شهید جهاد عماد مغنیه، در سال ۱۹۹۱ در طیربا لبنان متولد شد. پدرش، عماد مغنیه نام برادر شهیدش در مبارزه با صهیونیستها را برای وی انتخاب کرد.
در طول سالهای جنگ داخلی سوریه، حزبالله توانست به کمک ایران و سوریه زیرساختهای «جولان» را به دست گیرد و پایگاه مهمی در آن جا دایر کند. مسئول اول این پایگاه شهید جهاد مغنیه، پسر شهید عماد مغنیه بود
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
اولین بار وقتی مردم با چهره جهاد مغنیه آشنا شدند، که او در مراسم ختم والده سردار سلیمانی شرکت کرده بود. فرزند خوش سیمای حاج رضوان درست پشت سر سردار ایستاده بود و به میهمان خوش آمد می گفت. گاهی شانه های سردار را می بوسید و سردار گاه بر می گشت و با او نجوا می کرد. رابطه صمیمانه حاج قاسم و این جوان او را در کانون توجهات قرار داد. سردار گاه او را به بعضی از میهمانان معرفی می کرد و آنها با لبخند او را در آغوش می کشیدند.
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
بر اساس اعلام حزب الله لبنان، در ۱۸ ژانویه ۲۰۱۵ سالروز پایان جنگ ۲۲ روزه غزه و شکست اسراییل در این جنگ، گروهی از رزمندگان حزب الله در حین بازدید میدانی از شهرک «الامل» در «قنیطریه» سوریه مورد حمله موشکی اسرائیل قرار گرفتند.
این حمله تروریستی هنگامی روی داد که دو خودروی نیروهای مقاومت لبنان در حال بازدید از منطقه مرزی جولان اشغالی بودند.
یک بالگرد اسرائیلی، دو موشک به نقطه ای در جنوب سوریه شلیک کرد. این بالگرد رژیم صهیونیستی نقطه ای در شهرک «مزرعة الامل» در منطقه«قنیطره» در جنوب سوریه را هدف قرار داد.
جهاد در این حمله به شهادت رسید.
پیکر شهید جهاد مغنیه در کنار آرامگاه پدرش، شهید عماد مغنیه در «ضاحیه جنوبی» در مقبره «روضة الشهیدین» مزار سربازان شهید مقاومت به خاک سپرده شد
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
#یا_رقیهبنتالحسین ❤
ترک خوردے اے شیشهے عمر من !
ای آیینهی قدّےِ مادرم !
اگر چه کمے تاره اما بشین
خودت رو ببین توے چشم ترم
😭💔
میدونم که نایے نمونده برات
نگو که بریدے و خسته شدے
شب گیسوے تو سپیده زده
بمیرم که اینقد شکسته شدے
😔💔
بشین تا یه کم از قدیما بگم
میشِستے روے زانوهام یادته ؟
میگفتم «عزیزم فداے چشات»
تا زُل میزدے تو چشام؛ یادته ؟
😞💔
همون روز که بازار، رفتیم با هم
عروسک خریدم برات؛ یادته ؟
یه گل چیدے از باغچه و اون گل و
گذاشتم میون موهات؛ یادته ؟
😍💔
النگو و گوشوارههات یادته ؟
همونا که سوغات آوردم برات
چقد ذوق، کردے و بعدش با شوق
پریدے تو آغوشِ بازِ بابات
😞💔
چقد ناز، میکردے؛ تا آخرش ...
بشینے رو زانوم و بوسِت کنم
تا نازت میکردم؛ میگفتم گلم
الهے با دستام عروست کنم
😭💔
چه روزاے خوبے بود اما گذشت
کجا بودیم و حالا جامون کجاس
عوض کرده جاهامون و روزگار
حالا روے زانوت، جاے باباس
😢💔
سئوال از من اما جوابش با تو
چے شد گوشوارهت؛ النگوت کجاس ؟
دوتا دستِ شونه زنم کربلاس
بگو مخملِ تار گیسوت کجاس ؟
😭💔
به کورے چشم حسوداے شهر
میمًردے برام و میمُردم برات
براے رسیدن به من کشتنت
رو نیزه چقد غصه خوردم برات
😞💔
دعا میکنم دستشون بشکنه
همونا که با هم تو رو میزدن
جا انگشتاشون مونده رو صورتت
بمیرم چه محکم تو رو میزدن
😭💔
چشاے من و دور دیدن؛ آخه
تو رو توے بازار، بردن بابا
به خاکِ لباساے تو خندیدن
یتیم و غریب گیر آوردن بابا
😭💔
نه دیگه تو اون دختر سابقے
نه باباے تو باباے اون روزاس
بیا با هم از این خرابه بریم
بریم اونجایے که جاے ما دوتاس
😭💔
#رضا_قاسمی
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
🌷 #طنز_جبهه
🔸▫️روزی در #عملیات کربلای یک در مناطق اطراف #مهران چند اَفسر #عراقی به اسارت در آمده بودند
🔹▫️طبق معمول یکی از بچه ها که اسمش حسین و #بمب_خنده بود گفت بچه ها اجازه بدین تا من حرفهای اینا رو #ترجمه کنم
🔸▫️دو سه تا کلمه گفت یک #اَل هم به اول اونها اضافه کرد - مثلا الکجا الآمدین - الواحد شما کجاست و... عراقی ها هاج و واج به #خنده بچه ها و صحبت این عزیز نگاه میکردند
🔹▫️خلاصه گفت اینها #عربی بلد نیستند -گفت کَن یو اِسپیک .......#افسره خوشحال گفت یِس یِس بعد حسین گفت خوب حالا شما از کجا هستین؟( با لهجه انگلیسی فارسی)
🔸▫️بازم عراقیه با اشاره گفت من چیزی نمیفهمم، حسین گفت : اینا کجا درس #افسری خوندن نه #عربی بلدن نه زبان #لاتینشون خوبه
#لبخند_بزن_بسیجی😁
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
#خاطرات_شهدا 🌷
💠▫️نفربر نیروهای #فاطمیون در مسیر برگشت روی یک تله موزاییکی رفته بود. راننده درجا #شهید شدو یکی از همراهانش دست و پایش را از دست داد.
💠▫️بلافاصله نیروهای داعشی شروع به تیراندازی کردند. هیچ کس جرئت نزدیک شدن نداشت. #مرتضی خود دست به کار شد و زیر آتش سنگین دشمن بهسمت ماشین رفت و #مجروح را بیرون کشید و عقب برد.
💠▫️فردای آن روز مرتضی را ناراحت دیدم. جلو رفتم و جریان را پرسیدم. گفت: "در مسیر برگشت، #جوانی که مجروح شده بود از من #آب خواست.
💠▫️چون #خونریزی شدیدی داشت قبول نکردم و به او آب ندادم."، گفتم: "خب، اینکه ناراحتی ندارد کار درستی انجام دادی."، گفت: "امروز خبر دادند در بیمارستان #شهید شده است. کاش به او آب میدادم".
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
#فرمانده_شهید_حججی
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
#چادرانه 😇
وقتی دخترک بدحجاب شهر
چشمهارا به دنبال خود می کشاند❗️
چادرم را عاشقانه تر میپوشم💓
چادر ینی من آرامش می خوام
من آرامش ابدیم را با چادرم میخواهم😍😍
@khaterat_shohada
💠 یاران مهدی(عج)، عارف بالله هستند...
❄️ امام العارفین، علی مرتضی(علیه السلام) میفرماید:
❄️ رِجـالٌ عـَرَفـُوا اللّهَ حـَقَّ مـَعـْرِفـَتـِهِ، وَ هـُمْ اَنْصارُ المَهْدِیِّ فی آخِرِ الزَّمان؛
❄️ مردانی که خدا را آن چنان که شایسته است، شناخته و عارف به او شده اند، و آنان یاوران مهدی (علیه السلام) در آخر الزمان اند.
💠☆💠
📓 بحار الانوار، ج ۵۷
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
بسم الله الرحمن الرحیم امروز مهمان شهید جهاد مغنیه هستیم🌹 ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
❤️🍃❤️
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
هـــرشبــــــ #صلواتـــــخـ ـاصامـــامرضـــا ع
بــہنیـــابتــــشهـــــداو #شهیــــد_جهاد_مغنیه
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 🍃🍃بی تو هرگز 🍃🍃 قسمت بیست و چهارم : روزهای التهاب 🍃روزهای التهاب بود .
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
🍃🍃بی تو هرگز🍃🍃
قسمت بیست و پنجم : بدون تو هرگز
🍃با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
🍃هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...
🍃توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
🍃سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ...
ادامه دارد.....
🍃بی تو هرگز🍃
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 🍃🍃بی تو هرگز🍃🍃 قسمت بیست و پنجم : بدون تو هرگز 🍃با اون پای مشکل دار
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
🍃بی تو هرگز🍃
قسمت بیست و ششم : رگ یاب
🍃اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ...
- علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...
صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...
- ساکت باش بچه ها خوابن ...
صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...
- قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...
با چایی رفتم کنارش نشستم ...
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ...
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
ادامه دارد....
🍃بی تو هرگز🍃
🌹هدیه به همه شهدا صلوات🌹
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
⚜بسمالله الرحمن الرحیم⚜
کانال خاکریز شهدا نیاز به ادمین موقت دارد.🌹
بزرگوارانی ک تمایل به همکاری دارند تشریف بیارن پی وی🌹🙏
@Khakrizshohada128
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
هوای مهدی فاطمه (س) رو داشته باشید...
خیلی تنها ست...
😔😔😔
دمتون حیدری
شبتون مهدوی
یا علی✋
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
#قرار_عاشقی
#صبحگاهی_را_با_شهدا_آغاز_میکنیم
#بسم_الله
❣❣❣❣❣❣
❣زیارت "شهــــــداء"❣
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🌹 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
❣❣❣❣❣❣
🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹
🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز مهمان شهید بهنام محمدی راد هستیم🌹
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
بهنام در تاریخ ۱۲/۱۱/۱۳۴۵ در منزل پدر بزرگش در خرمشهر بهدنیا آمد. ریزه بود و استخوانی اما فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار.
شهریور ۵۹ بود که شایعه حمله عراقیها به خرمشهر قوت گرفته بود؛ خیلیها داشتند شهر را ترک میکردند. باور نمیکرد که خرمشهر دست عراقیها بیفتد، اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند؛ بمباران هم که میشد بهنام ۱۳ ساله بود که میدوید و به مجروحین میرسید.
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود؛ با همان اسلحه ۷ عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت میکرد. به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی؛ میگفت به شرطی اسلحه را تحویل میدهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن. دست آخر به او یک نارنجک دادند. یکی گفت: «دلم برای عراقیهای مادر مرده میسوزد که گیر بیفتند.» بهنام خندید.
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
خمپاره ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنام سر رسید اما نارحتی بچه ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می کرد کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود و چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در ۲۸ مهرماه ۱۳۵۸ پر گشید و امروز آشیانه بهنام این کبوتر خونین بال در قطعه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان شهر آبا و اجدادش مدفون است.
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
#خاطرات_شهدا
#ﺩﺭﺑﯿﺖﺍﻣﺎﻡ، #ﻣﻬﺪﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : " ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﯼ ! ﺧﻮﺍﺏﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺩﯾﺪﻩﺍﻧﺪ ...
ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ... ﺑﻠﻪ "...
#ﺗﺒﺴﻤﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ : " ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ "
ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﻤﻪ ﺧﺒﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﺷﻤﺎﺳﺖ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎﻥ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ، ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻨﺰﻟﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﺳﺎﺯﻧﺪ...
ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ : " ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ؟ " ﮔﻔﺘﻨﺪ : " ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻪ #ﺟﻤﻊﺑﻬﺸﺘﯿﺎﻥ ﺑﭙﯿﻮﻧﺪﺩ ". ﺑﺎﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ : " #ﺍﻭﮐﯿﺴﺖ؟ "
ﺑﻌﺪ #ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻡ...
#آقاﻣﻬﺪﯼ ﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺧﻮﺏ ... ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻩ ".
ﮔﻔﺘﻢ : " ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ : ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ #ﻣﻬﺪﯼﺑﺎﮐﺮﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ . ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻗﺎ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯽ "....😊
ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ #ﺭﻧﮓﺭﺧﺴﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﺳﺮﺧﯽ ﮔﺮﺍﯾﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ : " ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ! ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ، ﻣﮕﺮ #ﺑﺴﯿﺠﯽ ﻫﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﻭﯾﻢ ! ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯽﺍﯾﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﻤﺎﻥ ﻧﻤﯽﺩﻫﻨﺪ ".😊
ﺳﭙﺲ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ....
ﺩﯾﮕﺮ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ #ﻣﻬﺪﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻍ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺭﺍ ﺳﭙﺮﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ .......😔
#مهدی_باکری
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛