eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.8هزار دنبال‌کننده
214 عکس
79 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
ای خدا.. کی میخواد بدبختی های من تموم بشه و من گورمو گم کنم! به اجبار نشستم روی صندلی تک نفره ی کنار آمنه که آرشم اومد درست روبه روی من نشست! آمنه روبه آرش کرد وگفت: _خوبی مامان؟ چی شد پات؟ باحرص نگاهی به من انداخت و گفت؛ _خوبم چیزی نبود! چاییم تموم شد و طبق عادتم لیوانمو که هنوز داغ بود به صورتم چسبوندم و بانفرت نگاهی به آرش که به شدت اخم هاش توهم بود انداختم وفکرکردم چطوری بچزونمش! ارسلان_ نظرتون چیه بعدازناهار بریم ساحل؟ امنه درحالی که قند دومشو برمیداشت گفت: _بعدناهار گوله میشیم خوابمون میگیره بمونه واسه شب! _نخیرخانوم دیگه خواب تعطیل.. نیومدیم که بخوابیم.. بعدشم من واسه شب برنامه چیدم! زیرچشمی حواسم به آرش بود که خم شد لیوان چاییشو برداره ومنم نامردی نکردم قبل از اینکه دستش به لیوان برسه لیوانو برداشتم و مشغول خوردن چایی دوم شدم! اونم نامردی نکرد بالحنی عصبی گفت: _چندتا چندتا میخوری؟ فکرکنم چایی من بودا؟؟؟ میدونستم هرچی بگم میخواد عصبی ترم کنه پس بیخیال حضور ارسلان شدم وگفتم: _وا؟ من واسه خودم چایی ریخته بودم.. کی گفته واسه شما ریختم؟ چایی میخوایید بگید واستون میارم! باحرص از جاش بلند شد و گفت: _من کوفتم از دست تو نمیخورم و رفت توی اتاق ! باخجالت به ارسلان نگاه کردم که داشت توی سکوت نگاهم میکرد! اومدم چیزی بگم که آمنه گفت: _خوبش کرد.. تا یادبگیره کفش مردمو بهم گره نزنه! ارسلان_ اینجوری ادامه بدین که هیچی درست نمیشه! حالا نوبت من بود توی سکوت نگاهش کنم! چه پرتوقعه این مرد... انتظار داره درمقابل پسر دیونه اش سکوت کنم وبذارم هرکاری دلش میخواد بکنه! خداخیر آمنه رو بده که پادرمیونی کرد و بجای من حرف زد.. _درست میشه شما دندون رو جیگر بذار.. بالاخره یکی باید جلوش بایسته تا ازاین بیشتر روسرمون سوار نشده! همین جمله کافی بود تا زخم گله های پدرومادرش سرباز کنه و از حسنیات پسرشون بگن!
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 _خواهش میکنم آبجی اینجوری نگید والا بخدا از اولشم کارت رو به خودتون داده بودم.. برای گرفتن کارتمم منتظر نبودم و فقط صبرکردم مکالمه شما تموم بشه من هم زنگم روبزنم! خواهش میکنم دیگه حرفشم نزنید.. انگار گرفتاری دارید انشاالله مشکلتون حل بشه! باکلی تعارف وخجالت و سرخ وسفید شدن قبول کردم ورفتم... یه فکری توی ذهنم بود.. باخودم گفتم اگه برم واز صاحب سوپرمارکت شماره کارتشو بگیرم شاید قبول کرد و پولی که عمه میخواست بهم بده رو نقدا ازش بگیرم! خوشبختانه فکرخوبی بود چون مغازه دار قبول کرد و عمه صدهزار واسشون واریز کرد و اوناهم مبلغ پولمو نقدی به من دادن... صدهزار برای اون سال یعنی سال 89 پول زیادی بود.. واسه من که توی تموم طول عمرم روی هم رفته پنج هزارم نداشتم حس خوبی بود! عمه گفته بود اولین اتوبوس رو سوار بشم و برم ، اما ازاونجایی که کلمه ی اعتماد برای بهار مرده بود اولین اتوبوس که هیچ! تاشب صبرکردم وهیچ ماشینی رو سوارنشدم.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒