#تلنگر
آدم نشسته بود ، شش نفر آمدند ، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.🚶♂🚶🏻♂🚶🏼♂🚶🏽♂🚶🏾♂🚶🏿♂
به یکی از سمت راستیها گفت : «تو کیستی؟»⁉️
گفت : « #عقل »‼️
پرسید : «جای تو کجاست؟»⁉️
گفت : « #مغز »‼️
از دومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️
گفت : « #مهر »‼️
پرسید : «جای تو کجاست؟»⁉️
گفت : « #دل »‼️
از سومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️
گفت : « #حیا »‼️
پرسید : «جایت کجاست؟»⁉️
گفت : « #چشم »‼️
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد : «تو کیستی؟»⁉️
جواب داد : « #تکبر »‼️
پرسید : «محلت کجاست؟»⁉️
گفت : « #مغز »‼️
گفت : «با #عقل یک جایید؟»⁉️
گفت : «من که آمدم #عقل میرود.»‼️
از دومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️
جواب داد : « #حسد »‼️
محلش را پرسید.⁉️
گفت : « #دل »‼️
پرسید : «با #مهر یک #مکان دارید؟»⁉️
گفت : «من که بیایم ، #مهر خواهد رفت.»❗️
از سومی پرسید : «کیستی؟»⁉️
گفت: « #طمع »‼️
پرسید : «#مرکزت کجاست؟»⁉️
گفت:« #چشم »‼️
گفت:«با #حیا یک جا هستید؟»⁉️
گفت:«چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»❌❌
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
@khakrizhaieshg
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
“‘!💚🌾
یکعمرگذشتوعاقبتفهمیدیم
ازدلنرودهرآنکهازدیدهرود✨
••
#شهید_محمودرضا_بیضایی🦋🍃
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت سی و یکم🌱
| اندیشه ی جهانی |
جمعی از شیعیان مستضعف یکی از کشورهای منطقه برای آموزش پیش او آمده بودند.توی محل کارش گفته بود بابت ساعت هایی که به آنها آموزش می دهد حق التدریس به حقوقش اضافه نکنند.آموزش آنها را وظیفه می دانست.
یکی از همسنگر هایش می گفت:((با اینکه بعضی از این مهمانها گاهی موازین ما را رعایت نمیکردند،محمودرضا با رافت و محبت با آنها برخورد می کرد.
یک بار یکی از آنها از عینک آفتابی محمودرضا خوشش آمد و گفت بده به من.با اینکه قیمت زیادی داشت محمودرضا بلافاصله آن عینک را از روی چشم هایش برداشت و به او تقدیم کرد.))
من اعتراض کردم که چرا این قدر به اینها بها می دهی؟گفت:((ما باید طوری با اینها برخورد کنیم که به جمهوری اسلامی علاقهمند شوند.))
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت سی و دوم🌱
| درخدمت مستضعفان |
میدان انقلاب،سرخیابان کارگرجنوبی باهم قرار داشتیم.یک پراید سفیدرنگ داشت که آن روز باهمان آمد.سوارشدم وراه افتادیم سمت اسلامشهر.
همیشه می نشستم توی ماشین و بعد روبوسی می کردیم.آن روز،موقع روبوسی دیدم چشم هایش سرخ است وسر و ریشش پُر ازخاک.اززورِ خواب به سختی حرف می زد.حتی کلمات را اشتباه ادا میکرد.
مرتب دستش را می کشید روی سرش.به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود.گفتم:«چرا اینطوری هستی؟»گفت:«سه چهار روز است درست نخوابیده ام وخانه هم نرفته ام.» گفتم:«بیابان بودی؟»گفت:«آره.»
می دانستم دوره آموزشی برگزار کرده است.گفتم:«خب اینطوری درست نیست. زن و بچه هم حق وحقوقی دارند.چرانرفته ای خانه؟»گفت:«بعضی از اینهایی که مهمان ماهستند(منظورش نیروهای مقاومت بود) خیلی مستضعف اند.طرف کاپشنش را فروخته آمده.چطور اینها را ول کنم بروم توی خانه بخوابم؟ »
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت سی و سوم🌱
| همه فن حریف |
آن روز که با بچههای بسیج محلشان رفتیم پادگان،اسلحه ی ام ۱۶ و کلاشنیکف را تدریس کرد.بعد از کلاس از من پرسید:((تدریسم چطور بود؟))گفتم:((خیلی تُپق زدی.روان صحبت نمیکنی.))
گفت:((باورت می شود من تا حالا فارسی تدریس نکرده بودم؟ فارسیِ این چیزهایی را که همیشه به عربی می گویم پیدا نمی کردم بگویم.))
گفتم:((مگر به عربی تدریس میکنی؟))
گفت:((حاج قاسم گفته هرکس مترجم با خودش میبَرَد سر کلاس،اصلاً کلاس نرود.))
با نیروهای مقاومت کار کرده بود و کمی هم از یکی از دوستان خوزستانی اش که عربی تدریس میکرد، یاد گرفته بود.
عربی محاوره ای را خوب صحبت میکرد و میفهمید.در ایام ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۱ قسمتهایی از یک سریال را که تلویزیون الشرقیه ی عراق پخش میکرد می دیدم.چون در سریال به عربی محلی تکلم میکردند،خیلی چیزها را نمی فهمیدم.
چند قسمت از این سریال را ضبط کرده بودم. یک بار که در همان ایام آمده بود تبریز،سریال را گذاشتم و از او خواستم برایم ترجمه کند.چند دقیقه از سریال را ترجمه کرد و آن روز چندتا اصطلاح عربی محلی هم از محمودرضا یادگرفتم.
آن روزها آموزش محاوره ی عربی را تازه شروع کرده بودم و لهجه های شامی،عراقی، خلیجی و مصری را با هم مقایسه می کردم.یک بار به او گفتم لهجه ی عراقی را خیلی دوست دارم و کم و بیش می فهمم،ولی عربی لبنانی ها را اصلاً نمی فهمم و علاقهای هم به یادگیری اش ندارم.
گفت:((اتفاقاً عربی لبنانی ها و سوری ها خیلی شیرین است.)) و بعد تعریف کرد که یک بار با تقلید لهجه ی آنها از ایست بازرسی شان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است.
کتابی بود به نام((قصّه الانشاء لِلاطفال))، مخصوص آموزش عربی در مدارس سوریه.
من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که در آن شرکت می کردم به دست آورده بودم.محمودرضا نسخه ی اصلی اش را از سوریه آورد و داد به من.من هم در قبالش یکی از کتاب های خودم را به او دادم.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت سی و چهارم🌱
| پله پله تا میدانِ تکلیف |
غیر از من، هیچکدام از اعضای خانواده را از تصمیمش برای اعزام به سوریه مطّلع نکرده بود و تا اخر نکرد.حضور مستشاری بچه های سپاه، اوایل جنگ در سوریه بسیار مکتوم بود، برای همین محمودرضا به هیچ وجه درباره حضورش در سوریه چیزی نمی گفت.
آن اوایل برای خداحافظی می آمد تبریز و به من می گفت که مثلاً فردا یا دوروز دیگر عازم هستم.حضورش درسوریه حساب شده بود.از این لحاظ من جداً به او افتخار می کردم.
کسی نباید فکرکند پشت سر این رفتن ها تفکری نبوده.من قدم به قدم رشد فکری محمودرضا و رسیدنش به پختگی را از سال های نوجوانی دیده بودم. همیشه غبطه میخوردم به موقعیتی که او برای مجاهدت داشت و من آن را نداشتم.
من هیچ گاه بابت رفتن هایش ممانعتی نکردم.حتی به ذهنم هم خطور نکرد.اعتقاد داشتم هدفی که محمودرضا برای آن می رود،بزرگتراز ما و همه چیز وحتی خودِ محمودرضاست.هربار که برای خداحافظی می امد تبریز،به او می گفتم:«برو کار را درست انجام بده و جای مرا هم خالی کن وخدا ان شاءالله حافظ است.»
این اواخر به او می گفتم: «مواظب خودت باش.»
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت سی و پنجم🌱
| آبروی جمهوری اسلامی می رود |
خودش تعریف می کرد:((به سوری ها توپ ۱۰۶ داده بودیم.مدت ها بود نظامی های ارتش سوریه نقطه ای را با سِلاحهای منحنی زن هدف گرفته بودند ولی نمی توانستند بزنند.روزی که آمدم توپ را به آنها آموزش بدهم،بنا بود اولین شلیک را هم خودم انجام بدهم تا آنها ببینند.))
میگفت به نظامی های سوری گفتم همان نقطهای را که نمی توانید بزنید،همان جا را هدف قرار می دهیم.می خواستم اجرای آتش بکنم که توی دلم گفتم:((خدا کند به هدف بخورَد.اگر نَخورَد،آبروی جمهوری اسلامی می رود.))
برداشت من این است که محمودرضا آنجا به خودش به عنوان نماینده ی جمهوری اسلامی نگاه می کرد.میگفت:((شلیک کردم و به هدف مورد نظر اصابت کرد.بلافاصله از بی سیم ها صدای فریاد خوشحالی بلند شد.))
می گفت:((نظامی های ارتش سوریه دور ما حلقه زدند.چند دقیقه بعد سَر و کَلّه ی فرمانده شان هم پیدا شد.آمد از من پرسید:((شما درجه تان چیست؟))
فکر می کرد من آدم مهمی هستم. گفتم:((من از نیروهای مردمی هستم.)) میگفت بعد از اصابت توپ به هدف،توی دلم گفتم:((خدایا شکرت که آبروی جمهوری اسلامی نرفت.))این جمله اش را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت سی و ششم🌱
| از میدان نظامی تا میدان سیاسی |
درباره ی وضعیت سوریه از او زیاد سوال می کردم.یک بار بحث کشید به ماندن یا رفتن بشار اسد.پرسیدم با این اوضاع به نظرت بشار اسد رفتنی است یا میماند؟گفت:((اگر تا ۲۰۱۴ بماند، بعد از آن حتماً در انتخابات رای میآورد.))
در فضای رسانه زده ی آن روز که جَو کاملاً علیه اسد بود و آمریکاییها و وابستگان منطقهای اش شدیداً به رفتن او اصرار داشتند،انتظار چنین جوابی را نداشتم.گفتم:((از کجا معلوم تا ۲۰۱۴ بماند؟))
گفت:((اگر ارتش سوریه کاملاً به اسد پشت کند،باز هم حمایت مردمش را دارد.))
می گفت:((مردم الان متوجه اهمیت امنیت شدهاند و در انتخابات قطعاً به بشار اسد رای خواهند داد.))
بیشتر تعجب کردم اما او این حرفها را خیلی با اطمینان می زد.این روزها تحلیل هایش مدام یادم میافتد.بصیرت سیاسی داشت و درباره ی اوضاع سیاسی در حد خودش آدم مطّلعی بود و تحلیل داشت.
♥️|@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت سی و هفتم🌱
| تکفیر علیه مدل مقاومت شیعی |
یک بار از محمودرضا پرسیدم دولت سوریه موضعش درباره ی مقاومت چیست؟ اصلاً می شود سوریه را داخل جبهه مقاومت به حساب آورد؟
گفت:«وقتی آزادسازی یکی از مناطق درسوریه علی رغم تلاش ارتش به مشکل برخورده بود،رزمندگان حزب الله وارد شدند و همراهی آنها با نیروهای ارتش سوریه منجر به آزادشدن منطقه شد.»
میگفت خود بشاراسد از این رزمنده ها دعوت کرده بود که بروند پیش او. همیشه وقتی از او سوال می کردم هدف از جنگ در سوریه چیست می گفت:«هدف این است که مدل مقاومت ضدِ صهیونیستی درمنطقه را که شیعی است عوض کنند.این همه سلاح،تروریست،امکانات و پول که ریخته اند آنجا برای همین است.می خواهند مدل مقاومت شیعی دربرابر اسرائیل را با مقاومت تکفیری سَلَفی جایگزین کنند.»
یک بار گفتم:«خب بعدش چطور میشود؟مقاومت سلفی میخواهد با اسرائیل چه کند؟»گفت:«نمی دانم،اما کشورهایی که ازتکفیری ها حمایت می کنند نمیخواهند چیزی به نام مقاومت شیعی در برابر اسرائیل وجود داشته باشد.»
@khakrizhaieshg