eitaa logo
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
105 فایل
شهـید حـسـن بــاقــری: خاکریز بهانه است،ما با هم رفیق شده‌ایم تا همدیگر را بسازیم.🥀 کپی؟!با یک صلوات برای مولامون امام زمان کاملا حلال:) به جز روزمرگی! https://eitaa.com/nashenas_khakriz کانال ناشناس:👆🏻 پایان انشالله ظهور🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
اگہ‌بعضۍوقتا حالِ‌قرآن‌خوندن‌ندارے وضو‌بگیر ؛ قرآن‌رولمس‌کن یکدفعہ‌‌بیدارت‌میکند:) @khakrizhaieshg
🥹 - شیرین‌تریـن‌لذت‌دنیا‌چیه؟ + تماشاۍکرب‌وبلاۍحسیـن !((: . @khakrizhaieshg
📚 قسمت بیست و هفتم🌱 | تقدیم به محمودرضا | روزهای آخر سال ۱۳۸۹ بود؛چند روز مانده به عید. باید قبل از پایان سال،از پایان نامه ی دکترای تخصصی دفاع می کردم. وقتی رسیدم تهران،شب یک راست رفتم سراغ محمودرضا. برای پذیرایی جلسه فکری نکرده بودم و نگران آبرومندانه برگزار شدن جلسه ی دفاع بودم. به محمودرضا گفتم:((هیچ چیز آماده نیست و فردا هم وقتش را ندارم.فردا می توانی با من بیایی جلسه ی دفاع؟)) گفت:((چه چیز را باید آماده کنیم؟)) گفتم:((باید شیرینی،آبمیوه،میوه،لیوان،بشقاب،ظرف بلور میوه،کارد،چنگال و این‌جور چیزها بخرم!)) گفت:((ظرف و ظروف را دیگر می‌خواهی چه کار؟!)) گفتم:((بشقاب ها و لیوان ها اگر یک بار مصرف باشند،پایان نامه ام نمره نمی آورد!)) گفت:((اینها را از خانه می بریم.)) گفتم:((برو کت و شلوارت را هم بیاور!)) بی چون و چرا رفت و دو دست کت و شلوار آورد. امتحان کردم.یک دستش را که سرمه ای و اتو کشیده بود گذاشتم کنار. صبح،ماشین پرایدش را برداشت،وسایل را زدیم توی ماشین و از اسلامشهر راه افتادیم سمت دانشگاه تهران. خودش هم برای حضور در جلسه لباس مرتبی پوشیده بود. با ماشین رفتیم داخل دانشکده ی دامپزشکی دانشگاه تهران. آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطر آن باید قبل از دفاع،دو ساعتی پله های دانشکده ی دامپزشکی را بالا و پایین می‌رفتم! در این فاصله،محمودرضا رفت میوه و چند جعبه آبمیوه خرید. تنها چیزی که آن روز خودم رفتم و خریدم،یک جعبه شیرینی بود که با عجله ی زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم. غیر از این یک جعبه شیرینی،همه ی کارهای جلسه را محمودرضا ردیف کرده بود. حتی وسایل و میوه‌ها و جعبه‌های آبمیوه را که خریده بود،از توی ماشین تا داخل سالن آمفی تئاتر دانشکده آورد. یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاید سر جلسه و چند دقیقه قبل از شروع جلسه برگشت. خاطره ی خوش همراهی آن روز محمودرضا را فراموش نمی‌کنم که چقدر از اضطرابم کم کرد. دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه ی دانشکده ی دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد،پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه ی تقدیم نامه،نام محمودرضا را کنار نام بلند شهید مهدی باکری که پایان نامه را به او تقدیم کرده‌ ام اضافه کنم. آبروی آن جلسه را از محمودرضا دارم. @khakrizhaieshg
📚 قسمت بیست و هشتم🌱 | بی خواب و بی تاب | یک روز زنگ زد گفت:((فردا عده‌ای از بسیجی‌ها یک شب مهمان ما در پادگان هستند.اگر وقت داری بیا.بعداً نمی‌توانی این جور جاها بیایی.)) دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با بسیجی های پایگاه مقاومت حمزه ی سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان. دو روزی که مهمان پادگان بودیم،محمودرضا خیلی تلاش کرد دوره به بهترین شکل برگزار شود. من ندیدم محمودرضا توی آن دو روز بخوابد. کسی اگر نمی دانست،فکر می‌کرد محمودرضا مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد. شبی که در پادگان ماندیم،برنامه ی پیاده‌روی شبانه داشتیم. بعد از نصفه شب بود که از پیاده‌روی برگشتیم. محمودرضا مرا برد اتاق خودش. تختش را نشان داد و گفت:((تو اینجا بخواب.)) قرار بود تا اذان صبح استراحت کنیم،بعد بلند شویم برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدان تیر. گفتم:((تو کجا می خوابی؟)) گفت:((من کار دارم،تو بخواب.))این را گفت و رفت. من تا اذان صبح تقریباً نخوابیدم. مرتب چک می کردم که ببینم برگشته یا نه. بالاخره هم نیامد و من محمودرضا را بعد از صبحانه،وقتی که داشتیم آماده می شدیم برویم میدان تیر،جلوی ساختمان دیدم. چشم هایش خواب آلود و پف کرده بود. آستین هایش را زده بود بالا. سرش را انداخته بود پایین و داشت با عجله به سمتی می‌رفت. صدایش زدم. کنار درخت کاج کوچکی ایستاد. دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون آوردم و گفتم بایست می‌خواهم عکس بگیرم. دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد. دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدمش. نمی دانستم قرار است میدان را خودش اجرا کند. با اینکه از روز قبل استراحت نکرده بود،توی میدان آن قدر سرحال بود که انگار چند ساعت خوابیده است. قبل از رفتن به میدان تیر به بچه ها گفت:((ده تا تیر به هر نفر می دهیم.سعی کنید از این فرصت استفاده کنید.استفاده هم به این است که در این وضعیت حساس جهان اسلام و نیازی که به مجاهدت ما دارد،اینجا بدون نیت نباشید.نیت کنید و تیراندازی کنید.)) خیلی با روحیه بود.شوخی می‌کرد. عکس هایی که از او توی میدان گرفته ام هیچ کدامشان محمودرضا را خسته نشان نمی دهد. تا عصر همین طور قبراق بود و میدان را اجرا می کرد.توی آن دو روز محمودرضا برای اینکه به بسیجی هایی که مهمانش بودند خوش بگذرد، همه کار کرد. @khakrizhaieshg
📚 قسمت بیست و نهم🌱 | آن انگشتری | چند وقتی بود که به محمودرضا سپرده بودم متوالی را از سپاه بپرسد و به من جواب بدهد. به زیارت یک روزه مشهد رفته بودم. با او تماس گرفتم که ببینم پرسیده یا نه. تماس که گرفتم گفت مشهد است. دم غروب بود گفتم من دو ساعت دیگر پرواز دارم و دارم برمیگردم تهران. از او خواستم که اگر وقت دارد بیاید همدیگر را ببینیم. جلوی هتل کوچکی که فاصله بسیار کمی با باب الجواد علیه السلام داشت با او قرار گذاشتم. تا بیاید تا بیاید، رفتم بازار رضا علیه السلام دوتا انگشتر عقیق یک اندازه و یک شکل گرفتم. دادم روی یکی شان ذکری را هک کردند و برگشتم جلوی هتل و منتظرش ایستادم. توی شلوغی پیاده‌روی ایستاده بودم که دیدم از وسط جمعیت دارد می آید. آمد و خوش و بش کردیم. انگشتری ای را که روی آن ذکر نوشته بودم، می خواستم برای خودم بردارم، ولی آنرا به محمودرضادادم. گفتم:«این را دارم رشوه میدهم که آن موضوع را حل کنی! »انگشتر را گرفت ودست کرد.همینطورکه داشتیم حرف میزدیم شانه هایش را گرفتم و چرخاندمش سمت حرم. گفتم:«تو توی لباس پاسداری، از ما به اهل بیت علیه السلام نزدیک تری. بیا همین جا توسلی بکن شاید حل شود. » مثل همیشه شکسته نفسی کرد و گفت:«نه، ماکه کسی نیستیم. » دیدارمان پنج شش دقیقه بیشتر طول نکشید.اوهم عجله داشت.روبوسی کردیم و رفت.بعد ازشهادتش،آن انگشتری را توی خانه شان داخل کشوی میزش پیدا کردم.نگاهم به آن انگشتر افتاد،غمم گرفت.محمودرضا خیلی بی ادعا و بی سر وصدا رفت. @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی ام🌱 | مهیای نبرد نهایی | اهل مطالعه بود.مخصوصاً در مورد بیداری اسلامی و مسائل مربوط به آن،هر کجا چیزی پیدا می کرد،حتماً می خواند مثل کتاب یا مقاله‌ های تحلیلی روزنامه ها و پایگاه های خبری تحلیلی. وقت هایی که با هم از تهران به سمت اسلامشهر می رفتیم،توی ماشینش سر صحبت را باز می کردم تا حرف بزند.وقتی حرف می زد با دقت گوش می دادم.حتی سعی می‌کردم بعضی از حرف‌هایش را حفظ کنم! مثل همیشه بحث کشیده می‌شد به اتفاقات کشورهای منطقه مثل سوریه و عراق و بحرین. تبریز هم‌ که می آمد،وقتی تنها گیرش می آوردم سر صحبت را با او باز می کردم. بیشتر دوست داشتم بشنوم تا حرف بزنم، چون محمودرضا خودش با این اتفاقات از نزدیک درگیر بود.حرف هایش مثل تحلیل های ژورنالیستی یا نظر کارشناسان برنامه های تلویزیونی نبود. یادم هست که می گفت بحث های تلویزیون درباره ی سوریه به دور از واقعیت است.می‌گفت واقعیتی که آنجا می گذرد،غیر از این حرفهاست. هرچند تحلیل های مطبوعاتی را می خواند و به من هم خواندن مطالب بعضی تحلیل گرها مثل سعدالله زارعی را توصیه می کرد، ولی بیشترین استناد را درباره بیداری اسلامی به سخنرانی های آقا می کرد. گاهی نظر خودش را هم می گفت. یک چیز خاصی که توی حرف های محمودرضا بود این بود که هرچه در باره بیداری اسلامی می گفت، بدون استثنا به ظهور امام زمان (عج) ربط پیدا می کرد. یک بار پشت فرمان گفت: «به نظر من این دست خداست که ظاهر شده ودارد دیکتاتوری هایی را که حکومتشان مانع ظهور امام زمان عج است یکی یکی از سر راه برمیدارد. » این را که می گفت انگشت وسطش را به حالتی که انگار می خواهد یک چیزی را با ضربه انگشتش شوت کند درآورد وضربه ای روی فرمان ماشین زد. ظهور امام زمان عج و مبارزه برای حکومت آن حضرت، اصلی ترین حرفی بود که محمودرضا توی بحث هایش می زد ومدام هم تکرارش می کرد. @khakrizhaieshg
نشدم لایق دیدار بهم ریخته ام🙂 @khakrizhaieshg
دختر شهید محمودرضا بیضایی در سلام فرمانده🙂💛 @khakrizhaieshg
آدم نشسته بود ، شش نفر آمدند ، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.🚶‍♂🚶🏻‍♂🚶🏼‍♂🚶🏽‍♂🚶🏾‍♂🚶🏿‍♂ به یکی از سمت راستی‌ها گفت : «تو کیستی؟»⁉️ گفت : « »‼️ پرسید : «جای تو کجاست؟»⁉️ گفت : « »‼️ از دومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️ گفت : « »‼️ پرسید : «جای تو کجاست؟»⁉️ گفت : « »‼️ از سومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️ گفت : « »‼️ پرسید : «جایت کجاست؟»⁉️ گفت : « »‼️ سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد : «تو کیستی؟»⁉️ جواب داد : « »‼️ پرسید : «محلت کجاست؟»⁉️ گفت : « »‼️ گفت : «با یک جایید؟»⁉️ گفت : «من که آمدم می‌رود.»‼️ از دومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️ جواب داد : « »‼️ محلش را پرسید.⁉️ گفت : « »‼️ پرسید : «با یک دارید؟»⁉️ گفت : «من که بیایم ، خواهد رفت.»❗️ از سومی پرسید : «کیستی؟»⁉️ گفت: « »‼️ پرسید : « کجاست؟»⁉️ گفت:« »‼️ گفت:«با یک جا هستید؟»⁉️ گفت:«چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»❌❌ •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈• @khakrizhaieshg •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎
“‘!💚🌾 یک‌عمر‌گذشت‌و‌عاقبت‌فهمیدیم از‌دل‌نرود‌هر‌آنکه‌از‌دیده‌رود✨ •• 🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 قسمت سی و یکم🌱 | اندیشه ی جهانی | جمعی از شیعیان مستضعف یکی از کشورهای منطقه برای آموزش پیش او آمده بودند.توی محل کارش گفته بود بابت ساعت هایی که به آنها آموزش می دهد حق التدریس به حقوقش اضافه نکنند.آموزش آنها را وظیفه می دانست. یکی از همسنگر هایش می گفت:((با اینکه بعضی از این مهمان‌ها گاهی موازین ما را رعایت نمی‌کردند،محمودرضا با رافت و محبت با آنها برخورد می کرد. یک بار یکی از آنها از عینک آفتابی محمودرضا خوشش آمد و گفت بده به من.با اینکه قیمت زیادی داشت محمودرضا بلافاصله آن عینک را از روی چشم هایش برداشت و به او تقدیم کرد.)) من اعتراض کردم که چرا این قدر به اینها بها می دهی؟گفت:((ما باید طوری با اینها برخورد کنیم که به جمهوری اسلامی علاقه‌مند شوند.)) @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و دوم🌱 | درخدمت مستضعفان | میدان انقلاب،سرخیابان کارگرجنوبی باهم قرار داشتیم.یک پراید سفیدرنگ داشت که آن روز باهمان آمد.سوارشدم وراه افتادیم سمت اسلامشهر. همیشه می نشستم توی ماشین و بعد روبوسی می کردیم.آن روز،موقع روبوسی دیدم چشم هایش سرخ است وسر و ریشش پُر ازخاک.اززورِ خواب به سختی حرف می زد.حتی کلمات را اشتباه ادا میکرد. مرتب دستش را می کشید روی سرش.به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود.گفتم:«چرا اینطوری هستی؟»گفت:«سه چهار روز است درست نخوابیده ام وخانه هم نرفته ام.» گفتم:«بیابان بودی؟»گفت:«آره.» می دانستم دوره آموزشی برگزار کرده است.گفتم:«خب اینطوری درست نیست. زن و بچه هم حق وحقوقی دارند.چرانرفته ای خانه؟»گفت:«بعضی از اینهایی که مهمان ماهستند(منظورش نیروهای مقاومت بود) خیلی مستضعف اند.طرف کاپشنش را فروخته آمده.چطور اینها را ول کنم بروم توی خانه بخوابم؟ » @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و سوم🌱 | همه فن حریف | آن روز که با بچه‌های بسیج محلشان رفتیم پادگان،اسلحه ی ام ۱۶ و کلاشنیکف را تدریس کرد.بعد از کلاس از من پرسید:((تدریسم چطور بود؟))گفتم:((خیلی تُپق زدی.روان صحبت نمی‌کنی.)) گفت:((باورت می شود من تا حالا فارسی تدریس نکرده بودم؟ فارسیِ این چیزهایی را که همیشه به عربی می گویم پیدا نمی کردم بگویم.)) گفتم:((مگر به عربی تدریس می‌کنی؟)) گفت:((حاج قاسم گفته هرکس مترجم با خودش می‌بَرَد سر کلاس،اصلاً کلاس نرود.)) با نیروهای مقاومت کار کرده بود و کمی هم از یکی از دوستان خوزستانی اش که عربی تدریس می‌کرد، یاد گرفته بود. عربی محاوره ای را خوب صحبت می‌کرد و می‌فهمید.در ایام ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۱ قسمت‌هایی از یک سریال را که تلویزیون الشرقیه ی عراق پخش میکرد می دیدم.چون در سریال به عربی محلی تکلم می‌کردند،خیلی چیزها را نمی فهمیدم. چند قسمت از این سریال را ضبط کرده بودم. یک بار که در همان ایام آمده بود تبریز،سریال را گذاشتم و از او خواستم برایم ترجمه کند.چند دقیقه از سریال را ترجمه کرد و آن روز چندتا اصطلاح عربی محلی هم از محمودرضا یادگرفتم. آن روزها آموزش محاوره ی عربی را تازه شروع کرده بودم و لهجه های شامی،عراقی، خلیجی و مصری را با هم مقایسه می کردم.یک بار به او گفتم لهجه ی عراقی را خیلی دوست دارم و کم و بیش می فهمم،ولی عربی لبنانی ها را اصلاً نمی فهمم و علاقه‌ای هم به یادگیری اش ندارم. گفت:((اتفاقاً عربی لبنانی ها و سوری ها خیلی شیرین است.)) و بعد تعریف کرد که یک بار با تقلید لهجه ی آنها از ایست بازرسی شان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است. کتابی بود به نام((قصّه الانشاء لِلاطفال))، مخصوص آموزش عربی در مدارس سوریه. من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که در آن شرکت می کردم به دست آورده بودم.محمودرضا نسخه ی اصلی اش را از سوریه آورد و داد به من.من هم در قبالش یکی از کتاب های خودم را به او دادم. @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و چهارم🌱 | پله پله تا میدانِ تکلیف | غیر از من، هیچکدام از اعضای خانواده را از تصمیمش برای اعزام به سوریه مطّلع نکرده بود و تا اخر نکرد.حضور مستشاری بچه های سپاه، اوایل جنگ در سوریه بسیار مکتوم بود، برای همین محمودرضا به هیچ وجه درباره حضورش در سوریه چیزی نمی گفت. آن اوایل برای خداحافظی می آمد تبریز و به من می گفت که مثلاً فردا یا دوروز دیگر عازم هستم.حضورش درسوریه حساب شده بود.از این لحاظ من جداً به او افتخار می کردم. کسی نباید فکرکند پشت سر این رفتن ها تفکری نبوده.من قدم به قدم رشد فکری محمودرضا و رسیدنش به پختگی را از سال های نوجوانی دیده بودم. همیشه غبطه میخوردم به موقعیتی که او برای مجاهدت داشت و من آن را نداشتم. من هیچ گاه بابت رفتن هایش ممانعتی نکردم.حتی به ذهنم هم خطور نکرد.اعتقاد داشتم هدفی که محمودرضا برای آن می رود،بزرگتراز ما و همه چیز وحتی خودِ محمودرضاست.هربار که برای خداحافظی می امد تبریز،به او می گفتم:«برو کار را درست انجام بده و جای مرا هم خالی کن وخدا ان شاءالله حافظ است.» این اواخر به او می گفتم: «مواظب خودت باش.» @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و پنجم🌱 | آبروی جمهوری اسلامی می رود | خودش تعریف می کرد:((به سوری ها توپ ۱۰۶ داده بودیم.مدت ها بود نظامی های ارتش سوریه نقطه ای را با سِلاحهای منحنی زن هدف گرفته بودند ولی نمی توانستند بزنند.روزی که آمدم توپ را به آنها آموزش بدهم،بنا بود اولین شلیک را هم خودم انجام بدهم تا آنها ببینند.)) می‌گفت به نظامی های سوری گفتم همان نقطه‌ای را که نمی توانید بزنید،همان جا را هدف قرار می دهیم.می خواستم اجرای آتش بکنم که توی دلم گفتم:((خدا کند به هدف بخورَد.اگر نَخورَد،آبروی جمهوری اسلامی می رود.)) برداشت من این است که محمودرضا آنجا به خودش به عنوان نماینده ی جمهوری اسلامی نگاه می کرد.می‌گفت:((شلیک کردم و به هدف مورد نظر اصابت کرد.بلافاصله از بی سیم ها صدای فریاد خوشحالی بلند شد.)) می گفت:((نظامی های ارتش سوریه دور ما حلقه زدند.چند دقیقه بعد سَر و کَلّه ی فرمانده شان هم پیدا شد.آمد از من پرسید:((شما درجه تان چیست؟)) فکر می کرد من آدم مهمی هستم. گفتم:((من از نیروهای مردمی هستم.)) می‌گفت بعد از اصابت توپ به هدف،توی دلم گفتم:((خدایا شکرت که آبروی جمهوری اسلامی نرفت.))این جمله اش را هیچ وقت فراموش نمی کنم. @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و ششم🌱 | از میدان نظامی تا میدان سیاسی ‌| درباره ی وضعیت سوریه از او زیاد سوال می کردم.یک بار بحث کشید به ماندن یا رفتن بشار اسد.پرسیدم با این اوضاع به نظرت بشار اسد رفتنی است یا می‌ماند؟گفت:((اگر تا ۲۰۱۴ بماند، بعد از آن حتماً در انتخابات رای می‌آورد.)) در فضای رسانه زده ی آن روز که جَو کاملاً علیه اسد بود و آمریکایی‌ها و وابستگان منطقه‌ای اش شدیداً به رفتن او اصرار داشتند،انتظار چنین جوابی را نداشتم.گفتم:((از کجا معلوم تا ۲۰۱۴ بماند؟)) گفت:((اگر ارتش سوریه کاملاً به اسد پشت کند،باز هم حمایت مردمش را دارد.)) می گفت:((مردم الان متوجه اهمیت امنیت شده‌اند و در انتخابات قطعاً به بشار اسد رای خواهند داد.)) بیشتر تعجب کردم اما او این حرف‌ها را خیلی با اطمینان می زد.این روزها تحلیل هایش مدام یادم می‌افتد.بصیرت سیاسی داشت و درباره ی اوضاع سیاسی در حد خودش آدم مطّلعی بود و تحلیل داشت. ♥️|@khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و هفتم🌱 | تکفیر علیه مدل مقاومت شیعی | یک بار از محمودرضا پرسیدم دولت سوریه موضعش درباره ی مقاومت چیست؟ اصلاً می شود سوریه را داخل جبهه مقاومت به حساب آورد؟ گفت:«وقتی آزادسازی یکی از مناطق درسوریه علی رغم تلاش ارتش به مشکل برخورده بود،رزمندگان حزب الله وارد شدند و همراهی آنها با نیروهای ارتش سوریه منجر به آزادشدن منطقه شد.» میگفت خود بشاراسد از این رزمنده ها دعوت کرده بود که بروند پیش او. همیشه وقتی از او سوال می کردم هدف از جنگ در سوریه چیست می گفت:«هدف این است که مدل مقاومت ضدِ صهیونیستی درمنطقه را که شیعی است عوض کنند.این همه سلاح،تروریست،امکانات و پول که ریخته اند آنجا برای همین است.می خواهند مدل مقاومت شیعی دربرابر اسرائیل را با مقاومت تکفیری سَلَفی جایگزین کنند.» یک بار گفتم:«خب بعدش چطور میشود؟مقاومت سلفی میخواهد با اسرائیل چه کند؟»گفت:«نمی دانم،اما کشورهایی که ازتکفیری ها حمایت می کنند نمیخواهند چیزی به نام مقاومت شیعی در برابر اسرائیل وجود داشته باشد.» @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و هشتم🌱 | هیچ جا گیر نمی آیند | از شیعیان کشور های لبنان، عراق، سوریه و... دوستانی داشت و گاهی درباره شان چیزهایی میگفت. یکبار پرسیدم:«شیعه های لبنان بهترند یا عراق؟» گفت:«شیعه های لبنان مطیع و ولایت پذیر اند،شیعیان عراق هم در جنگیدن و شجاعت بی نظیراند.دلشان هم خیلی با اهل بیت علیه السلام است.طوری که تا پیش شان نام حسین علیه السلام و زینب سلام الله علیها را میبری،طاقتشان را از دست میدهند.» گفتم:«شیعه های ایران کجای کار هستند؟»گفت:«شیعه های ایران هیچ جای دنیا گیر نمی آیند» @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و نهم🌱 | با لباس نظامی درمحضر بانو | چندبار پیش آمد وقتی عکس های سوریه اش را نشان میداد، از اوخواستم یکی دوتا عکس به من بدهد اما هیچوقت نداد! میگفت:«تاامروز یک فریم عکس از بچه های سپاه در سوریه منتشر نشده،بگذار منتشر نشود.» یکی از عکس هایی که خیلی اصرار کردم به من بدهد، عکسی بود که بعد از عملیاتشان در منطقه حُجیره و پاکسازی مناطق اطراف حرم حضرت زینب سلام الله علیها از وجود تروریست ها با لباس نظامی در صحن حرم گرفته بود. کِیف کرده بود که با لباس نظامی توانسته داخل حرم عکس بگیرد. میگفت  خیلی دوست داشت که هرجورشده درحرم حضرت زینب سلام الله علیها یک عکس با لباس نظامی بگیرد. بالاخره با تمام محدودیت هایی که برای ورود به حرم با لباس نظامی وجود داشته، به عشق حضرت زینب سلام الله علیها دل را زده به دریا وچند نفری با لباس رفته اند داخل. بعد از شهادتش، نگاه به این عکس، کوهی از حسرت روی دلم میگذارد. یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه زبانمان کردیم ودر پیشگاه امام حسین علیه السلام و اولاد واصحابش ادعا کردیم که«یا لَیتَنا کُنّا مَعَکُم» وبه زبان گفتیم لبیک یا حسین علیه السلام و این اواخر بازهم با ادعا گفتیم «کُلّنا عَباسُکِ یا زینب» ودرگفتنمان ماندیم که ماندیم.... @khakrizhaieshg
📚 قسمت چهلم🌱 | خوف تکفیر از سپاه خمینی | یکبار عکس‌هایی را که خودش آنجا از دیوار نوشته های تکفیری ها و رزمندگان ارتش سوریه گرفته بود نشانم داد بین آنها عکس یکی از رزمنده های ایرانی بود که داشت شعاری به زبان عربی روی دیوار می نوشت. به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت این بعد از نوشتن شعار، زیرش نوشت:«جیش الخمینی فی سوریا» این را که گفت زد زیر خنده گفتم:« به چی میخندی؟» گفت:« تکفیری‌ها از ما و نام امام خمینی رحمت الله علیه خیلی می ترسند» بعد تعریف کرد که:« یک روز در یکی از محلاتی که اهالی اش آنجا را ترک کرده بودند متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف می دوید. رفتیم جلو پرسیدیم چه شده؟ گفت پسرش مجروح است و در خانه افتاده، ولی کسی نیست که کمک کند. با تعدادی از بچه ها رفتیم داخل و دیدیم پسرش یکی از همین تکفیری هاست. هیکل درشت، ریش بلند و لباس چریکی به تن داشت. یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از پایش رفته بود تا متوجه ما شد شروع کرد به داد و فریاد کردن و هرچه از دهانش درآمد نثار ما کرد. همینطور که داشت فریاد می زد و بد و بیراه می گفت، یکی از بچه‌ها رفت نزدیک شد توی گوشش گفت: می‌دانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف درد نیامد!» @khakrizhaieshg
شهادت آرزوی عشاق: خدا خودش دستم را دردست شهدا گذاشت واین رفاقت آغاز شد؛ حالا شهدا شده اند انیس ‌ومونسِ تنهایی ها وهمدمِ دلتنگی هایم! وچه‌ رفیقی بهتر ازشهدا؟! 💖 🌹💫 🌼🌿
طرف برداشته بهم میگه چون شما از مهسا امینی دفاع میکنید هم بی ناموسید هم بی غیرت! دارین ناموس تون رو میفروشید به پلیس! من نه از مهسا امینی دفاع میکنم نه از گشت ارشاد. چون قضیه فعلا مبهمه. ولی درباره بی غیرتی و بی ناموسی ما؛ اونایی که 8 سال جلو کل دنیا جنگیدن اونایی که جلو داعشی های وحشی وایسادن تا پاشون به خاک ایران نرسه اونایی که تو جنگ تحمیلی شهید دادن تا جنازه برهنه دختر ایرانی جلو چشم عراقی ها نباشه نکنه اوکراینی ها بودن ؟ =)) 🌱 •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈• @khakrizhaieshg •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎
••اَلْحَمدُ اللهِ الَذے خَلَقَ الحُسيـــن (ع)••♥️
زِ‌هَمه‌دَست‌کِشیدَم ڪِه‌تُ‌باشی‌هَمہ‌اَم باتُ‌بودَن‌زِهَمِه‌دَست‌ڪِشیدَن‌دارَد❤️:)) @khakrizhaieshg
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست در جوابم اینچنین گفت و گریست لیلی و مجنون فقط افسانه‌اند عشق در دست حسین بن علیست:) @khakrizhaieshg
اربعین حسینی را بر عاشقان و دل سوختگان اباعبدالله(ع) تسلیت عرض مینمایم😞