🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#458
فقط هیجان بود و حس های عجیب.
امیرعلی افکرامو پاره کرد.
_ چیزی یادت نیومد؟
به چپ و راست سر تکون دادم.
_ نه... هیچی!
شونه بالا انداخت و سر تکون داد.
_ باشه ولی حتما یه چیزی بوده.
همچنان سعی میکردم به خاطر بیارم شرایط اون لحظه رو و هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر نتیجه داشت.
نگاهی به لباس های تنم انداختم.
از اون مانتو های گشاد و بلند بیمارستانی بود.
صورتی ملایم و روشن!
اولین بار نبود دیده بودمش ولی اولین بار بود که بهش دقت میکردم.
رنگش روشن بود مثل رنگ لباسی که میخواستم بپوشم.
و دوباره حرفای مامان بزرگم توی سرم پیچید.
نگاهی به امیرعلی انداختم که تکونی توی جاش خورد.
_ یاد چیزی افتادی؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#459
نمیدونستم حرفای مامان بزرگم کابوسی توی بیهوشی بود یا غرق شدن توی گذشته بود که حالمو به این روز کشید.
همینو به زبون آوردم.
به حرفام گوش کرد و بعد گفت:
_ منطقی ترین حالتی که احتمال داره همینه!
برات وقت مشاوره میگیرم اینطوری نمیشه.
از جاش بلند شد و طرف در رفت:
_ میرم دکتر رو صدا کنم.
از اتاق بیرون رفت و منو با افکارم تنها گذاشت.
بیشتر از خانوادم به سلامت من اهمیت میداد.
بیشتر از مامان بزرگم و عمو هام....
بیشتر از عمم....
حتی بیشتر از پدر و مادری که منو توی تنهایی و بچگی ولم کردن.
ورود دکتر با امیرعلی باعث شد دیگه نتونم به افکارم اهمیت بدم.
یکم بعد چکاب شدم و دکتر گفت مرخصم میکنن.
فهمیدم به خاطر آرامبخش ها چند روز خواب بودم و امیرعلی گفت یکم استراحت کنم خونه بعد بریم برای خرید.
منم قبول کردم چون واقعا خودم هم جون خرید کردن و راه رفتن و حتی انتخاب کردن هم نداشتم.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#460
به خونه که برگشتیم توجه امیرعلی روم بیشتر شد و مدام سعی میکرد مراقبم باشه.
منم تمرکزم روی خوب شدن بود خریدارو به پیشنهاد خودش روز بعدش رفتیم و دیگه همه ی اون چیزی که میخواستم رو داشتم.
آخر شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم صدای در اتاقم بلند شد.
قفلش نکرده بودم برای همین بفرماییدی گفتم و توی جام نشستم.
امیرعلی لای در رو باز کرد و لبخند زد.
_ بهتری؟
سر تکون دادم و گفتم:
_ ممنون بابت همه کار هایی که این مدت برام انجام دادی!
داخل اومد و لب تخت نشست.
_ ایرادی که نداره؟
اشارش به نشستنش روی تختم بود.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
_ چه ایرادی؟
اینجا هرچی که هست متعلق به خودته نه من!
دستشو زیر چونم گذاشت و یکم سرمو بلند کرد.
اخم کم رنگی روی پیشونیش نشوند و جواب داد:
_ اینطور نیست و دیگه نمیخوام این حرف رو ازت بشنوم باشه؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#461
فقط سر تکون دادم و چیزی نگفتم.
امیرعلی به شالم اشاره کرد.
_ یعنی واقعا نمیخوای در بیاری شالتو؟
من دوس ندارم اذیت بشی حالا که بینمون محرمیت هست.
با حرکات عجول مرتبش کردم و گفتم:
_ خجالت میکشم!
خندید و شونه بالا انداخت.
_ هر طور راحتی سعی کن کمکم درش بیاری دو روز دیگه هوا خیلی گرم میشه و تو خونه فقط اذیت میشی.
باشه ای گفتم و هردو سکوت کردیم.
امیرعلی میخواست یه چیزی بگه ولی انگار حرفشو میخورد.
دستمو روی شالم گذاشتم و به عقب هولش دادم بعدم از دور گردنم بازش کردم و نفس عمیقی کشیدم.
انقدرا هم سخت نبود.
موهای بلند مشکیم که زیر شال باز بود دورم ریخته شد و امیرعلی مات زده به من خیره شد.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#462
از نگاهش یه لحظه خجالت کشیدم و توی دلم پشیمون شدم که چرا این کارو کردم.
لباشو با زبونش خیس کرد و بالا پایین شدن سیبک گلوش نشون داد آب دهنشو قورت داده.
_ چقدر.... چقدر موهات قشنگن بهار!
با خجالت مشغول بازی با چند تا از تار موهام شدم.
_ جدا؟
همونطور که خیره بود با تکون دادن سرش تاکید کرد.
_ آره به خدا!
خندیدم و تشکری کردم که دیگه چیزی نگفت.
بینمون سکوت سنگینی ایجاد شده بود امیرعلی از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
_ خب... من...
من میرم بخوابم.
اوهومی گفتم و اونم انگار منتظر صحبتی از سمت من نبود که در رو سریع بست و رفت.
مبهوت رفتار های ضد و نقیض و عجیب غریبش بودم.
درک نمیکردم چیکار داره میکنه!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#463
شونه ای بالا انداختم و موهای بلندمو سمت چپ ریختم.
لیوان آبی که روی پاتختی بود رو برداشتم و چندتا قلوپ خوردم بعدم فکرمو از هر چیزی خالی کردم تا بتونم راحت بخوابم.
فرداش ساعت شیش از خواب بیدار شدم که براش صبحانه آماده کنم ولی هرچی منتظر موندم از اتاقش نیومد بیرون.
نزدیکای هشت و نیم بود که به طرف اتاقش رفتم و چند ضربه به در زدم.
صدایی نیومد محکم تر در زدم و وقتی دیدم بازم صدایی نیست یکم نگران شدم.
دستگیره در رو بالا پایین کردم و در باز شد ولی اتاق خالی بود.
امیرعلی اونجا نبود.
انگار صبح زود تر از خونه خارج شده بود.
کنجکاو شدم که نگاهی به اطراف بندازم
اتاق کارش که همیشه درش قفل بود شاید خیلی بد نمیشد اتاق خوابش رو ببینم.
دوری توی اتاق زدم و به هیچی نرسیدم.
فقط صندوقچه ای روی میزش بود که درش قفل بود و کلیدشم هرچی گشتم پیدا نکردم.
تعجبی نداشت که در اتاق خوابش رو باز میذاشت چون خیالش از همه چیز راحت بود.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#464
به جز کمد لباساش بقیه کمدا و کشو ها جوری قفل شده بودن که انگار قراره دزد بزنه به خونه اش.
حرصی نفس عمیقی کشیدم و خواستم از اتاقش بیرون برم که فضولیم دوباره گل کرد.
بهتر نبود حداقل جیباشو بگردم؟
جلوی کمد لباساش ایستادمو مشغول چک کردن جیب لباساش شدم.
معمولا خالی بودن گاهی هم پول های خورده کاغذی بینشون دیده میشد.
تو جیب یکی از شلوار هاش دسته چک پیدا کردم و با دیدن مبالغی که چک کشیده شده هوش از سرم پرید.
قیمتاش تا نزدیکای یک میلیونم رفته بود و این در صورتی بود که من تخت خوابم رو فقط پنج هزار تومن گرفته بودم.
یعنی این همه پول رو برای چی میخواست؟
هیچ چیز قابل توضیح دیگه ای نوشته نشده بود و معلوم نبود برای چی این چک ها کشیده شده.
اصلا امیرعلی انقدر پول داشت که بخواد از پس این مبالغ بربیاد؟
هر لحظه از لحاظ ذهنی به اینکه خلافکاره نزدیک تر میشدم.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#465
با استرس همه چیز رو سر جاش گذاشتم و از اتاق بیرون زدم.
جایی از اتاقش نمونده بود که نگشته باشم و هیچ چیزی دستگیرم نشده بود به جز چک های میلیونی که معلوم نبودن چرا و اصلا چطوری کشیده شدن.
تو حال خودم بودم که امیرعلی رو جلوم دیدم!
هینی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
اونم از صدای من ترسید و واکنش نشون داد.
_ چرا دادی میزنی بهار؟
همونطور که با چشمای گرد نگاهش میکردم گفتم:
_ تو کی اومدی؟
بی تفاوت از بغلم رد شد و گفت:
_ خیلی وقت نیست!
ولی من کنجکاو تر از اینی بودم که ولش کنم.
_ چرا انقدر زود رفتی و انقدر زود اومدی.
به سمتم برگشت...
_ زود رفتم چون باهام تماس گرفته شد اما زود نیومدم.
عادیه دیگه ساعت دو و نیمه.
با چی بلندی که گفتم متعجب بهم خیره شد.
_ چیشد؟
و من زبونم به طور کامل بند اومده بود!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#466
یعنی این همه ساعت تو اتاق اون بودم و اصلا نفهمیده بودم زمان رو چطوری از دست دادم؟؟
منتظر جواب از سمت من بود.
برای توجیه داد زدن یهوییم گفتم:
_ خب... میدونی؟... اخه من...
و سعی میکردم یه جمله توی ذهنم بسازم.
_ اها چیزه ناهار درست نکردم.
به طرف اتاقش رفت و گفت:
_ اشکال نداره منم زیاد گشنم نیست امروز.
الان درست کن دیر تر میخوریم.
اولین بار بود نمیگفت از بیرون میگیرم تعجب کردم ولی نشونش ندادم.
باشه ای گفتم و به آشپزخونه برگشتم.
یعنی این همه مدت رو تو اتاق امیرعلی بودم؟
چقدر شانس آوردم که بیرون زدم وگرنه ده دقیقه دیگه میموندم معلوم نبود سر برسه و چی بشه!
دوباره ضربان قلبم از تصور اینکه منو توی اتاقش موقع فوضولی ببینه بالا رفت.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#467
خداروشکر کردم و مشغول درست کردن ماکارانی برای امیرعلی شدم.
غذا که آماده شد برای صدا کردنش به اتاق کارش رفتم.
بعد از اینکه میومد تا عصر تو اتاق کارش میموند و خودشو سر گرم میکرد.
ضربه ای به در زدم و صداشو شنیدم.
_ بیا بهار!
وارد شدم که یه سری برگه رو از روی میز برداشت و توی یه کشو گذاشت.
درشم قفل کرد و سرشو به طرفی منی چرخوند که به حرکاتش نگاه میکردم.
_ کاری داشتی؟
نگاه از روی کشوی قفل شده گرفتم و به امیرعلی دوختم.
_ آره آره میخواستم بگم بریم ناهار بخوریم.
ابرویی بالا انداخت و از جاش بلند شد.
_ لازم نبود تا اینجا بیای از همون بیرون میشد صدام کنی.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#468
لحنش یه جورایی سرد به نظر میرسید و یکم عجیب بود.
یعنی فقط سر اینکه اومدم تو اتاقش و مستقیم صداش کردم ناراحت شد؟
یا برای اینکه دیر غذاشو آماده کردم؟
ذهنم درگیر شده بود اما سکوت رو به حرف زدن باهاش ترجیح دادم و اتاقش رو ترک کردم.
اونم پشت سرم حرکت کرد و سر میز نشست.
شده بود مثل امیرعلی که روزای اول میشناختم.
همونقدر غد و مغرور...
چرا اینطوری میکرد بین ما چیزی نشده بود که اون بخواد ناراحت باشه!
تمام مدت ناهار یه کلمه هم حرف نزد.
فقط غذاشو خورد و بعد از پای میز بلند شد.
با صدایی که به زور شنیده میشد تشکر ساده ای کرد و خواست منو ترک کنه که اجازه ندادم.
_ عام....
به سمتم چرخید و سوالی نگاهم کرد.
منم سکوت کرده بودم و نمیدونستم چی بگم که به کمکم اومد.
_ چیزی شده؟
ابروشو بالا انداخت و بازم همونقدر خنثی به من نگاه کرد!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#469
سکوتش مجبورم میکرد دوباره خودم حرف بزنم.
_ یه کلمه هم باهام حرف نزدی از چیزی ناراحتی؟
کاری کردم؟
دوست نداشتم سر صحبت رو باهاش باز کنم ولی این سرسنگین بودنش بهم استرس اینو میداد که نکنه فهمیده من توی اتاقش رفتم.
به مدت طولانی سکوت کرد و بعد گفت:
_حرفی نداشتم بزنم.
لب باز کردم بگم مگه بقیه روزا حرفی بود؟
ولی سرمو پایین انداختمو جوابشو ندادم.
وقتی داشت اینطوری ازم دوری میکرد راه منم برای نزدیک شدن بهش میبست.
نفهمیدم امیرعلی کی از پای میز رفت و منو تو حال خودم تنها گذاشت.
احساس حماقت میکردم که وقتی اون نخواست من باهاش حرف زدم!
اما کاری بود که شده بود و نمیشد عوضش کرد.
هم اشتها نداشتم هم از بازی کردن با غذام خسته شده بودم.
از جام بلند شدم میز رو مرتب کردم و به اتاقم پناه بردم.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒