eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.7هزار دنبال‌کننده
237 عکس
109 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی713 سیستم هارو که خاموش کردم، گوشیم رو برداشتم تا یه اسنپ بگیرم که همون لحظه در باز شد و گ
توی تخت خوابم دراز کشیدم و به سقف زل زدم؛ نمیدونم چرا دلم آشوب بود و یه استرس خاصی داشتم فردا هم یه روزی بود مثل بقیه ی روزها... مثل بقیه ی فیلمبرداری هایی که این مدت داشتیم... اما نمیدونم چرا براش استرس داشتم! شاید بخاطر اون مردِ مشکوک و مرموز بود آره آره حتما بخاطر اونه وگرنه چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟ سعی کردم به چیزی فکر نکنم و زودتر بخوابم تا فردا سرحال باشم پس از فکرای بیخود دراومدم و چشمام رو بستم و انقدر خسته بودم که چیزی نگذشت که خوابم برد... با اعصاب خوردی از خونه بیرون اومدم و همینطور که سوار اسنپ میشدم، گفتم: _ گیسو آخه من تنهایی چطور هم عکس بگیرم هم فیلم؟ بخدا طول میکشه جشنشون دیر میشه بدبخت میشیما گیسو که پشت تلفن بود با ناراحتی گفت: _ راست میگی، باشه ولش کن میام _ خواهر علی دقیقا چی گفت؟ _ هیچی گفت هرچه زودتر خودتو برسون هرچی هم پرسیدم چیشده جواب نداد _ لحنش خوشحال بود یا ناراحت؟ _ نمیدونم با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم: _ الان تو دقیقا کجایی؟ _ تو راه بیمارستانم _ خیلی خب برو، من خودم هم عکس میگیرم هم فیلمبرداری رو اوکی میکنم اما برای تالار بیایی ها گیسو! من اونجا دیگه نمیتونم خودمو نصف کنم و با دوتا دوربین فیلم بگیرما! _ تو باغ اذیت نشی؟ _ اذیت که میشم ولی چیکار کنم دیگه؟ برو خداروشکر کن اینا ورودشون به تالار ساعت هَفته و من یجوری برنامه ریزی کرده بودم که پنج و نیم تموم بشن و حالا یه ساعت اضافه تر وقت دارم یه چندلحظه مکث کرد و بعد با تردید گفت: _ مطمئنی؟ نیام؟ با حرص چشم غره ای به شیشه ی ماشین به نیابت از گیسو رفتم و گفتم: _ گیسو زنگ میزنی میگی نمیام، تو راه بیمارستانم و این حرفا! بعد الان که من میگم نیا، ناز میکنی؟ خب اگه نمیتونی بیایی ناز نکن اگه میتونی هم پس زنگ نزن بگو نمیام!