اما میدونستم این اون چیزی نیست که بابا میخواد.😔
و دقیقا همینطور بود!
بعد از جنگی که توی خونه به پا شد،
پول توجیبی ماهیانم،نصف شد و تعویض ماشینم هم کنسل شد!!😒
بیشتر از هفته ای دوبار هم حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم!
اون شب به قدری تحقیر شدم که دیگه دلم نمیخواست حتی یک لحظه تو اون خونه بمونم!😭
با گریه رفتم تو اتاق و در رو بستم.
دلم میخواست با یکی صحبت کنم!
به مرجان زنگ زدم و همه اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم.
-الهی بمیرم برات...
فکرشو نکن.بیخیال!
-مرجان،هرچی که دلش میخواست بهم گفت!
مامانمم فقط یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد!
خوردم کرد مرجان...
خوردم کرد...😭
-عزیزم...گریه نکن دیگه ترنم!😔
من نمیفهمم بابای تو چرا اینقدر عجیبه!
هه...
خانواده من یهجور منو بدبخت کردن،
خانواده توهم یهجور!!😒
-خب مدل دنیا اینجوریه دیگه!
به قول خودت هرکی یه بدبختی داره.
البته اینا باید باعث رشد بشه ولی نمیدونم چجوری!!
-چی؟؟!!
-هیچی!هیچی!
میگم یعنی...
نمیدونم،بیخیال!
-من که بهت گفتم!
زندگی همینه،مزخرفه.
باید سعی کنی یجوری سر خودت رو گرم کنی تا یه روزی بمیری و همه چی تموم شه!
-نه مرجان!نه!
با این فکر دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمیمونه!
اونجوری فقط اذیت میشی،همین!
ولی اگر سعی کنی قبولشون کنی،آرامشت رو نمیتونن به هم بزنن!
-چی داری میگی ترنم؟!😕
نمیفهمم!!
-ببین تا یه جایی از حرفات درسته،
همه تو زندگیشون مشکل دارن،
اما نباید از واقعیت فرار کرد!
اگر قبول کنی که دنیا همینه به آرامش میرسی!!
-خب که چی بشه؟؟!!
-چی چی بشه!؟
-به آرامش برسی که چی بشه!؟
راستش اصلا نمیفهمم چی میگی!!
-ها؟خب....
یعنی چی؟خب آرامش خوبه دیگه!
-ترنم تو باز خل شدی!!!😕
-نه...
خب...
-اصلا اگه اینجوریه ،چرا به من زنگ زدی؟
برو دردتو قبول کن ،خوب بشی دیگه!!!😒
-خب خواستم درد ودل کنم!
-تو خودتم نمیدونی چی میگی ترنم!!
بهرحال برو بهش فکر کن ،
اگر به آرامش نرسیدی،
بیا اینجا مشروب در خدمت باشیم!😂
"محدثه افشاری"
خاڪریزشهـدا
🔹 #او_را ... 90 با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد! -شب بخیر!! این رنج من بود،پس باید میپذیرفتم
#او_را.... 91
حرفهای مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید.
راست میگفت!
آرامش داشته باشم که چی بشه!؟
آخرش که چی؟؟؟!
رفتم سراغ دفترچه های روی میز.
دوباره باید سوالی رو که سعی داشت مغزم رو منفجر کنه،مینوشتم.
« آرامش!؟»
به دنبال جوابش تو نوشته های قبلیم گشتم،چندتا جمله پیدا کردم!
« آرامش نداشته باشی،نمیتونی به هدفت برسی!»
آرامش!؟هدف!؟
« برو ببین برای چی خلق شدی؟! »
« تو رو آفریده برای خودش! »
« چرا به شکل انسان خلقت کرد!؟ »
« تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد!!
انسان شدی که بگذری از دل بخواهی های خودت! »
یه صفحه جلوم بود،با دو تا سوال و چهار تا جمله!
اینقدر حرف مرجان فکرم رو درگیر کرده بود،که همه اتفاقات چنددقیقه پیش از یادم رفت!!
انگار همه چی به هم گره خورده بود.
دوباره دفترچه ی سجاد رو باز کردم.باید جواب سوالهام رو پیدا میکردم!
« تو باید به تمام تمایلاتت برسی!
خودت رو محدود به چندتا میل پست نکن!
تو ارزشت خیلی بالاست و هدفت هم خیلی با ارزشه.
پس از علایق سطحی خودت بگذر تا به علایق باارزش و عمیقت برسی!!»
مغزم مثل یک بمب ساعتی شده بود،که هر لحظه منتظر بودم منفجر شه.نمیفهمیدم چی داره میگه!!
سرم رو تو دستام گرفتم و خودم رو انداختم رو تختم.نمیتونستم درک کنم که منظورش چیه!
حالا به اون پازل ،کلمات تمایلات عمیق و تمایلات سطحی هم اضافه شده بود.
کلمه ی تمایلات عمیق خیلی به نظرم جذاب میرسید.دلم میخواست بدونم این تمایلات چیا هستن!
چشم هام رو بستم.هرچقدر سعی کردم به چیزی فکرنکنم،نشد!
دلم میخواست زودتر این معما حل شه.باید خودم رو از این بلاتکلیفی و گیجی خلاص میکردم.
خودم رو به کیفم رسوندم و بسته ی سیگار رو برداشتم.
روشنش کردم اما...
انگار یه گوشه از مغزم روشن شد!
گرفتمش جلوی صورتم.
"من الان دلم میخواد تو رو بکشم.یعنی به تو میل دارم.
اما تو،چیز باارزشی نیستی.پس یک میل سطحی هستی!!"
و مثل اینکه چیز مهمی کشف کرده باشم،لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نقش بست.
خاموشش کردم و انداختم تو سطلی که زیر تخت قایم کرده بودم!
"خب من الان از یک علاقه ی سطحی گذشتم و کاری رو که دلم میخواست انجام ندادم.
حالا باید چه اتفاقی بیفته؟
تمایلات عمیق و هدف و اینجور چیزا چی میشه!!؟"
متفکرانه چندبار طول و عرض اتاق رو طی کردم و رفتم تو تراس.احساس میکردم مغزم نیاز به هواخوردن داره تا راه بیفته.
با وجود اینکه شب بود،اما آسمون از حد معمول روشن تر بود.ماه پر نورتر از همیشه به نظر میرسید.
دوباره برای حل معمام،نیاز به نوشتن داشتم.رفتم تو اتاق و با دفترچه ها و یه صندلی برگشتم.
دفترچه ی خودم رو باز کردم و به دو بخش تقسیمش کردم.تمایلات عمیق و تمایلات سطحی!
اکثر تمایلاتم رفت تو بخش سطحی
و فقط چند مورد تو قسمت تمایلات عمیق نوشته شد!مثل :
آرامش ، کمال و نامحدود بودن...
همون چیزایی که همیشه برام جذاب و رویایی بود.
هنوز کاملا معنای این کار رو نمیفهمیدم.اما اگر واقعا چیزی که سجاد نوشته بود،درست بود،پس امتحانش ضرر نداشت!!
« اگر تونستی از روی تمایلات سطحی خودت عبور کنی، به طرف تمایلات عمیقت میری.
اونوقت از تمام لحظات زندگیت لذت میبری! »
"محدثه افشاری"
خاڪریزشهـدا
#او_را.... 91 حرفهای مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید. راست میگفت! آرامش داشته باشم که
#او_را... 92
صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشم هام رو باز کردم.هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم!
اما نوشته ی روی دیوار جلوی تخت،نظرم رو جلب کرد!
« برای رسیدن به لذت عمیق،باید از لذت های سطحیت بگذری! »
یادم اومد شب قبل ،تمام جملاتی که ذهنم رو درگیر کرده بودن،رو کاغذ نوشته بودم و به در و دیوارهای اتاق چسبونده بودم!!
خمیازه کشیدم و با لب و لوچه ی آویزون،کاغذ رو نگاه کردم.
"حالا حتما باید تو رو اینجا میچسبوندم!؟
یادم باشه حتما جات رو عوض کنم!!"
کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بیرون اومدم.
ساعت هفت صبح،برای من که دیگه اون دختر پرتلاش و درس خون قبل نبودم،زیادی زود بود!!
رفتم تو تراس، از خنکای دم صبح بدنم لرز کوچیکی گرفت.دست هام رو باز کردم و هوای دلچسب صبحگاهی رو به ریه هام هدایت کردم.
درخت های توی حیاط،اگر یکم دیگه تلاش میکردن،قدشون به اتاقم میرسید.آلوهای زرد و قرمزی که از شاخه هاشون آویزون شده بودن،بهم چشمک میزدن.
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم سال هاست که این منظره رو ندیدم!!
با ذوق خودم رو به حیاط رسوندم و مشغول دویدن بین درخت ها و چیدن میوه ها شدم.
-انگار از گندهایی که زدی خیلی هم ناراحت نیستی!!
از ترس میوه ها رو انداختم و به طرف صدا چرخیدم.
-سلام بابا،صبح بخیر!
سرتا پام رو نگاهی کرد و سرش رو تکون داد.
-فکرنمیکردم حالا حالاها روت بشه از اتاقت بیرون بیای!ولی انگار نه تنها خجالت نکشیدی،بلکه اصلا ناراحت هم نشدی!!
تاحالا کسی رو ندیده بودم که به خوبی بابا بتونه زخم زبون بزنه!سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم!
-هیچوقت فکرنمیکردم دختر من یه روزی اینهمه درسش ضعیف بشه!
خودکشی کنه،
یه همچین زخمی رو صورتش باشه،
از بیمارستان فرار کنه و دوشب غیبش بزنه
و من علت هیچکدوم از این کاراش رو نفهمم!!
گلوم از شدت بغضی که فشارش میداد،درد گرفته بود.با رفتن بابا یه قطره اشک از لابه لای مژه هام به زمین ریخت...!
سرم رو بلند کردم و لبام رو به هم فشار دادم.
لبه ی استخر نشستم و پاهام رو انداختم توش تا شاید یکم از حرارت درونم کم بشه!
تمام حال خوبم به همین سرعت،خراب شده بود...
پشیمون از سحرخیزیم،به تماشای مسابقه ی دوی اشکهام نشسته بودم!
و زیرلب با خودم زمزمه میکردم:
"من بالاخره همه چیزو درست میکنم!
بالاخره میفهمم چجوری میتونم یه زندگی خوب برای خودم بسازم!
اینجوری نمیمونه بابا!
اینجوری نمیمونه...!"
مامان هم چنددقیقه بعد از خونه خارج شد.
به طرف درخت ها نگاه کردم.
باد ملایمی شاخه هاشون رو تکون میداد و برگ ها رو به رقص درمیاورد.
نگاهم از کنار درخت ها به اتاقم افتاد.
آموخته هام به کمکم اومدن
"الان دوتا راه داری!
یا زانوی غم بغل بگیری و گریه کنی و دپرس بمونی!
یا قبول کنی که اخلاق بابای تو اینه و بلندشی میوه ها رو از زمین جمع کنی و بری تو،
بقیه دفترچه رو بخونی،میوه های خوشمزه رو بخوری،یه دوش بگیری و شب بری اون جلسه!!"
با لبخند،اشکام رو پاک کردم و بدون مکث دویدم طرف میوه ها...!
یک ساعت بود که روی یک جمله قفل کرده بودم و هیچجوره منظورش رو نمیفهمیدم.
« هرکس تو این دنیا،از خدا بیشتر لذت ببره و از دنیا سود بیشتری ببره،
خدا بیشتر بهش پاداش میده! »
هرچیزی که تو این دفتر نوشته شده بود،در نهایت به خدا ختم میشد.
اما خدایی که اینجا نوشته بود،با خدایی که راجع بهش شنیده بودم خیلی فرق داشت!
تا جایی که فکر کردم داره راجع به یه خدای جدید صحبت میکنه!!
حالا هم واقعا متوجه این جمله نمیشدم.
خدایی که همه چیز رو حروم کرده و هر جا که حرف از خوشی میشه،آتیش جهنمش رو به رخ آدم میکشه،اصلا با این جمله،جور در نمیومد!!
بعد از یک ساعت تلاش،با ناامیدی رفتم صفحه ی بعد دفترچه.
« خدا بدش میاد تو کم لذت ببری!
واسه همین لذت های سطحی رو برات ممنوع کرده و گفته اگر بری طرفشون،
میندازمت تو آتیش!
خب خدا تو رو برای لذت های خیلی بزرگ آفریده.
اما اگر خودت رو محدود به تمایلات سطحی و بی ارزش کردی،یعنی لیاقت نداری لذت های بزرگ و در انتها بهشت رو بچشی!
پس همون بهتر که بندازدت تو جهنم!! »
"محدثه افشاری"
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
🌹بخوان دعای فرج را، بخوان اثر دارد🌹
🌹دعا کبوتر عشق است، بال و پر دارد🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@khaterat_shohada
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
هوای مهدی فاطمه (س) رو داشته باشید...
خیلی تنهاست...
😔😔😔
دمتون حیدری
شبتون مهدوی
یا علی✋
@khaterat_shohada