eitaa logo
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.2هزار ویدیو
105 فایل
شهـید حـسـن بــاقــری: خاکریز بهانه است،ما با هم رفیق شده‌ایم تا همدیگر را بسازیم.🥀 کپی؟!با یک صلوات برای مولامون امام زمان کاملا حلال:) به جز روزمرگی! https://eitaa.com/nashenas_khakriz کانال ناشناس:👆🏻 پایان انشالله ظهور🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر شهید محمودرضا بیضایی در سلام فرمانده🙂💛 @khakrizhaieshg
آدم نشسته بود ، شش نفر آمدند ، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.🚶‍♂🚶🏻‍♂🚶🏼‍♂🚶🏽‍♂🚶🏾‍♂🚶🏿‍♂ به یکی از سمت راستی‌ها گفت : «تو کیستی؟»⁉️ گفت : « »‼️ پرسید : «جای تو کجاست؟»⁉️ گفت : « »‼️ از دومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️ گفت : « »‼️ پرسید : «جای تو کجاست؟»⁉️ گفت : « »‼️ از سومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️ گفت : « »‼️ پرسید : «جایت کجاست؟»⁉️ گفت : « »‼️ سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد : «تو کیستی؟»⁉️ جواب داد : « »‼️ پرسید : «محلت کجاست؟»⁉️ گفت : « »‼️ گفت : «با یک جایید؟»⁉️ گفت : «من که آمدم می‌رود.»‼️ از دومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️ جواب داد : « »‼️ محلش را پرسید.⁉️ گفت : « »‼️ پرسید : «با یک دارید؟»⁉️ گفت : «من که بیایم ، خواهد رفت.»❗️ از سومی پرسید : «کیستی؟»⁉️ گفت: « »‼️ پرسید : « کجاست؟»⁉️ گفت:« »‼️ گفت:«با یک جا هستید؟»⁉️ گفت:«چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»❌❌ •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈• @khakrizhaieshg •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎
“‘!💚🌾 یک‌عمر‌گذشت‌و‌عاقبت‌فهمیدیم از‌دل‌نرود‌هر‌آنکه‌از‌دیده‌رود✨ •• 🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 قسمت سی و یکم🌱 | اندیشه ی جهانی | جمعی از شیعیان مستضعف یکی از کشورهای منطقه برای آموزش پیش او آمده بودند.توی محل کارش گفته بود بابت ساعت هایی که به آنها آموزش می دهد حق التدریس به حقوقش اضافه نکنند.آموزش آنها را وظیفه می دانست. یکی از همسنگر هایش می گفت:((با اینکه بعضی از این مهمان‌ها گاهی موازین ما را رعایت نمی‌کردند،محمودرضا با رافت و محبت با آنها برخورد می کرد. یک بار یکی از آنها از عینک آفتابی محمودرضا خوشش آمد و گفت بده به من.با اینکه قیمت زیادی داشت محمودرضا بلافاصله آن عینک را از روی چشم هایش برداشت و به او تقدیم کرد.)) من اعتراض کردم که چرا این قدر به اینها بها می دهی؟گفت:((ما باید طوری با اینها برخورد کنیم که به جمهوری اسلامی علاقه‌مند شوند.)) @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و دوم🌱 | درخدمت مستضعفان | میدان انقلاب،سرخیابان کارگرجنوبی باهم قرار داشتیم.یک پراید سفیدرنگ داشت که آن روز باهمان آمد.سوارشدم وراه افتادیم سمت اسلامشهر. همیشه می نشستم توی ماشین و بعد روبوسی می کردیم.آن روز،موقع روبوسی دیدم چشم هایش سرخ است وسر و ریشش پُر ازخاک.اززورِ خواب به سختی حرف می زد.حتی کلمات را اشتباه ادا میکرد. مرتب دستش را می کشید روی سرش.به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود.گفتم:«چرا اینطوری هستی؟»گفت:«سه چهار روز است درست نخوابیده ام وخانه هم نرفته ام.» گفتم:«بیابان بودی؟»گفت:«آره.» می دانستم دوره آموزشی برگزار کرده است.گفتم:«خب اینطوری درست نیست. زن و بچه هم حق وحقوقی دارند.چرانرفته ای خانه؟»گفت:«بعضی از اینهایی که مهمان ماهستند(منظورش نیروهای مقاومت بود) خیلی مستضعف اند.طرف کاپشنش را فروخته آمده.چطور اینها را ول کنم بروم توی خانه بخوابم؟ » @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و سوم🌱 | همه فن حریف | آن روز که با بچه‌های بسیج محلشان رفتیم پادگان،اسلحه ی ام ۱۶ و کلاشنیکف را تدریس کرد.بعد از کلاس از من پرسید:((تدریسم چطور بود؟))گفتم:((خیلی تُپق زدی.روان صحبت نمی‌کنی.)) گفت:((باورت می شود من تا حالا فارسی تدریس نکرده بودم؟ فارسیِ این چیزهایی را که همیشه به عربی می گویم پیدا نمی کردم بگویم.)) گفتم:((مگر به عربی تدریس می‌کنی؟)) گفت:((حاج قاسم گفته هرکس مترجم با خودش می‌بَرَد سر کلاس،اصلاً کلاس نرود.)) با نیروهای مقاومت کار کرده بود و کمی هم از یکی از دوستان خوزستانی اش که عربی تدریس می‌کرد، یاد گرفته بود. عربی محاوره ای را خوب صحبت می‌کرد و می‌فهمید.در ایام ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۱ قسمت‌هایی از یک سریال را که تلویزیون الشرقیه ی عراق پخش میکرد می دیدم.چون در سریال به عربی محلی تکلم می‌کردند،خیلی چیزها را نمی فهمیدم. چند قسمت از این سریال را ضبط کرده بودم. یک بار که در همان ایام آمده بود تبریز،سریال را گذاشتم و از او خواستم برایم ترجمه کند.چند دقیقه از سریال را ترجمه کرد و آن روز چندتا اصطلاح عربی محلی هم از محمودرضا یادگرفتم. آن روزها آموزش محاوره ی عربی را تازه شروع کرده بودم و لهجه های شامی،عراقی، خلیجی و مصری را با هم مقایسه می کردم.یک بار به او گفتم لهجه ی عراقی را خیلی دوست دارم و کم و بیش می فهمم،ولی عربی لبنانی ها را اصلاً نمی فهمم و علاقه‌ای هم به یادگیری اش ندارم. گفت:((اتفاقاً عربی لبنانی ها و سوری ها خیلی شیرین است.)) و بعد تعریف کرد که یک بار با تقلید لهجه ی آنها از ایست بازرسی شان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است. کتابی بود به نام((قصّه الانشاء لِلاطفال))، مخصوص آموزش عربی در مدارس سوریه. من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که در آن شرکت می کردم به دست آورده بودم.محمودرضا نسخه ی اصلی اش را از سوریه آورد و داد به من.من هم در قبالش یکی از کتاب های خودم را به او دادم. @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و چهارم🌱 | پله پله تا میدانِ تکلیف | غیر از من، هیچکدام از اعضای خانواده را از تصمیمش برای اعزام به سوریه مطّلع نکرده بود و تا اخر نکرد.حضور مستشاری بچه های سپاه، اوایل جنگ در سوریه بسیار مکتوم بود، برای همین محمودرضا به هیچ وجه درباره حضورش در سوریه چیزی نمی گفت. آن اوایل برای خداحافظی می آمد تبریز و به من می گفت که مثلاً فردا یا دوروز دیگر عازم هستم.حضورش درسوریه حساب شده بود.از این لحاظ من جداً به او افتخار می کردم. کسی نباید فکرکند پشت سر این رفتن ها تفکری نبوده.من قدم به قدم رشد فکری محمودرضا و رسیدنش به پختگی را از سال های نوجوانی دیده بودم. همیشه غبطه میخوردم به موقعیتی که او برای مجاهدت داشت و من آن را نداشتم. من هیچ گاه بابت رفتن هایش ممانعتی نکردم.حتی به ذهنم هم خطور نکرد.اعتقاد داشتم هدفی که محمودرضا برای آن می رود،بزرگتراز ما و همه چیز وحتی خودِ محمودرضاست.هربار که برای خداحافظی می امد تبریز،به او می گفتم:«برو کار را درست انجام بده و جای مرا هم خالی کن وخدا ان شاءالله حافظ است.» این اواخر به او می گفتم: «مواظب خودت باش.» @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و پنجم🌱 | آبروی جمهوری اسلامی می رود | خودش تعریف می کرد:((به سوری ها توپ ۱۰۶ داده بودیم.مدت ها بود نظامی های ارتش سوریه نقطه ای را با سِلاحهای منحنی زن هدف گرفته بودند ولی نمی توانستند بزنند.روزی که آمدم توپ را به آنها آموزش بدهم،بنا بود اولین شلیک را هم خودم انجام بدهم تا آنها ببینند.)) می‌گفت به نظامی های سوری گفتم همان نقطه‌ای را که نمی توانید بزنید،همان جا را هدف قرار می دهیم.می خواستم اجرای آتش بکنم که توی دلم گفتم:((خدا کند به هدف بخورَد.اگر نَخورَد،آبروی جمهوری اسلامی می رود.)) برداشت من این است که محمودرضا آنجا به خودش به عنوان نماینده ی جمهوری اسلامی نگاه می کرد.می‌گفت:((شلیک کردم و به هدف مورد نظر اصابت کرد.بلافاصله از بی سیم ها صدای فریاد خوشحالی بلند شد.)) می گفت:((نظامی های ارتش سوریه دور ما حلقه زدند.چند دقیقه بعد سَر و کَلّه ی فرمانده شان هم پیدا شد.آمد از من پرسید:((شما درجه تان چیست؟)) فکر می کرد من آدم مهمی هستم. گفتم:((من از نیروهای مردمی هستم.)) می‌گفت بعد از اصابت توپ به هدف،توی دلم گفتم:((خدایا شکرت که آبروی جمهوری اسلامی نرفت.))این جمله اش را هیچ وقت فراموش نمی کنم. @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و ششم🌱 | از میدان نظامی تا میدان سیاسی ‌| درباره ی وضعیت سوریه از او زیاد سوال می کردم.یک بار بحث کشید به ماندن یا رفتن بشار اسد.پرسیدم با این اوضاع به نظرت بشار اسد رفتنی است یا می‌ماند؟گفت:((اگر تا ۲۰۱۴ بماند، بعد از آن حتماً در انتخابات رای می‌آورد.)) در فضای رسانه زده ی آن روز که جَو کاملاً علیه اسد بود و آمریکایی‌ها و وابستگان منطقه‌ای اش شدیداً به رفتن او اصرار داشتند،انتظار چنین جوابی را نداشتم.گفتم:((از کجا معلوم تا ۲۰۱۴ بماند؟)) گفت:((اگر ارتش سوریه کاملاً به اسد پشت کند،باز هم حمایت مردمش را دارد.)) می گفت:((مردم الان متوجه اهمیت امنیت شده‌اند و در انتخابات قطعاً به بشار اسد رای خواهند داد.)) بیشتر تعجب کردم اما او این حرف‌ها را خیلی با اطمینان می زد.این روزها تحلیل هایش مدام یادم می‌افتد.بصیرت سیاسی داشت و درباره ی اوضاع سیاسی در حد خودش آدم مطّلعی بود و تحلیل داشت. ♥️|@khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و هفتم🌱 | تکفیر علیه مدل مقاومت شیعی | یک بار از محمودرضا پرسیدم دولت سوریه موضعش درباره ی مقاومت چیست؟ اصلاً می شود سوریه را داخل جبهه مقاومت به حساب آورد؟ گفت:«وقتی آزادسازی یکی از مناطق درسوریه علی رغم تلاش ارتش به مشکل برخورده بود،رزمندگان حزب الله وارد شدند و همراهی آنها با نیروهای ارتش سوریه منجر به آزادشدن منطقه شد.» میگفت خود بشاراسد از این رزمنده ها دعوت کرده بود که بروند پیش او. همیشه وقتی از او سوال می کردم هدف از جنگ در سوریه چیست می گفت:«هدف این است که مدل مقاومت ضدِ صهیونیستی درمنطقه را که شیعی است عوض کنند.این همه سلاح،تروریست،امکانات و پول که ریخته اند آنجا برای همین است.می خواهند مدل مقاومت شیعی دربرابر اسرائیل را با مقاومت تکفیری سَلَفی جایگزین کنند.» یک بار گفتم:«خب بعدش چطور میشود؟مقاومت سلفی میخواهد با اسرائیل چه کند؟»گفت:«نمی دانم،اما کشورهایی که ازتکفیری ها حمایت می کنند نمیخواهند چیزی به نام مقاومت شیعی در برابر اسرائیل وجود داشته باشد.» @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و هشتم🌱 | هیچ جا گیر نمی آیند | از شیعیان کشور های لبنان، عراق، سوریه و... دوستانی داشت و گاهی درباره شان چیزهایی میگفت. یکبار پرسیدم:«شیعه های لبنان بهترند یا عراق؟» گفت:«شیعه های لبنان مطیع و ولایت پذیر اند،شیعیان عراق هم در جنگیدن و شجاعت بی نظیراند.دلشان هم خیلی با اهل بیت علیه السلام است.طوری که تا پیش شان نام حسین علیه السلام و زینب سلام الله علیها را میبری،طاقتشان را از دست میدهند.» گفتم:«شیعه های ایران کجای کار هستند؟»گفت:«شیعه های ایران هیچ جای دنیا گیر نمی آیند» @khakrizhaieshg
📚 قسمت سی و نهم🌱 | با لباس نظامی درمحضر بانو | چندبار پیش آمد وقتی عکس های سوریه اش را نشان میداد، از اوخواستم یکی دوتا عکس به من بدهد اما هیچوقت نداد! میگفت:«تاامروز یک فریم عکس از بچه های سپاه در سوریه منتشر نشده،بگذار منتشر نشود.» یکی از عکس هایی که خیلی اصرار کردم به من بدهد، عکسی بود که بعد از عملیاتشان در منطقه حُجیره و پاکسازی مناطق اطراف حرم حضرت زینب سلام الله علیها از وجود تروریست ها با لباس نظامی در صحن حرم گرفته بود. کِیف کرده بود که با لباس نظامی توانسته داخل حرم عکس بگیرد. میگفت  خیلی دوست داشت که هرجورشده درحرم حضرت زینب سلام الله علیها یک عکس با لباس نظامی بگیرد. بالاخره با تمام محدودیت هایی که برای ورود به حرم با لباس نظامی وجود داشته، به عشق حضرت زینب سلام الله علیها دل را زده به دریا وچند نفری با لباس رفته اند داخل. بعد از شهادتش، نگاه به این عکس، کوهی از حسرت روی دلم میگذارد. یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه زبانمان کردیم ودر پیشگاه امام حسین علیه السلام و اولاد واصحابش ادعا کردیم که«یا لَیتَنا کُنّا مَعَکُم» وبه زبان گفتیم لبیک یا حسین علیه السلام و این اواخر بازهم با ادعا گفتیم «کُلّنا عَباسُکِ یا زینب» ودرگفتنمان ماندیم که ماندیم.... @khakrizhaieshg
📚 قسمت چهلم🌱 | خوف تکفیر از سپاه خمینی | یکبار عکس‌هایی را که خودش آنجا از دیوار نوشته های تکفیری ها و رزمندگان ارتش سوریه گرفته بود نشانم داد بین آنها عکس یکی از رزمنده های ایرانی بود که داشت شعاری به زبان عربی روی دیوار می نوشت. به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت این بعد از نوشتن شعار، زیرش نوشت:«جیش الخمینی فی سوریا» این را که گفت زد زیر خنده گفتم:« به چی میخندی؟» گفت:« تکفیری‌ها از ما و نام امام خمینی رحمت الله علیه خیلی می ترسند» بعد تعریف کرد که:« یک روز در یکی از محلاتی که اهالی اش آنجا را ترک کرده بودند متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف می دوید. رفتیم جلو پرسیدیم چه شده؟ گفت پسرش مجروح است و در خانه افتاده، ولی کسی نیست که کمک کند. با تعدادی از بچه ها رفتیم داخل و دیدیم پسرش یکی از همین تکفیری هاست. هیکل درشت، ریش بلند و لباس چریکی به تن داشت. یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از پایش رفته بود تا متوجه ما شد شروع کرد به داد و فریاد کردن و هرچه از دهانش درآمد نثار ما کرد. همینطور که داشت فریاد می زد و بد و بیراه می گفت، یکی از بچه‌ها رفت نزدیک شد توی گوشش گفت: می‌دانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف درد نیامد!» @khakrizhaieshg
شهادت آرزوی عشاق: خدا خودش دستم را دردست شهدا گذاشت واین رفاقت آغاز شد؛ حالا شهدا شده اند انیس ‌ومونسِ تنهایی ها وهمدمِ دلتنگی هایم! وچه‌ رفیقی بهتر ازشهدا؟! 💖 🌹💫 🌼🌿
طرف برداشته بهم میگه چون شما از مهسا امینی دفاع میکنید هم بی ناموسید هم بی غیرت! دارین ناموس تون رو میفروشید به پلیس! من نه از مهسا امینی دفاع میکنم نه از گشت ارشاد. چون قضیه فعلا مبهمه. ولی درباره بی غیرتی و بی ناموسی ما؛ اونایی که 8 سال جلو کل دنیا جنگیدن اونایی که جلو داعشی های وحشی وایسادن تا پاشون به خاک ایران نرسه اونایی که تو جنگ تحمیلی شهید دادن تا جنازه برهنه دختر ایرانی جلو چشم عراقی ها نباشه نکنه اوکراینی ها بودن ؟ =)) 🌱 •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈• @khakrizhaieshg •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎
••اَلْحَمدُ اللهِ الَذے خَلَقَ الحُسيـــن (ع)••♥️
زِ‌هَمه‌دَست‌کِشیدَم ڪِه‌تُ‌باشی‌هَمہ‌اَم باتُ‌بودَن‌زِهَمِه‌دَست‌ڪِشیدَن‌دارَد❤️:)) @khakrizhaieshg
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست در جوابم اینچنین گفت و گریست لیلی و مجنون فقط افسانه‌اند عشق در دست حسین بن علیست:) @khakrizhaieshg
اربعین حسینی را بر عاشقان و دل سوختگان اباعبدالله(ع) تسلیت عرض مینمایم😞
شیرمادر و نان پدر حلالت دلاور خدا قوت نازنین پهلوان دلاوری کرد بزرگی کرد کامران قاسمپور. قهرمانی کامران قاسمپور در وزن ۹۲ کیلوگرم را به تمام مردم ایران تبریک میگویم.✌️🏻🇮🇷
📚 قسمت چهل و یکم🌱 | لهجه ی ترکی محلی | چند نفر از ‌رزمنده های مقاومت،فیلمی از محمودرضا در سوریه ضبط کرده بودند که در آن نحوه ی باز و بسته کردن قطعات توپ ۲۳ را آموزش می داد.توی این فیلم فقط دست های محمودرضا داخل کادر است،به اضافه ی صدایش که با عربی محلی نحوه ی کار را توضیح می دهد. بار اولی که این فیلم را می دیدم، صرفاً از صدایش فهمیدم محمودرضاست؛چون تصویری از چهره ی او از اول تا آخر فیلم وجود ندارد.چند دقیقه که تماشا کردم،برگشتم و به محمودرضا که مشغول کار خودش بود گفتم:((بابا عربی!این دیگر چیست؟)) گفت:((برای یک عده از بچه‌ها توپ را آموزش داده بودم.گفتند این طوری یادمان نمی ماند،یک بار دیگر توضیح بده فیلم بگیریم.من هم توضیح دادم فیلم گرفتند که داشته باشند و اگر جایی لازم شد از فیلم استفاده کنند.)) گفتم:((کو؟کجا هستند این بچه ها؟))گفت:((همین جا هستند.حرف نمی زنند تا شناسایی نشوند.)) گفتم:((خودت که لو رفته ای با این لهجه ی ترکی عربی قاطی!)) خندید. @khakrizhaieshg
📚 قسمت چهل و دوم🌱 | گرا باگوگل ارث | سهیل کریمی می گفت:«محمودرضا درحلب برای تعیین گرا از نرم افزار گوگل ارث کمک می گرفت،اما خمپاره ها به جایی که باید می خوردند،نمی خوردند.» می گفت:«محمودرضا متوجه شده بود که مختصات گوگل ارث برای جاهایی مثل سوریه و عراق خطا دارد.معتقد بود که این خطا عمدی است.محمودرضا مقدار این خطا را درآورده بود وبعد از آن،مقدار این خطا را در نظر می گرفت و آتش می کرد و جایی که میخواست را می زد.» @khakrizhaieshg
📚 قسمت چهل و سوم🌱 | عدالت؛ حتی برای سرباز های سوری | حاج مصطفی محمدی، فرمانده تیپ مکانیزه امام زمان (عج) تعریف می کرد:«ماه رمضان بود و ما درسوریه بودیم که یکی از افسران ارشد سوری به ضیافت افطار دعوتمان کرد. با تعدادی از رزمندگان از جمله شهید بیضائی به مهمانی رفتیم.خیلی هم تشنه بودیم.دوسه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم، اما محمودرضا منصرف شد وگفت من برمی گردم.رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود.من هم مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم.» شهیدبیضائی به من گفت:«شما ماشین را به من بده که برگردم.شما بروید و افطارتان را بخورید.بعد از افطار که برگشتید دلیلش را می گویم. » بعداز افطار گفت:«اگر خاطرت باشد این افسر قبلا هم یکبار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود. آن روز بعد از ناهار دیدم ته مانده غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها از شدت گرسنگی آن را با ولع میخورند! امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده غذای افطاری مرا به این سرباز ها بدهند،من آن افطاری را نمیخورم.» @khakrizhaieshg
📚 قسمت چهل و چهارم🌱 | شوخ و جدی | اهل شوخی بود؛زیاد اما حد و حدود نگه میداشت. گاهی هم کاملا جدی بود. سهیل کریمی، هنرمند مستند ساز بسیجی، درحلب با محمودرضا بود. وقتی برای تشییع پیکر محمودرضا به تبریز آمد، شب در منزل حاج بهزاد پروین قدس تعریف میکرد:«محمودرضا شیطنت های خاص خودش را داشت،اما وقتی توی کار میرفت خیلی جدی میشد.یک بار مشغول گرا گرفتن بود.چند لبنانی آنجا بودند که مدام به پروپای ما می پیچیدند. محمودرضا یکهو قاطی کرد، برگشت به من گفت:«حاج سهیل!اینهارا بزن بروند کنار.پدر من را درآوردند.»هوا تاریک بود و با سَلفی ها یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم. من دست به یقه شدم ویکی دوتا از این لبنانی هارا گرفتم هُل دادم. یکی آمد گفت:«بابا اینی که زدی همکار تو بود.» گفتم:«همکارچیه؟» بعد فهمیدم محمد دبّوق بوده. آمدم گرفتم بوسیدمش وحسین(محمودرضا) را نشان دادم وگفتم مقصر این بود! این به من گفت این هارا دور کن. شما جلوی دیدش را گرفته بودید. داشت گرا میگرفت. توی کارش جدی بود. همانقدر که شوخ بود، وارد کار که میشد خیلی جدی میشد. محمودرضا گاهی عالم و آدم را سرکار میگذاشت. گاهی هم شوخی های عجیب و غریبی میکرد. حتی درمحل کارش به خاطر یکی از این شوخی ها توبیخ شده بود، اما هیچوقت با من که برادرش بودم شوخی نمیکرد. از چیزهایی که هنوز هم یادآوری اش مرا شرمنده می کند، یکی همین مسئله است. من فقط سه سال از او بزرگ تر بودم اما محمودرضا حق ادب را ادا میکرد. باهم که بودیم خیلی بگو بخند می کردیم. خیلی پیش می آمد که درباره کارش یا ازسوریه و مسائل معمولی و از سرکارگذاشتن هایش تعریف میکرد و می خندیدیم، اما هیچ وقت نشد حتی شوخی کوچکی با من بکند و بخندد.
📚 قسمت چهل و پنجم🌱 | از ریال سعودی تا دلار آمریکایی | داشتیم با هم یکی از عکس‌های خودش را می دیدیم که توی آن با سلاح،بالا سر تعدادی از جنازه های تکفیری ها ایستاده بود.درباره ی این عکس و درگیری اش با تکفیری‌ها توضیح می‌داد که پرسیدم:((این جریان های تکفیری را چه کسی حمایت می‌کند؟)) گفت:((توی جیب هایشان از ریال سعودی و لیر ترکیه بگیر تا دلار آمریکایی پیدا می شود!)) در زمانی که هنوز صحبتی از نقش ترکیه در بحران سوریه و حمایت این کشور از تروریست‌ها در رسانه‌ها بر سر زبان‌ها نبود،محمودرضا ترکیه را دست خائن می دانست. برای اثبات حرفش یک بار عکسی نشانم داد که خودش در یکی از مقرهای جبهه النصره گرفته بود.عکس پنجره ای بود که برای پوشاندنش از پرچم کشور ترکیه استفاده کرده بودند. @khakrizhaieshg
📚 قسمت چهل و ششم🌱 | مردم دار و مردم باور | یکی از هم سنگرهای محمودرضا تعریف می‌کرد:((محمودرضا در سوریه با مردم ارتباط می‌گرفت.یک بار در یکی از مناطق متوجه چند زن شدیم که روی زمین نشسته بودند. یکی از بچه ها گفت شاید انتحاری باشند.یک رگبار جلوی پایشان زد.خیلی ترسیدند و وحشت کردند.محمودرضا رفت جلو و شروع کرد با آنها به عربی صحبت کردن. خودش را معرفی کرد و بعد به آنها گفت:((ما شیعه ی علی بن ابی طالب علیه السلام هستیم و شما در پناه ما هستید.))وقتی این را گفت آرام شدند.بعد طوری با آنها حرف زد که اعتمادشان را جلب کرد؛تا جایی که محل تجمع تعدادی از تکفیری‌ها را به ما نشان دادند. محمودرضا در شناسایی هم از مردم منطقه استفاده می‌کرد.یک بار یکی از اهالی منطقه را با خودش سوار ماشین کرده بود که بِبَرَد شناسایی. من به این کارش اعتراض کردم،اما محمودرضا جوری با مردم رفتار می کرد که با او همکاری می‌کردند.)) @khakrizhaieshg