#119
باحرف های گیسو استرس گرفتم.. قلبم تند میزد...
_خب.. یعنی چی؟ ممکن نیست! اگه دوست دختر یکی از کارمند ها بوده واز قضا همه ی پرنسل هام اونو دیدن پس چطور ممکنه خود پندار اونو نشناسه؟؟؟
_نه جانم. هیچ پرسنلی اونو ندیده من اون شب ماشینم وسط راه خاموش کرده بود و دنبال بزنین بودم که بنیامین جلوی پام ترمز کرد و همین دختره هم باهاش بود که منو تا پمپ بنزنین رسوندن!
_گیسو تومطمئنی؟ من نرم این چرت وپرت هارو بگم بدتر باهام لج بیوفتن و آبرومو ببرن! مطمئنی این دخترهمونه؟؟
_سارا جان میگم خودشهههه! یه کم منو باور کن خب! نشون به اون نشون که مژه های پر پشت زغالیش لجمو درآورده بود و ازش بدم میومد!
_خب.. این عالیه.. من چطور میتونم با بنیامین ارتباط برقرار کنم؟
_نمیدونم والا.. یادمه بنیامین بخاطر بی ادبی اخراج شده بود و ازفرداشم دیگه نیومد!
_پوووف! کارمون دراومد! الان باید برگردیم دنبال آقا بنیامین!
_بنیامین رو میخوای چیکار؟ مشکل تو نسیم چش چقشه اس!
_یه کاسه ای زیر نیم کاسه همین چشم قشنگ هست! بالاخره پیداش میکنیم! فقط کمکم کن من این بنیامین رو پیدا کنم!
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#119
_میخوای سرت رو ماساژ بدم؟ بایاد آوری حرف های عزیز لبخند غمگینی روی لبم نقش و ادامه دادم:
_وقتی پاهای عزیز رو ماساژ میدادم میگفت دست هات مثل مسکن میمونه!
سکوت کردم و توی ذهنم ادامه دادم:
_البته این حرف هارو زمانی به کار میبرد
که میخواست ساعت ها پاهاش رو ماساژ بدم و ازدست خستگی دست هام به گز گز بیوفته!
_نه قربونت برم سردردهای من میگرنیه و با ماساژ خوب نمیشه الکی دست هاتو خسته کنم که چی بشه!
قرص هاشو خورد و لیوان رو روی جلومبلی کنارش گذاشت و همزمان که به لیوان خیره شده بود گفت:
_عمدا گفتم مطمئنم توی اون شهری که فکرکنه ازجات خبر دارم و مثل چی دنبالت بگرده..
اونقدر جاتو بهشون نمیگم تا جونشون بالا بیاد...
_عمو عباس نمیدونه که خونه رو ترک کردم؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒