eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.9هزار دنبال‌کننده
230 عکس
91 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 باگریه گفتم: _الکی میگی؟ میخوای گولم بزنی؟ عمه من اگه به اون خونه برگردم خودمو میکشم.. _پرت وپلا نگو دختر.. دارم بهت میگم میخوام بیای تهران پیش خودم..تو منو اینجوری شناختی؟ من کسی هستم که بفهمم بردارم به بچه ی برادرش طمع کرده واجازه بدم برگردی؟ من اینجور آدمی هستم بهار؟ _نیستی عمه.. نیستی قربونت برم.. اما من دیگه به چشم خودمم اعتماد ندارم.. بهم حق بده.. _من چیکارکنم بهم اعتمادکنی؟ _واسه یه مدت کوتاه توخونه ات پناهم بده تا کار پیدا کنم.. _مزخرف نگو خونه ی من خراب بشه اگه پناه دخترداداش جوون مرگم نباشه.. فقط بگو کجایی کسی رو بفرستم دنبالت.. _نه...آدرس بده خودم میام.. _خیلی خب چطوری میخوای بیای؟ حداقل یه شماره کارت پیدا کن واست پول کارت به کارت کنم بتونی بیای تهران! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 نگاهی به اطرافم انداختم بجز یه سوپرمارکت که خیلی هم تجملاتی به نظر نمیرسید، چیزی نبود.. نگاهی به مرد که به دیوار تکیه داده بود انداختم.. _عمه من میتونم ده دقیقه دیگه دوباره زنگ بزنم؟ _آره.. بهار یه وقت غیبت نزنه منو بیچاره ودلواس کنی ! _چشم.. فعلا خداحافظ گوشی رو قطع کردم وبه طرف مرد رفتم.. _معذرت میخوام آقا.. قرارنبود طولانی بشه اما هزینه ی کارت اعتباریتون رو روی چشم میذارم وپرداخت میکنم! _خواهش میکنم خواهرم این حرفا چیه من یک کارت دیگه دارم اون کارت هم مبلغی زیادی نداشت و قابل شمارو نداره اگه بی ادبی نباشه کارت برای شما باشه شاید بازم لازمتون شد! _نه نه ممنونم.. شما لطف دارید به حدکافی شرمنده تون شدم خواهش میکنم اجازه بدید هزینه ی کارت رو پرداخت کنم.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 _خواهش میکنم آبجی اینجوری نگید والا بخدا از اولشم کارت رو به خودتون داده بودم.. برای گرفتن کارتمم منتظر نبودم و فقط صبرکردم مکالمه شما تموم بشه من هم زنگم روبزنم! خواهش میکنم دیگه حرفشم نزنید.. انگار گرفتاری دارید انشاالله مشکلتون حل بشه! باکلی تعارف وخجالت و سرخ وسفید شدن قبول کردم ورفتم... یه فکری توی ذهنم بود.. باخودم گفتم اگه برم واز صاحب سوپرمارکت شماره کارتشو بگیرم شاید قبول کرد و پولی که عمه میخواست بهم بده رو نقدا ازش بگیرم! خوشبختانه فکرخوبی بود چون مغازه دار قبول کرد و عمه صدهزار واسشون واریز کرد و اوناهم مبلغ پولمو نقدی به من دادن... صدهزار برای اون سال یعنی سال 89 پول زیادی بود.. واسه من که توی تموم طول عمرم روی هم رفته پنج هزارم نداشتم حس خوبی بود! عمه گفته بود اولین اتوبوس رو سوار بشم و برم ، اما ازاونجایی که کلمه ی اعتماد برای بهار مرده بود اولین اتوبوس که هیچ! تاشب صبرکردم وهیچ ماشینی رو سوارنشدم.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 آخرین تایم حرکت ماشین های تهران یازده شب بود همون رو سوارشدم و بالاخره راهی تهرانی شدم که نمیدونستم قراره سرنوشتم رو چطوری واسم رقم بزنه! ساعت هشت صبح به تهرانم رسیدم و آدرس خونه ی عمه رو به یکی از راننده آژانس های همون ترمینال دادم و یکساعت بعد جلوی خونه ی عمه اینا رسیدم... قلبم تو دهنم بود.. نمیدونستم پناه بردن واعتماد کردن به یکی از خانواده عبدالهی کار درستی بود یانه.. اما واسه آخرین بار میخواستم شانس خودم رو امتحان کنم.. باخودم گفتم یا میگیره یا اگرم نگرفت ودوباره اسیرشدم خودمو میکشم! پول ماشین رو حساب کردم و رفتم زنگ خونه ی عمه اینارو زدم.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 چند دقیقه بعد دربازشد و همزمان صدای عمه توی آیفون پیچید؛ _ بیا طبقه ی دوم واحد شش... چشمی گفتم و با بسم الله وارد شدم عمه بادیدنم محکم بغلم کرد و جفتمون زدیم زیرگریه... شوهرش آقا عباس انگار خونه نبود وفقط پگاه و پانیذ دخترعمه هام خونه بودن... یه کم که گریه کردیم عمه آهسته کنارگوشم گفت: _بچه ها ازهیچی خبرندارن.. بهشون گفتم اومدی سربزنی.. حرفی از کمال و خانواده ام نزنی یه وقت! گونه اش رو بوسیدم و مثل خودش آروم چشمی گفتم.. پگاه دانشجو بود و پنج سال ازمن بزرگ تربود و پانیذ یکسال ازمن کوچیک تر بود اما سال سوم دبیرستان بود چون من دوسال از همسن وسالهام عقب بودم! بغلشون کردم و یه دل سیر قربون صدقه ام رفتن و بعداز احوال پرسی کردن صبحونه خوردیم و مشغول حرف زدن شدیم تا اینکه کم کم وقت رفتن به دانشگاه ومدرسه هاشون شد چون جفتشون شیفت ظهربودن... @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 دخترا رفتن وبالاخره من وعمه تنها شدیم.. ازم خواست همه ی ماجرارو موبه مو وبا جزئیات واسش تعریف کنم.. بااینکه واقعا خجالت میکشیدم اما اجبارا نشستم و همه چی رو کامل و دقیق واسش تعریف کردم.. عمه گریه میکرد و مدام کمال رو لعن ونفرین میکرد.. واسش سخت بود باروکنه که بردار بی شرفش همچین کاری رو کرده باشه... _نمیذارم این کار کمال بی جواب بمونه به خدا قسم بلایی به سرش میارم که یادش بره یه زمانی مردونگی هم داشته! _نه عمه.. توروخدا بذار این موضوع مثل یه راز بین خودمون بمونه.. با باز کردن این مسئله آبروی من هم میره.. خواهش میکنم فراموشش کن! _مامان چطور تونسته با فهمیدن همچین چیزی تورو مقصر بدونه؟ وای خدایا خودت صبرم بده! من دوتا دختر دارم.. بعدازاین چطور میتونم دخترهامو با داییشون تنها بذارم.. چطور میتونم به اون پست فطرت اعتماد کنم.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 وای خدا لعنتت کنه کمال.. دستشو گرفتم و گفتم: _عمه.. اینجوری نگو.. من همیشه بابقیه نوه ها خواهر وبرادر زاده ها فرق داشتم.. اونا هیچوقت من رو ازخودشون ندونستن و هیچوقت به عنوان دختر باباهادی قبولم نکردن.. سرمو بغل گرفت و با بغض گفت؛ _چشم های داداشم توی صورت دخترش رو مگه میشه انکار کرد؟ من همیشه تورو ازگوشت خونم دوستنم و میدونم وخواهم دونست... خودم حساب تک تکشون رو میرسم.. اول حساب کمال ومامان رو میرسم بعدش اون کاظم خودفروش و اون زنیکه پول پرستش کتایون! بهشون که فکرمیکنم نفسم تنگ میشه! دلم میخواد برم موهاشو دونه دونه بکنم وبگم اگه خیلی پول دوست داری دخترت رو به اون پیرمرد شوهرش بده تاخبر مرگ به نون ونوایی برسی! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 تلفن خونه زنگ خورد و مانع ادامه ی حرفش شد... به طرف تلفن رفت وبادیدن شماره گفت؛ _کاظم داره زنگ میزنه... ترسیده ازجا پریدم وگفتم؛ _میدونه من اومدم اینجا؟ بهش گفتی؟ _نه بابا چی چی رو بگم..البته که نمیدونه اما مدام زنگ میزنه ببینه باهام تماسی داشتی یانه! صبرکن الان حسابشو میذارم کف دستش.. اومد جواب بده که فورا پریدم سمت گوشی و مانعش شدم _نه.... توروخدا هیچی نگوعمه التماست میکنم.. نگو اینجام.. نگوازم خبر داری.. التماس میکنم... باگیجی وتعجب نگاهم کرد وگفت: _خیلی خب.. نمیگم.. اما نترس.. تاپیش من هستی نمیذارم دست هیچکس بهت برسه! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 هنگام مکالمه عمه و عمو کاظم، تن صدای عمه هرلحظه بالاتر میرفت و عصبی تر میشد ودلشوره ی من بیشتر میشد که مبادا عمه از کوره دربره و چیزایی که میدونه رو بازگو کنه! _من چه بدونم داداش؟ داری پیش من دنبال دلیل و مدرک میگردی؟ معلوم نیست دختره رو چیکارش کردین که پابه فرار گذاشته! میشناسم بچه رو.. تا کارد به استخونش نرسیده باشه ازاین کارها نمیکنه! نمیدونم پشت خط چی شنید که باتن صدای بلندتری گفت: _بسه توروخدا! تاکی میخواین با این افکار مریض زندگی کنین آخه؟ خودت دختر داری داداش هرچقدر آتنا پاک و معصومه، به همون اندازه هم بهار معصومه! اینقدر این وصله هارو به اون دختر مادرمرده نچسبونید.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 چطور این همه سال بدترین شکنجه هارو توی اون خونه تحمل کرد و فرار نکرد؟ با گفتن این حرف ها نمیتونید روی گندکاری هاتون سرپوش بذارید.. حالاهم بجای وصله چسبوندن بگردید پیداش کنید.. هرگزز! داداش هرگزززز دست از تلاش برندارید و پیداش کنید.. من مطمئنم که توی همون شهره و پاشو از شهر بیرون نذاشته! _خیلی خب باشه.. زنگ نزده اما اگه زنگ بزنه حتما بهت میگم دیگه مگه دیونه ام تواین مسائل سکوت کنم آخه! ....... _باشه باشه... فقط حواست باشه وقت هایی که عباس خونه اس زنگ نزنی و از بهار حرفی بزنی! اصلا دلم نمیخواد شوهرم بفهمه چه خانواده ی گل و بلبلی دارم! زیادم زنگ بزنی شک میکنه دیشب همش میپرسید چی شده؟! خودم وقتایی که خونه نباشه زنگ میزنم ..... _باشه حتما... خداحافظ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 گوشی رو قطع کرد و دست هاشو روی شقیقه هاش گذاشت و چشم هاشو بست! رفتم کنارش نشستم و گفتم: _فکرمیکنه با پسر فرار کردم درسته؟ _مهم نیست.. مرده شور خودش و افکارش رو ببرن! باحسرت آهی کشیدم و دیگه حرفی نزدم! _ولش کن این حرف هارو.. نمیخواد بهشون فکرکنی.. بلندشو برو از جعبه قرمز داخل یخچال قرص های میگرنم رو بیار الان سرم میترکه! زیرلب چشمی گفتم و ازجام بلند شدم .. همزمان که دنبال قرص های عمه میگشتم به این فکر کردم که چقدر خونه شون قشنگه! این مدل خونه هارو همیشه توی رویاهام تصور کرده بودم نمیدونستم واقعیشونم هست! قرص هارو همراه با لیوان آب برای عمه بردم و دوباره کنارش نشستم.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 _میخوای سرت رو ماساژ بدم؟ بایاد آوری حرف های عزیز لبخند غمگینی روی لبم نقش و ادامه دادم: _وقتی پاهای عزیز رو ماساژ میدادم میگفت دست هات مثل مسکن میمونه! سکوت کردم و توی ذهنم ادامه دادم: _البته این حرف هارو زمانی به کار میبرد که میخواست ساعت ها پاهاش رو ماساژ بدم و ازدست خستگی دست هام به گز گز بیوفته! _نه قربونت برم سردردهای من میگرنیه و با ماساژ خوب نمیشه الکی دست هاتو خسته کنم که چی بشه! قرص هاشو خورد و لیوان رو روی جلومبلی کنارش گذاشت و همزمان که به لیوان خیره شده بود گفت: _عمدا گفتم مطمئنم توی اون شهری که فکرکنه ازجات خبر دارم و مثل چی دنبالت بگرده.. اونقدر جاتو بهشون نمیگم تا جونشون بالا بیاد... _عمو عباس نمیدونه که خونه رو ترک کردم؟ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت: _بچه شدی؟ به نظرت من چیزی رو ازشوهرم مخفی میکنم؟ میدونه خوبشم میدونه.. فقط اونجوری به کاظم گفتم که زیاد زنگ نزنه وحرصم رو درنیاره.. اصلا دلم نمیخواد باهاشون حرف بزنم.. یه کم دیگه به مکالممون ادامه میدادیم ممکن بود کنترل خودمو ازدست بدم و دهنم باز بشه بدترین هارو بارشون کنم! _علت فرار کردنم رو هم میدونه؟ بدون اینکه جوابم رو بده خیره نگاهم کرد...! خجالت زده سرم رو پایین انداختم که گفت: _درسته که هیچوقت توزندگیم هیچ چیزی رو ازش پنهون نکردم اما این یکی رو واقعا نتونستم بگم! شنیدنش واسه خودمم که از گوشت وخون اون خانواده ام عذاب آوره چه برسه به عباس که دل خوشی هم ازشون نداره.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 فقط گفتم میخواستن به زور شوهرت بدن که ترسیدی وفرار کردی! _مرسی عمه.. مرسی که هستی.. خداروشکر که دارمت.. _منم خداروشکر میکنم که تورو دارم، که چشم های قشنگت رو دارم.. پاشو برو یه کم استراحت کن خون توی صورتت نمونده! دلم میخواد تا دخترا که برمیگردن سرحال و خوشگل باشی.. پاشو قربونت برم.. پیشنهادش رو باجون ودل قبول کردم چون چشم هام هلاک ده دقیقه خواب عمیق بودن به سختی باز نگهشون داشته بودم لباس های تمیز و نو بهم داد و برخلاف من که اصرار داشتم روی زمین بخوابم، مجبورم کرد توی تخت پانیذ بخوابم.. اونقدر رختخواب و لباس هام گرم ونرم بود که سرم به بالش نرسیده بود که نفهمیدم کی خوابم برد! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 باصدای شنیدن پا توی تاریکی اتاق ترسیده سیخ توی جام نشستم.. انگار کسی کنار در بود.. بهت زده اما آروم گفتم: _کی اونجاست؟ صدای آروم پانیذ باعث شد نفس حبس شده ام رو آزاد کنم... _منم.. ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم.. بخواب عزیزم.. _میشه برق رو روشن کنی؟ باروشن برق اتاق قیافه ی خجالت زده ی پانیذ رو دیدم که کنار در ایستاده بود.. نفس کش داری کشیدم.. _وای ببخشید بخدا نمیخواستم بیدارت کنم یا بترسونمت اومدم لباسمو بردارم سعی کردم یواشکی این کاررو بکنم، حتی نفسم نکشیدم نمیدونم چطوری بیدار شدی.. میخواستم بگم باکاری که کمال بیشرف باهام کرد تا آخرعمرم به تکون خوردن مورچه هم واکنش نشون میدم اما زبون به دهن گرفتم وچیزی نگفتم.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 بجاش نقاب به چهره ام زدم و با لبخند ساختگی گفتم: _بیدار بودم قربونت برم لازم نیست عذرخواهی کنی.. _جدی؟ اما چشمات اینجوری نمیگه ها! اگه بیدار بودی پس چرا نیومدی بیرون پیش ما؟ خندیدم و کش وقوسی به بدنم دادم وهمزمان گفتم: _هنوز آپلود نشده بودم داشتم لود میشدم که اومدی.. ساعت چنده؟ اومد کنارم نشست گونه ام بوسه محکمی زد وگفت: _چه کارخوبی کردی اومدی سفیدبرفی.. دلم واست یه ذره شده بود! دستمو دور کمرش انداختم وبغلش کردم.. _منم دلم براتون خیلی تنگ شده بود.. دیگه طاقتم تموم شد پاشدم اومدم.. صدای عمه که اومده بود توی اتاق باعث شد جفتمون نگاهش کنیم! پانیذ رو مخاطب قرار داده بود _آخر کار خودتو کردی؟ بهت نگفتم بیدارش نکنی؟ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 _وا مامان بخدا من بیدارش نکردن خودش بیدار بود مگه نه بهار؟ خودت واسه خانوم میرغضب توضیح بده! باشنیدن کلمه میرغضب خنده ام گرفت و با خنده گفتم؛ _سلام.. راست میگه بیدار بودم داشتم میومدم بیرون حتی! _علیک سلام قشنگم.. نمیخواد الکی ازش دفاع کنی هنوز وقت نکردی پتو رو از دورت کنار بکشی! خوب خوابیدی؟ _آره مرسی.. خیلی خوب بود...! اندازه همه کم خوابیدن ها ونخوابیدن هام خوابیدم.. روبه پانیذ کردم و ادامه دادم: _تخت و اتاقتم اشغال کردم ببخشید! _این چه حرفیه دیونه.. اینجا اتاق که هیچی، خونه ی خودته.. _پرنسس بیدارشده؟ این صدای پگاه بود که وارد اتاق شده و پشت سر عمه ایستاده بود.. _به به ساعت خواب خانوم! خوب خوابیدی؟ _بالبخند سلامی کردم @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 پگاه هم مثل پانیذ اومد طرف دیگه تخت نشست و دستشو دورگردنم حلقه کرد وگفت: _از وقتی برگشتم چشمم به درخشک شد تا بیای بیرون دختر..! _ببخشید.. اونقدر خوابم عمیق بود متوجه گذر زمان نشدم.. خداروشکر همین که خوابت عمیق بوده کافیه عشقم.. عمه هم انگار توی دنیای ما نبود و توی سکوت درحالی که لبخند کمرنگی روی لبش نشسته بود فقط به ما سه تا خیره شده بود... پگاه_ گرسنه ات نیست؟ سری به نشونه ی منفی تکون دادم که دستمو گرفت و ادامه داد: _پاشو بریم بیرون تواین اتاق آدم غمباد میگیره.. چرا نرفتی تو اتاق من بخوابی؟ پانیذ با بدخلقی یه دونه زد توی پشست خواهرش وگفت: _هی! اتاق من مگه چشه؟ خیلی هم دلت بخواد.. اتاق به این قشنگی! _اولا اتاقت چشم نیست گوشه! دوما فعلا که دلم نمیخواد من به این دهلیز نمیگم اتاق.. ازبس که تاریک کردی وامونده رو... @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 همونطور که حرف میزد دست من روهم میکشید به طرف بیرون اتاق.. _بیا ببرمت اتاق خودم معنی واقعی رنگ ولعاب دستت بیاد! دلم واسه کل کل دوتا خواهر تنگ شده بود.. باخنده گفتم: _دلم لک زده بود واسه کلکل هاتون.. یعنی عاشقتونم.. همین که پامو از دراتاق بیرون گذاشتم متوجه عمو عباس شدم که مشغول تماشای اخبار بود.. فورا راه رفته رو عقب گرد کردم وبرگشتم توی اتاق که باعث تعجب هرسه تاشون شد.. عمه باتعجب پرسید: _چی شد؟ _عمو عباس خونه اس.. لباسم مناسب نیست.. میشه لطفا یه لباس بهتری بهم بدید؟ بجای عمه پانیذ جواب داد: _وا مسخره بازی ها چیه باباهم مثل پدر خودت میمونه چه فرقی میکنه؟ پگاه دوباره دستمو گرفت وگفت: _راست میگه بیا بریم بابا.. نگران نباش بابا چشم از اخبارش نمیگیره چه برسه که به تو نگاه کنه! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 اما عمه انگار متوجه حالم شد و قبل از بیرون رفتنمون گفت: _صبرکن اگه معذبی واست لباس بیارم.. هرچند تیشرت تنت مناسبه ومن مشکلی توش نمی بینم.. اما بازم هرطور خودت میخوای، اگه معذبی بهت لباس بدم! سرموپایین انداختم وگفتم: _اونجوری بهتره.. احترامشون واجبه.. دلم نمیخواد تواین لباس ها جلوش ظاهر بشم.. _خیلی خب.. هرطور که احساس راحت تری داری همون کاررو بکن.. پانیذ وپگاه برید سرکمداتون هرکدوم لباس پوشیده دارید بیارید بهار انتخاب کنه.. روبه من کرد و ادامه داد؛ _فردا میبرمت بازار واست خرید میکنم فعلا امشب رو بگذرون.. _ممنونم.. مرسی.. هرچی باشه میپوشم.. لازم به خرید نیست.. ازکنارم ردشد و همزمان گفت؛ _زودتر لباس بپوش بیاین شام بخوریم غذا خیلی وقته حاضره! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 بعداز عوض کردن لباس هام رفتم بیرون و باعمو عباس احوال پرسی کردم و اون هم مثل همیشه گرم و صمیمی جواب داد.. عمه ته چین مرغ درست کرده بود و میتونم به جرات بگم خوشمزه ترین غذای عمرم بود.. سرسفره عمو عباس مدام حواسش به من بود که کم وکسری نباشه.. پانیذ به شوخی و واسه اینکه جو خونه رو شاد کنه وانمود میکرد حسادت میکنه و حرف های بامزه اش باعث میشد توی اوج غم وبدبختی هام از خنده ریسه برم.. عموعباس از سرمیز بلند شد، تشکر کرد و دوباره برگشت سراغ تلویزیون وبرنامه اش.. اما پانیذ انگار قصد نداشت بیخیال باباش بشه و همین که عمو بلند شد، با لحن بامزه ای به عموگفت: _نوش جونت بابا جونم تو برو منم ظرف هارو میشورم میام موهاتو شونه میکنم.. (عمو عباس مو نداشت و تقریبا کچل بود) همین جمله ی پانیذ کافی بود تا دوباره صدای خنده ها بالا بره.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 عموهم انگار به این شوخی ها عادت داشت و با خنده جواب پانیذ رو میداد.. عمه هم بعداز اینکه یه دل سیر خندیده بود درحالی که هنوز آثار خنده توی صورتش مونده بود اخم هاشو توهم کشید، صداشو صاف کرد وگفت: _بسه دیگه.. خجالت بکش بچه آدم کله ی باباشو مسخره میکنه مگه؟ پاشین جمع کنین من خسته شدم بقیه اش باشما! ازجام بلند شدم ومشغول کمک کردن به دختراشدم وبه این فکرکردم اگه باباهادی منم زنده بود اندازه ی عمو عباس مهربون بود؟ اگه باباهادی بود میتونستم به اندازه ی پگاه وپانیذ باهاش راحت باشم و رابطه مون جدایی از پدر ودختری رفاقتی بود؟ باحسرت آهی کشیدم و توی دلم گفتم: _ای کاش زنده بود.. حتی اگه بابای خوبی هم نبود قبول داشتم.. ازاینکه تموم زندگیم شده بود حسرت، خسته شده بودم... @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 همزمان که فکر میکردم ،داشتم پیش بند ظرفشویی رو می پوشیدم تا ظرف هارو بشورم که صدای عمه رشته ی افکارم رو پاره کرد.. _بهار بیا توی اتاق کارت دارم... باگیجی به پگاه نگاه کردم که پیش بند رو از دستم گرفت وگفت: _چیکار میکنی میخواستی ظرف هم بشوری؟ بده من اینو بچه.. اینجا ظرف شستن نداریم.. برو ببین مامان چیکارت داره! _باشه.. حداقل صبرکن برگردم باهم بشوریم.. _نمیخواد فداتشم دوتا دونه بشقابه خودم میشورم دیگه! برو.. زیرلب باشه ای گفتم و به طرف اتاق عمه اینا رفتم.. تقه ای به در زدم و آروم گفتم: _اجازه هست؟ _بیاتو عزیزم.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 رفتم داخل و بادیدن اتاق خوشگلش چشمام برق زد.. _چه اتاق قشنگی.. خیلی باحاله! عمه روی تختش نشسته بود، بادست به بغل دستش اشاره کرد و گفت: _بیا بشین عزیزم.. چشمای توخوشگله همه چی رو قشنگ میبینه! رفتم کنارش نشستم و گونه اش رو بوسه زدم وگفتم: _اما فقط تو منو خوشگل می بینی.. _بقیه چشم ندارن دختر به این عروسکی رو ببینن.. وگرنه تو مثل مادرت ‌زیبایی عزیزکم.. مثل یه فرشته زیبا ومعصوم.. باخجالت خندیدم و گفتم: _مرسی قربونت برم.. یه لحظه احساس لوس شدن بهم دست داد.. درحالی که نگاهش به دستم بود گفت؛ _همین خوشگل بودنت هم نگرانم میکنه..! چه ساعت قشنگی داری باید گرون باشه کی واست خریده؟ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 متوجه منظورش شدم.. انگار عمه هم ته دلش برخلاف حرفایی که میزد بهم شک داشت! _قابل نداره.. آره خودمم فکرمیکنم گرون باشه.. هدیه اس.. عمدا نگفتم از طرف کیه تا سوال های بعدش رو بپرسه وبفهمم چی تو ذهنش میگذره! دستمو گرفت و درحالی که انگشت نشستش رو با نوازش روی دستم میکشید گفت: _این هدیه قشنگ از طرف کیه؟ نگو که از طرف خانواده خودمه که از تعجب شاخ درمیارم! خندیدم وگفتم: _نه اونا از این کار ها نمیکنن.. تنها کسی که واسه من دست تو جیبش برده یکی شما بودی واون یکی عمو حیدر که اونم دست روزگار واسه من نذاشتش و قاطی عبدالهی ها شد! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 سوالی توچشم هام نگاه کرد و گفت: _خب؟ پس کی بهت کادوی ساعت داده؟ پوزخندی زدم و گفتم: _توهم فکرمیکنی از طرف یه پسره؟ سری به نشونه ی منفی تکون داد وگفت: _نه..! میدونم اهل این کارهانیستی! اما کنجکاوم که بدونم! حتی خیلی کنجکاوم بدونم تواین مدت کجا بودی؟! بهار تو ده روزه که از خونه رفتی و من فقط از 2 روزش خبر دارم.. بقیه ی روزهارو کجا بودی؟ پیش کی موندی؟ شب رو کجا صبح کردی؟ من حق مادری به گردنت دارم و به عنوان مادر حقمه که این هارو بدونم مگه نه؟ سری به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم: _شبنم رو یادتون میاد؟ همون دوست وهمکلاسیم که ازش تعریف میکردم.. _آره میشناسم شبنم رو... _خونه ی شبنم اینا بودم.. ازهمون لحظه که پامو ازخونه عموکاظم بیرون گذاشتم اونجا بودم تا روزی که بهت زنگ زدم.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 این ساعتم مادر شبنم بهم هدیه داد که یه یادگاری ازشون داشته باشم.. اگه باور نمیکنی میتونی زنگ بزنی ازخودشون بپرسی.. شماره ی شبنم رو دارم اگه بخوای همین الان بهش زنگ میزنم خودت سوال هاتو ازش بپرس! _نه.. نیازی نیست.. من حرفاتو باور دارم.. خودت بگی کافیه.. نیازی به اثبات حرف بقیه ندارم! _یعنی همه حرف هامو باور میکنی؟ ازته دلت مطمئنی که راستش رو میگم و قبولم داری؟ _البته.. من همیشه وهرجا اگر مثالی از صداقت و نجابت بوده تورو مثال زدم.. باهمه وجودم باورت دارم.. دستشو که هنوزم توی دستم بود رو بوسه زدم و گفتم: _پس این حرفمم مثل بقیه باورکن، به جون مامان وبابام قسم میخورم که هیچکس توی زندگیم نبوده و تابحال هیچ دوست پسری نداشتم.. جون عزیزترین ها و باارزش ترین های قلبم رو واست قسم خوردم که خیالت رو راحت کنم و دیگه هیچوقت بهم شک نکنی..! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 کشیدم توی آغوشش و روی موهامو بوسه زد وگفت: _میدونم دخترقشنگم.. میدونم.. بدون قسم و بدون هیچکدوم ازاین حرفاهم قبولت دارم.. بعداز این دختر خودمی.. دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه.. بهت قول میدم همه سختی هایی که کشیدی رو جبران کنم باصدای پانیذ که بدون اجازه وارد اتاق شده بود ازبغل عمه اومدم بیرون _آقا این چه وضعشه همش میرید توی اتاق و یواشکی دل وقلوه رد وبدل میکنین؟ یکی هم من رو تحویلم بگیره احساس کمبود محبت میکنم.. حس میکنم افسردگی گرفتم.. عمه با تشر گفت: _خجالت نمیکشی زن گنده شدی واسه خودت، وقت شوهرته اینجوری حرف میزنی؟ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 _چیه خب؟ کسایی که بزرگ میشن و وقت شوهرشون میشه دل ندارن؟ احتمال افسردی وجود نداره؟ عمه خندید و باتاسف سری تکون داد وروبه من گفت: _این آدم نمیشه.. تابخوام اینو حالی کنم عقل خودمو ازدست میرم و لنگه خودش میشم.. پاشو برو مادر.. برو تا افترا افسردگیشو به تنبون ما نبسته! خندیدم و ازجام بلند شدم و همراه پانیذ به اتاق پگاه رفتیم... واقعا اتاقش قشنگ بود وپراز رنگ های شاد ومتفاوت.. پگاه جلوی آینه داشت خط چشم میکشید که متوجه ما شد.. پلک هاشو تندتند باز وبسته کرد و با لودگی گفت: _خوشگل شدم؟ _خوشگل بودی.. اما چرا این وقت شب؟ به قول عزیز نکنه شبا توخواب با ازما بهترون قرار میذاری؟! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 ** _اولا هنوز که 10 شب هم نشده دوما بیا بشین تا برات بگم.. اما باید قول بدی بین خودمون بمونه و به هیچکی نگی! رفتم کنارش نشستم وگفتم: 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 بچه ها این پارت رو داخل زاپاس کانالمون گذاشتم😍 ممکنه ۳ یا ۴پارت بعدی رو هم داخل زاپاس بذارم پس عضوش بشین تا جلو جلو رمان رو بخونین 😉👇👇 https://eitaa.com/joinchat/380371634Cf73f12d7b8