🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#88
شبنم به طرفم اومد.. بلندم کرد و به طرف اتاق مامان وباباش
که اتنهای راهرو بود بردم و همزمان گفت:
_نترس.. الان پدر حلش میکنه..
گوشه ی تخت نشستم و باهمون گریه گفتم:
_چرا بعدازظهر بهم نگفتی شبنم؟ چرا؟
_فکرکردم گمم کرده.. نخواستم الکی ناراحت بشی و بترسی!
_کدومشون بود؟ کی دنبالت بود؟
_بجز کاظم کیو میشناسم مگه؟
اونم دور ایستاده ویواشکی زاغ سیاهمو چوب میزد..
یک لحظه چشمم بهش افتاد وشناختمش..
وانمود کردم ندیدمش و از کوچه پس کوچه اومدم منه خاک برسر فکرکردم گمم کرده...
گریه هام شدت گرفت.. اگه دستش بهم برسه تیکه تیکه ام میکنه...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#89
چنددقیقه بعد نازیلا (خواهر بزرگ شبنم) اومد تو اتاق وگفت:
_بیاین بیرون رفتن...
تند ازجام بلندشدم و خودمو به حال رسوندم و باترس پرسیدم:
_چی شد عمو؟ اومده بودن منو ببرن؟ فهمیدن اینجام؟
_واسه فهمیدنش، فهمیدن که با مامور اومدن درخونه و سراغ تورو میگیرن.. اما انکار کردم..
یکی از عموهاتم به اسم کاظم همراهشون بود تهدیدش کردم ازش شکایت میکنم
واعاده حثیت میکنم اوناهم معذرت خواهی کردن ورفتن!
شرم زده سرمو پایین انداختم و گفتم:
_معذرت میخوام.. بخاطر من تومحل....
میون حرفم پرید وگفت:
_این حرفارونزن.. توهم دخترمی..
الانم دیگه تموم شد برین پی کارتون!
خاله هم اومد گونه ام رو بوسه ای زد وگفت:
_دیگه توفکرش نریا... ماکنارتیم..
_ممنون.. چشم.. ازهمتون ممنونم!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#90
اما من توهمون اتاق تصمیمم رو گرفته بودم...
همین امشب ازاینجا میرم..
نمیذارم دفعه ی دومی هم باشه.. نمیذارم بخاطر من کسی توی دردسر بیوفته!
بادخترا تو اتاق نشسته بودیم وهرکدوم از یه دری حرف میزدیم
که خاله اومد تو اتاق و جعبه ای رو سمتم گرفت..
_این برای توئه دخترم..
باگیجی اول یه نگاه به دخترا کردم وبعد روبه خاله گفتم؛
_ممنون.. اما این چیه؟
تکونش داد و با مهربونی گفت:
_بگیرش.. تابازش نکنی که نمیفهمی! بازکن خودت ببین...
جعبه رو گرفتم وریزلب تشکر کردم..
بادیدن یه ساعت خیلی قشنگ
با صفحه سفید وبندهای استیل نقره ای،چشم هام برق زد...
_وای چقدر قشنگه... مرسییی!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#91
پریدم بغلش کردم وکلی ازش تشکر کردم...
_خیلی وقته خریدمش اما استفاده نکردم..
ظهردیدم ساعت نداری گفتم به دست های خوشگل توبیشتر میاد..
اینجوری هدیه ای به عنوان یادگاری ازمن پیشت داری...
دوباره گونه هاشو بوسیدم و تشکردم..
من هیچوقت ساعت نداشتم..
حتی یادم نمیاد آخرین بار واسه امتحان کردن
روی دستم ساعت چه کسی رو دستم کرده بودم!
خوشحال بودم.. اونقدر خوشحال که
هرچند دقیقه یکبار به دستم نگاه میکردم..
مطمئنا ساعت گرون قیمتی بود
و داشتنش بهم حس خوبی رو داده بود!
باخودم فکرکردم دلخوشی های من
درمقابل همکلاسی هام چقدر کوچیک وخنده دار بود...
داشتم به دستم نگاه میکردم که چشمم به عقبره های ساعت افتاد...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#92
بی اراده لبخندم پر کشید و ذوقم کورشد...
عمر خوشحالی هام خیلی کوتاه بود..
ساعت بی رحمانه حرکت میکرد و وقت رفتنم نزدیک تر میشد...
بغض کردم ولب گزیدم.. اخه من کجا رو داشتم که برم؟
خدایا دختری به بیکسی من باید به کجا پناه می برد؟ خدایا قربونت برم بنده هات
این خونه و آرامشش هم برای من زیاد دیدن و باید آواره ی کوچه ی خیابون بشم خودت کمکم کن
داشتم توی ذهنم دنبال یه پناهگاه واسه خودم میگشتم که باصدای شبنم رشته ی افکارم پاره شد..
_به کجا چنین شتبان بهار خانوم؟
سرمو بلند کردم و باگیجی نگاهش کردم...
_هوم؟
اومد کنارم نشست و یه دونه محکم زد روی پام و ادای ناظم مدرسه رو درآورد؛
_کجایی خانومم؟ اصلا حواستون نیستا!
لبخندی غمگین گوشه ی لبم نقش بست..
_بعداز این حتی دلم واسه خانوم عزیزی هم تنگ میشه!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#93
_یه جوری حرف میزنی انگار واقعا تصمیم گرفتی واسه همیشه ترک تحصیل کنی!
_هوم! درست حدس زدی، نمیخوام برگردم، برگشتن به مدرسه یعنی برگشتنم به اون جهنم!
_دیونه شدی؟ بخاطر اون روانی ها میخوای از آینده و رویاهات دست بکشی؟
باحسرت آهی کشیدم وسعی کردم بغضمو کنترل کنم..
_واسه نجات آینده ام از اونجا فرار کردم..
واسه به دست آوردن یه چیزایی باید قید یه چیزهای دیگه رو بزنم..
مدرسه هم جز همون دسته حساب میشه!
امیدوارم بدتر گند نزده باشم
و ارزشش رو داشته باشه وگرنه نابود میشم..
درس خوندن تنها دلخوشی من توی دنیا بود..
یابهتره بگم تنها دلیل برای زنده بودن و داشتن به امید به آینده!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#95
اشکمو پاک کردم و گفتم:
_نمیدونم.. اما همیشه این رو بدون
وهیچوقت توهیچ شرایطی فراموش نکن تا وقتی این قلب به تپیدن ادامه میده
فراموشت نمیکنم و همیشه خواهرم میمونی!
سرشو بلند کرد و موشکافانه نگاهم کرد...
_مشکوک شدی چرا؟ حرف های بودار میزنی! داری منو میترسونی ها...
راستش روبگو چی تواون کله پوکت میگذره؟
یه وقت خرنشیا.. مبادا کار اشتباهی بکنی بهار...
بخوای دیونه بازی دربیاری بخدا حلالت نمیکنم!
انگار شبنم من رو بهترخودم میشناخت
و همون چندتا جمله کافی بود تا بهم شک کنه!
واسه رد گم کنی خندیدم..
خودمو به اون راه زدم وگفتم:
_لیاقت نداری باهات مهربون بشم نه؟
پاشو بروگمشو اصلا نخواستم.. پاشو ببینم!
اما اون نخندید.. جدی بود..
به همون اندازه که تصمیم من برای رفتن جدی بود!
_مرگ شبنم بگو چی توسرت میگذره؟
_وا؟ دیونه شدی؟ جنبه نداری دو خط قربون صدقه ات برما!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#94
_قیدشو نزن بهار .. من نمیذارم..
من کنارتم هرچی یادبگیرم میام به توهم یاد میدم
تاوقتی که شرایط درست میشه میتونی غیر حضوری درس بخونی!
به صورت مهربونش زل زدم و ناخواسته قطره اشکم گونه ام رو نوازش کرد...
دلم واسش تنگ میشد.. کاش مجبور نبودم ازش دل بکنم...
شبنم توی این خواهرم شده بود.. یه خواهر واقعی..
_این همه خوبی ومهربونی چطوری توی دلت جاشده؟
_عع! چرا گریه میکنی خب؟ خیلی لوسی!
دستمو دور گردنش انداختم و سرشو روی سینه ام گذاشتم وگفتم:
_میدونی خیلی واسم عزیزی مگه نه؟
باخودشیگفتی سری به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:
_اوهم.. میدونم!
_صدای قلبمو میشنوی؟
_چرا اینقدر تند میزنه؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#95
اشکمو پاک کردم و گفتم:
_نمیدونم.. اما همیشه این رو بدون
وهیچوقت توهیچ شرایطی فراموش نکن تا وقتی این قلب به تپیدن ادامه میده
فراموشت نمیکنم و همیشه خواهرم میمونی!
سرشو بلند کرد و موشکافانه نگاهم کرد...
_مشکوک شدی چرا؟ حرف های بودار میزنی! داری منو میترسونی ها...
راستش روبگو چی تواون کله پوکت میگذره؟
یه وقت خرنشیا.. مبادا کار اشتباهی بکنی بهار...
بخوای دیونه بازی دربیاری بخدا حلالت نمیکنم!
انگار شبنم من رو بهترخودم میشناخت
و همون چندتا جمله کافی بود تا بهم شک کنه!
واسه رد گم کنی خندیدم..
خودمو به اون راه زدم وگفتم:
_لیاقت نداری باهات مهربون بشم نه؟
پاشو بروگمشو اصلا نخواستم.. پاشو ببینم!
اما اون نخندید.. جدی بود..
به همون اندازه که تصمیم من برای رفتن جدی بود!
_مرگ شبنم بگو چی توسرت میگذره؟
_وا؟ دیونه شدی؟ جنبه نداری دو خط قربون صدقه ات برما!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#96
_ببین.. من این چشم هارو خوب میشناسم.. فکرمیکنی داری گولم میزنی
اما من تورو بزرگت کردم بچه!
_شبنمممم داری....
دست هاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد ومیون حرفم پرید:
_خیلی خب! اصلا من خر..من گاو..من هیچی نمیفهمم! باشه قبول..
اما حداقل میتونیم باهم حرف بزنیم مگه نه؟
اگه تصمیمی داری میتونیم راجع بهش تبادل نظر کنیم
مگه تاحالا غیراز این بودکه که هر تصمیمی گرفتی کنارت بودم و به تصمیم هات احترام گذاشتم؟
_نه.. واسه همینم هست که الان پیشت هستم..
نگاه شرم زده ام رو ازش گرفتم و ادامه دادم:
_ چون تو تنها کسی هستی که توی زندگیم بجای ترک کردنم درک کرده!
اما واقعا تصمیمی ندارم وچیزی رو ازت پنهون نمیکنم دیونه! باورم کن!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#97
مجبوربودم بهش دروغ بگم..
شرمنده اش بودم اما چاره ای جز
دروغ گفتن نداشتم چون اگه میفهمید میخوام برم و تصمیمم برای رفتن جدیه
مطمئنا میخواست جلومو بگیره و ازهر ترفندی برای موندم استفاده میکرد
واسه پیچوندن وراضی کردنش هرراهی بلد بودم امتحان کردم آخرشم بااینکه کاملا قانع نشد
اما به خاتمه دادن بحث رضایت داد و رختخواب هارو روی زمین پهن کردیم و کنارهم خوابیدیم..
ساعت چهارونیم صبح بود که از خواب بودنش مطمئن شدم و آروم ازجام بلندشدم..
از داخل کتابخونه اش کاغذ و خودکاری برداشتم و رفتم توی سرویس بهداشتی
نامه ی کوتاهی نوشتم
متن نامه:
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#98
_سلامی به شرمندگی صبحی که دیگر بهاری نبود.. خاله عمو وخواهر های عزیزم
من رو ببخشید وحلالم کنید که بدون خداحافظی رفتم.. نتونستم،
دلم راضی نشد که یکبار دیگه بخاطر من ومشکلاتم مامور ویا ماشین کلانتری
جلوی خونتون بیاد.. به قول مادربزرگم خونه ای که دختر داره
آبروش خیلی مهم تراز دختراشه و این خونه برای من خونه ی امیدم بود..
دلم راضی نشد بخاطرمن آبروی خونه ی امیدم به خطر بیوفته پس توروخدا
ازدستم دلخورنشید و رفتن بدون خداحافظی من رو به حساب بی احترامی نگذارید..
شما با ارزش ترین دارایی من بودید وهستید.. حلالم کنید ودعا کنید
شب های تاریکم روزی به صبح روشن برسه... قطره اشکم روی کاغذ چکید..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒