🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#470
نمیدونم چی باعث میشد بغض کنم و دلم گریه بخواد.
بی توجهی امیرعلی بهم دلمو میشکست.
من کاری نکرده بودم که لایق این سردی از طرفش باشم.
و از طرفی نمیتونستم بفهمم چرا انقدر رفتارش باهام برام مهم شده.
مگه قبلا نبود که همش سرد و مغرور بود ولی کوچیکترین اهمیتی برام نداشت.
حالا هم باید مثل قبل رفتار میکردم و بهش ثابت میکردم بود و نبودش برام مهم نیست.
این حرفا رو مدام پیش خودم میزدم ولی قلبم رد میکرد و بهم تاکید میکرد که اونقدرا که میگم هم قوی نیستم.
لب تخت نشستم و ناخواسته اشکام صورتمو خیس کردن.
عادت کرده بودم به مهربونی هاش به اینکه مثل یه برادر مثل یه پدر و مثل تمام کسایی که باید توی زندگیم میبودن و نبودن حامیم باشه.
و من عادت کرده بودم به این محبت هایی که بی چشم داشت و از ته دل بود.
چرا من هیچ وقت شانس نداشتم که یه آدم توی زندگیم بمونه و ازم خسته نشه.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#471
یه ساعت بعد اشکام رو پاک کردم و تصمیم جدیدی گرفتم.
اگه قرار بود اون منو اذیت کنه منم میتونستم یه خودی نشون بدم.
با این فکر شیطانی راهی حمام شدم و حسابی خودم رو شستم.
بعد از اون با این فکر که قرار نیست شال سرم کنم موهامو شونه کردم تا همونطوری خشک بشن.
بعد بالای سرم بستمشون و تصمیم گرفتم یکم به صورتم رنگ و لعاب بدم.
لوازم آرایشمو برداشتم و هرچیزی که بلد بودم به خودم مالیدم.
انصافا قیافم خوب شده بود و خیلی تغییر کرده بودم.
لبخند شیطانی زدم و اسپری رو روی خودم خالی کردم.
بعد از اون یه تیشرت قرمز و ساپورت مشکی پوشیدم.
حالا وقتش بود اون یکم اذیت بشه.
خوبیش این بود که شام لازم نبود درست کنم انقدر از ظهر غذامون بود که بشه شکم دو نفر رو سیر کرد.
پس قرار نبود بوی غذا بگیرم و این عالی بود.
از جام بلند شدم و رفتم غذارو گذاشتم گرم بشه.
یکم بعد از همونجا امیرعلی رو صدا زدم که چند دقیقه ای طول کشید تا خودشو بهم برسونه و بدون اینکه نگام کنه پرسید:
_ کاری داشتی؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#472
سرمو خم کردم که موهای دم اسبیم به طرف راست ریخت.
_ بله میخواستم بگم غذا آماده است.
ممنونی گفت و پشت میز نشست.
منم مشغول آوردن غذا شدم.
امیرعلی سرش پایین بود و با انگشتاش روی میز ضرب گرفته بود.
وقتی غذارو جلوش گذاشتم با دیدن دستام که مثل همیشه آستین بلند نداشتم تعجب کرد.
لباش از هم باز شد و به بالا نگاه کرد که با دیدن من بدون شال و آرایشی که نسبتا تکمیل بود کلا حرفش یادش رفت.
خندم گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم.
نمیخواستم بفهمه حالتی به جز حالت عادی همیشگی دارم.
پشتمو بهش کردم و مشغول کشیدن غذا برای خودم از روی گاز شدم.
برام مهم نبود که شلوارم احتمالا زیادی تنگه حالا که اون بهم بی توجهی میکرد منم حق داشتم که بهش بفهمونم چقدر منو دست کم گرفته.
بدون اینکه بهش چشم بدوزم پشت میز نشستم و مشغول خوردن غذام شدم.
تمام مدت سنگینی نگاهش روی من بود و تمام مدت به روی خودم نیاوردم.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#473
غذامو که خوردم خیلی عادی بهش چشم دوختم و گفتم:
_ چیزی نخوردی که!
چرا دست نزدی به غذات؟
گشنت نبود یا دوست نداشتی؟
چشماش حالت عادی نداشت یکم خمار بود و شایدم قرمز.
از پشت میز بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
_ نه راستش زیاد....
زیاد اشتها نداشتم.
جوابی بهش ندادم.
حالا منم مثل خودش رفتار میکردم و عذاب وجدانی هم در کار نبود.
در اصل ما به هم محرم بودیم.
درسته که قرار نبود مثل زن و شوهر باشیم ولی در حد خواهر و برادر که میتونستیم رفتار کنیم.
و به نظرم آرایش کردن یا لباس هایی که در این حد باشه جلوی کسی که محرمم بود ایرادی نداشت.
به حالت امیرعلی لبخند خبیثی زدم و مشغول مرتب کردن میز شدم.
چند روزی به همین صورت گذشت با این تفاوت که امیرعلی بیشتر وقتشو از اتاقش بیرون نمیومد و سعی میکرد همونجا بمونه.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#474
دلم برای حرف زدن باهاش تنگ شده بود.
با خودم که تعارف نداشتم میدونستم حسی بهش دارم که میشد اسمشو علاقه گذاشت.
شایدم وابستگی ولی واضح بود که اگه از تایمی که داشت حتی اگه نیم ساعت دیر تر میومد خونه من روانی میشدم و انگار چیزی گم کرده بودم.
فقط وقتایی از علاقم بهش کم میشد که یادم میومد یه قاچاقچیه و امیدوار بودم که قاچاقچی انسان نباشه.
اگه کارش تو مواد مخدر بود شاید میشد یه روزی از این باتلاق کثیف بیرون بکشمش.
ولی بعضی روزا انقدر بهش فکر میکردم که وحشت زده میشدم و در اتاقمو قفل میکردم که یه وقت بهم حمله نکنه.
اخه خیلی عجیب بود اگه میخواست تو کار مواد مخدر باشه باید خودشم درگیر میشد پس بیشتر بهش میخورد که آدم جا به جا کنه.
از حرف خودم هر بار میترسیدم و هربار خودمو تو اتاقم زندانی میکردم.
اون شبم افکار منفی و ترسناکی توی سرم بود و همش فکر میکردم امیرعلی منتظر یه فرصت مناسب برای آوردن دخل منه.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#475
روی تختم نشسته بودم و ملافه رو با دستام چنگ میزدم.
بارون خودشو به شیشه میزد و رعد و برق آسمون شب رو هر چند دقیقه یک بار روشن میکرد.
فضا برای ترسیدن من زیادی محیا بود و منم خودمو بدجور با افکارم ترسونده بودم.
صدای تقه ای که به در خورد همزمان با بلند شدن صدای رعد بود و من ناخواسته جیغ زدم.
با جیغ من امیرعلی نگران صدام کرد.
_ بهار؟ خوبی؟
میتونم بیام تو؟
در اتاق قفل بود و در زدن کمکی به امیرعلی نمیکرد.
منم به شدت ترسیده بودم و نمیتونستم از جام بلند بشم.
توهم اینکه با چاقو پشت در ایستاده و بالاخره وقتش رسیده که منو بکشه باعث میشد فقط گریه کنم و عین بید به خودم بلرزم.
امیرعلی دستگیره در رو بالا پایین کرد که گریه های بی صدام شدت گرفت.
کلافه برای بار هزارم صدام زد:
_ بهار جان توروخدا باز کن درو من نگرانتم چیشده خب؟
از ترس دستامو بیشتر بهم فشار دادم.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#476
مچ های ظریفم زیر فشاری که میاوردم درد گرفته بود و حدس میزدم حداقل یکی دوتا از ناخونام رو شکسته باشم.
دوباره شوکه شده بودم و حرکاتم دست خودم نبود.
در حد مرگ از امیرعلی ترسیده بودم و حتی توان اینکه بلند شم در رو باز کنم رو نداشتم.
امیرعلی صداشو بالاتر برد.
_ببین اگه میشنوی پشت در نیا تا با لگد بازش کنم باشه؟
این حرفش باعث از شوک بیرون آوردن من شد چون میدونستم اگه با لگد به در بزنه من قطعا تا مدت ها ازش وحشت میگیرمو کابوس میبینم.
تفاوتی نداشت!
چه خودم باز میکردم درو چه قرار بود بشکنه.
در هر دو صورت وارد میشد و اگه میخواست بلایی سرم بیاره انجامش میداد پس چه بهتر که عصبانی ترش نمیکردم.
با یه حرکت به سرعت نور از جام بلند شدم و فورا قفل در رو باز کردم.
دست امیرعلی تو هوا خشک شد و در همون حالت به من خیره شد.
تازه فهمیدم بهش اجازه دادم بیاد توی اتاقم پس عقب رفتم و به دیوار چسبیدم.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#477
اومد داخل و منو مخاطب قرار داد:
_ بهار خوبی؟
به معنای واقعی کلمه لال شده بودم.
_ خب بگو چیشده منو از نگرانی جون به سر کردی که!
به دستاش نگاه کردم تا ببینم چاقویی هست یا نه!
در کمال ناباوری دستش خالی بود و نگاهش پر از استرس.
صداشو ناخواسته بالا برد.
_ با توام یه چیزی بگو خب.
از صداش توی جام پریدم و بیشتر خودمو به دیوار پشتی چسبوندم.
دیگه اشکام بی صدا نبودن و مثل جوجه کبوتری شده بودم که بارون خورده.
متوجه شد که کارش چقدر ترسمو بیشتر کرده.
برای همین یک قدم عقب رفت.
سرشو با دلهره کج کرد و این بار فقط زیر لب اسممو صدا زد:
_ بهار عزیزم؟
منم امیرعلی.
بدون اینکه تکون بخوره سعی کرد فقط باهام حرف بزنه.
_ ببین من اینجام قرار نیست اتفاقی برات بیوفته.
منو نگاه کن بهار!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#478
با تردید به چشماش خیره شدم تا صداقت رو توش پیدا کنم.
_ من اجازه نمیدم کسی بهت آسیب بزنه تو جات پیش من امنه.
حرفاش برای آتیش روی دلم یه آب خاموش کننده بود برای همین به سمتش دویدم و خودمو توی بغلش رها کردم.
با صدای بلند زدم زیر گریه و اجازه دادم ترس و ناراحتیم با اشکام خالی بشه.
دستای امیرعلی دورم حلقه شد و محکم منو توی هیکل ورزیدش قایم کرد.
باورم نمیشد در این حد آرامش داشته باشه بغلش.
خودمو بهش چسبوندم و از ته دل زار زدم تا شاید یکم آروم بشم.
صبر کرد تا گریه هامو بکنم و بعد یکم فاصله گرفت ازم.
اشکامو از روی صورتم پاک کرد و پرسید:
_ خوبی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
_ ولی خیلی ترسیدم.
اونم مثل من با سر تایید کرد.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#479
_ آره متوجه شدم.
بیا بریم پایین باید به یکی زنگ بزنم.
باهاش همراه شدم و دیگه افکار آزار دهنده نداشتم.
_ راستی برای چی اومده بودی بالا؟
نگاهی بهم انداخت و به فکر فرو رفت.
_ انقدر حالت بد بود که همه چیز از ذهنم پرید.
منو روی مبل نشوند و گوشیشو در آورد.
شماره ای گرفت و بعد به سمت اتاقش رفت.
ده دقیقه ای صحبت کرد و همونطور که از شخص پشت گوشی خداحافظی میکرد پیش من برگشت.
_ خیلی زحمت کشیدین....
بله حتما حضوری میام پیشتون....
بازم ممنون لطف کردین....
مرسی خدانگهدار.... خداحافظ
با خوشحالی نگاهی به من کرد و گفت:
_ خب خب اینم حل شد!
میدونی با کی حرف میزدم؟
بدون صحبت فقط بهش خیره بودم و خودش با خوشحالی گفت:
_ از یه دکتر خوب برات تایم مشاوره گرفتم.
میبرمت پیشش تا همه مشکلاتتو حل کنه.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#480
اخم کردم ولی چیزی نگفتم.
دستمو بین دستاش گرفت و گفت:
_ بهار من نمیگم تو مشکل داری چون نداری!
فقط میدونم یه سری خاطراتت هست که دارن خیلی تورو اذیت میکنن چیزایی که من نمیدونم و دوست نداری بهم بگی...
مکثی کرد و بعد با تردید ادامه داد:
_ ولی من میخوام اون خاطرات رو ازت بگیرن.
نه خودشونو فقط تلخی اونارو بگیرن تا بتونی پیشرفت کنی.
من میخوام خوب باشی! دیگه نترسی! درس بخونی!
بهار تو... تو برام ارزش داری....
از محبتی که بهم میکرد اشک تو چشمام حلقه زد.
هیچ وقت کسی رو نداشتم که انقدر به حالم اهمیت بده و براش مهم باشم.
سرشو پایین انداخت و با خجالت گفت:
_ قبول میکنی پیشنهادمو؟
باور میکنی که فقط به خاطر خودت میخوام این کارو کنم؟
با دست سرشو بالا آوردم و لبخند عمیقی زدم.
اون نباید سرشو پایین مینداخت وقتی انقدر خوب بود.
_ ممنون که کنارمی...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#481
منو محکم به طرف خودش کشید و بغلم کرد.
موهامو با انگشتای قشنگش نوازش کرد و از ته دل حرفشو زد.
_ خوشحالم کردی واقعا!
همه ترس من از این بود که فکر کنی میخوام بهت بگم دیوونه ای و نتونم متقاعدت کنم این کار چقدر به نفعته.
بدون اینکه ازش جدا بشم گفتم:
_ من کسی رو نداشتم که بهم محبت کنه پس هیچ وقت پس نمیزنم زحمتتو.
اوهومی گفت و ازم جدا شد.
_ حالا برو استراحت کن صدای رعد و برق که قطع شد ولی اگه دوباره شروع کرد نترسی.
از جام بلند شدم و با تشکر به سمت پله ها رفتم که صداش متوقفم کرد.
_ آخ آخ یادم اومد.
اخمی کردم و جدی پرسیدم.
_ چیو یادت اومد؟
با دست پیشونیشو مالید و جواب داد:
_ تازه الان یادم اومد واس چی اومدم جلوی در اتاقت.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒