🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی713 سیستم هارو که خاموش کردم، گوشیم رو برداشتم تا یه اسنپ بگیرم که همون لحظه در باز شد و گ
#خالهقزی714
توی تخت خوابم دراز کشیدم و به سقف زل زدم؛ نمیدونم چرا دلم آشوب بود و یه استرس خاصی داشتم
فردا هم یه روزی بود مثل بقیه ی روزها...
مثل بقیه ی فیلمبرداری هایی که این مدت داشتیم... اما نمیدونم چرا براش استرس داشتم!
شاید بخاطر اون مردِ مشکوک و مرموز بود
آره آره حتما بخاطر اونه وگرنه چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟
سعی کردم به چیزی فکر نکنم و زودتر بخوابم تا فردا سرحال باشم پس از فکرای بیخود دراومدم و چشمام رو بستم و انقدر خسته بودم که چیزی نگذشت که خوابم برد...
با اعصاب خوردی از خونه بیرون اومدم و همینطور که سوار اسنپ میشدم، گفتم:
_ گیسو آخه من تنهایی چطور هم عکس بگیرم هم فیلم؟ بخدا طول میکشه جشنشون دیر میشه بدبخت میشیما
گیسو که پشت تلفن بود با ناراحتی گفت:
_ راست میگی، باشه ولش کن میام
_ خواهر علی دقیقا چی گفت؟
_ هیچی گفت هرچه زودتر خودتو برسون هرچی هم پرسیدم چیشده جواب نداد
_ لحنش خوشحال بود یا ناراحت؟
_ نمیدونم
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ الان تو دقیقا کجایی؟
_ تو راه بیمارستانم
_ خیلی خب برو، من خودم هم عکس میگیرم هم فیلمبرداری رو اوکی میکنم اما برای تالار بیایی ها گیسو! من اونجا دیگه نمیتونم خودمو نصف کنم و با دوتا دوربین فیلم بگیرما!
_ تو باغ اذیت نشی؟
_ اذیت که میشم ولی چیکار کنم دیگه؟ برو خداروشکر کن اینا ورودشون به تالار ساعت هَفته و من یجوری برنامه ریزی کرده بودم که پنج و نیم تموم بشن و حالا یه ساعت اضافه تر وقت دارم
یه چندلحظه مکث کرد و بعد با تردید گفت:
_ مطمئنی؟ نیام؟
با حرص چشم غره ای به شیشه ی ماشین به نیابت از گیسو رفتم و گفتم:
_ گیسو زنگ میزنی میگی نمیام، تو راه بیمارستانم و این حرفا! بعد الان که من میگم نیا، ناز میکنی؟ خب اگه نمیتونی بیایی ناز نکن اگه میتونی هم پس زنگ نزن بگو نمیام!