🌹آیـت الله بــنابــے:
هرگاه زمـینه #گــنــاه و تخـلف
و نارضایتـــے امـــام زمـان پیـش
آمد خودرا منعکنید و بگویید:
«من به امامــم #قـــــول دادهام
ڪه مبــــادا ناراحــتش ڪنم..»
http://eitaa.com/khaterat_shohada
#ازدواج_به_سبک_شهدا
(شهید محمدابراهیم همت)
همون روز #خواستگاری یا زمان خوندن خطبه عقد بود که مادرم گفت:
«قول میده #سیگار هم نکشه»
خانمش هم گفت:
«مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشه؛ سیگار کشیدن دور از شأن شماست!»
وقتی برگشتیم خونه، رفت جیبهاشو گشت، سیگارهاشو درآورد، له کرد و ریخت تو سطل آشغال.
گفت:
«تموم شد. بعد از 14 سال سیگاری بودن، دیگه هیچکی دست من سیگار نمیبینه»
همین هم شد...
خانمش میگفت:
«یکی دوسال از ازدواجمون میگذشت، رفتم پیشش گفتم: این بچه گوشش درد میکنه؛ این سیگارو بگیر یه پک بزن، فوت کن تو گوشش»».
گفت:
«نمیتونم... #قول دادم دیگه سیگار نکشیدم»
گفتم:
«بچه داره درد میکشه!
گفت:
«ببر بده همسایه بکشه... دیگه هم به من نگو!»
http://eitaa.com/khaterat_shohada
#مهــــــــدی_جــان!
هر زمان که می گوییم :
" العجل یا مولای یا صاحب الزمان "
زمزمه هایت را #میشنوم که میگویی:
🌾صبر کن #چشم_دلت نیل شود می آیم
🍂شعــر من حضـرت هابیـل شـود می آیم
🌾 #قول دادم که بیایم به خدا #حرف نیست
🍂 دلــ❤ به آیینـــه که تبـدیل شود می آیم
العجل یا مولای ........... #العجل
😔
مولایم!!! ﻏﯿﺒﺖ ﮐـــــــــــــﺒـــــــﺮﯼِ ﺗﻮ ﺯﻣﺎﻧﯽ
ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ...
ﻏﻔﻠﺖ ﮐـــــــــــــﺒـــــــﺮﯼِ ﻣﺎ
ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ✋!!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
┏━✨⚜ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜ ⚜✨━┛
🍃🌸
#طنز_جبهه
طلبه های جوان👳 آمده بودند برای #بازدید 👀 از جبهه.
0⃣3⃣ نفری بودند.
#شب که خوابیده بودیم😴، دو سه نفر بیدارم کردند 😧و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی!😜
مثلاً میگفتند:
#آبی چه رنگیه برادر؟!🤔
#عصبی 😤 شده بودم.
گفتند:
بابا بی خیال!😏
تو که بیدار شدی، #حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند!🤔🤗😂
خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم!😉
👨👨👦👦بیدار شدهایم و همهمان دنبال شلوغ کاری هستیم!
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه #قرارگاه تشییعش کنند!
فوری #پارچه سفیدی🖱 انداختیم روی محمدرضا و #قول گرفتیم که تحت ⬇️ هر شرایطی خودش را نگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش 🚿بچهها و راه افتادیم🚶.
#گریه و زاری!😭
یکی میگفت:
ممد رضا!
#نامرد! 😩
چرا تنها رفتی؟ 😱
یکی میگفت:
تو قرار نبود #شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگه چی میگی؟
مگه تو جبهه نمرده؟
یکی #عربده میکشید! 😫
یکی #غش میکرد! 😑
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه➕ میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند، واقعاً گریه 😭و #شیون راه میانداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبهها!
#جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا📿 که فکر میکردند قضیه جدیه،
رفتند #وضو گرفتند و نشستند به #قرآن 📖خواندن بالای سر #میت!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم:
برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک #نیشگون محکم بگیر!😜😂
رفت گریه کنان پرید 🕊 روی محمدرضا و گفت:
محمدرضا!
این قرارمون نبود!😭
منم میخوام باهات بیام!😖
بعد نیشگونی👌 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان #جیغی کشید 😱که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه میخندیدیم.😂😂😂
خلاصه آن شب #تنبیه 👊 سختی شدیم.