#خاطره_شهدا
✍داشتيم ميرفتيم #كربلا ! با #حجت ته اتوبوس نشسته بوديم ! كلى گپ زديم ! خیلی باهاش شوخی میکردیم تو #کربلا همیشه از ما جدا میشد #تنهایی میرفت حرم ....
برامون سوال شده بود اخر ازش پرسیدم چرا همش جدا میشی تنهایی میری که وسط حرفاش يه دفعه گفت من خيلى دوست دارم #شهيد بشم !.....
از دهنش پريد گفت من #شهيد ميشمااا ! من و امير حسينم بهش گفتيم داداش تو #شيويدم نميشى چه برسه #شهيد !...
حلالمون كن #حجت چقدر اون شب تو اتوبوس وقتى خواب بودى با دستمال كاغذى كرديم تو گوشت، اصلا ناراحت نمیشد دقیقا محرم سال بعد روز #تاسوعا مثل #اربابش هر دو دستو سرشو فدای عمه جانمان #زینب کرد ..
شهید شد، حاجتشو اون سال تو #کربلا گرفته بود خوب خبر داشت سال دیگه شهیدمیشه؛شد(#علمدارحلب) .....
#شهیدمدافع_حرم_حجت_اصغری🌷
@khaterat_shohada
#پنجشنبه_های_دلتنگی 💔🍃
آیا دل شڪسته ها را راهے هست؟!😔💔
آری، پنجشنبه ها #گلـزار_شهـدا😍
شهــــدا #دل_شڪسته مےخرند...😊🍃
@khaterat_shohada
🌹 تو را سجاده داران مى شناسند
▪️تو را سجده گزاران مى شناسند
▪️تو سجادى تو سجاده نشینى
🌹 تو در زهد و ورع تنهاترینى
🏴 شهادت امام سید الساجدین، (علیه السلام) تسلیت باد
@khaterat_shohada
📜حدیــــــــــث مهــــــ💕ـــــدوے.!
💎امام زمان[عج] میفرمایند:
🌺ای شیعه ما
براى تعجيل فَرَج زياد دعا كنيد، زيرا همين دعا كردن، فَرَج و گشايش شماست.
✍...پی نوشتها:
📗1]بحار الأنوار (ط - بيروت) / ج 52 / 92 / باب 20 علة الغيبة و كيفية انتفاع الناس به في غيبته صلوات الله عليه/ ص : 90..؛
@khaterat_shohada
─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
خاكريز شهدا در اينستاگرام
لطفا حمايت كنيد🙏
https://instagram.com/khakrizshohada128
بزنيد رو لينك 👆👆مستقيم وارد صفحه خاكريز شهدا بشيد🙏🌹
خاڪریزشهـدا
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت دوم: ترک تحصیل بالاخره اون روز از ر
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت سوم: آتش
🍃چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...
🍃با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
🍃اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
🍃هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
🍃بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...
🍃بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...
🍃تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
#خاطرات_شهید_سیدعلی_حسینی
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت سوم: آتش 🍃چند روز به همین منوال می رف
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت چهارم: نقشه بزرگ
🍃به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
🍃هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
🍃تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...
🍃مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
🍃علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...
🍃یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
🍃مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...
🍃ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
🍃این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
🍃پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
#خاطرات_شهید_سیدعلی_حسینی
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛