🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی758 آرش از روی مبل پاشد و اومد جلو؛ فاصله اش باهام کم شد و تپش قلبِ من زیاد! تو فاصله ی چن
#خالهقزی759
_ چرا؟
_ چرا چی؟
بغض گلوم رو به سختی قورت دادم و آروم گفتم:
_ بعد از یکسال چرا اومدی این حرفارو میزنی؟
لحنِ آرومِ من باعث شد جرئت بگیره! یه قدم به سمتم اومد و گفت:
_ اگه بگم دلم برات تنگ شده باورت میشه؟
صدای تپش قلبم به یکباره بلند شد! تمام وجودم گُر گرفت و دلم قنج رفت اما چشمای سردم سرجاشون موندن!
_ نه باورم نمیشه، من دیگه تو رو باور ندارم
_ چی بگم که باورت بشه؟
_ هیچی فقط برو
چشماش رنگ غم گرفت و صداش لرزید!
_ باشه میرم اما فکر نکن که دیگه برنمیگردم
بغض تو گلوش حالم رو بدتر کرد! بغض نکن نامرد... بغض نکن نمیتونم تحمل کنم...بغض نکن که میمیرم!
_ خداحافظ
به محض اینکه از آتلیه بیرون رفت، زانوهای سُست شده ام شکستن و محکم روی زمین افتادم!
پاهام درد گرفتن اما نه به اندازه ی قلبم
یکسال سوختم... یکسال اشک ریختم... یکسال چشمم به در خشک شد... یکسال هر روزم رو با خاطراتش شب کردم... یکسال هرشبم رو با عکسش روز کردم... اما حالا چیشد؟
اومد ولی چه اومدنی! اومد دلم رو سوزوند و وجودم رو خاکستر کرد...
جلوی من، دختری که ادعا میکرد علاقه ای بهش نداره رو عاشقانه بوسید و بویید و توی آغوش کشید
خودش رو توی دلم کُشت و حالا اومده ابراز دلتنگی میکنه!
د آخه لعنتی تو اگه دلت برای من تنگ شده بود، چطور تونستی تو چشمای من زل بزنی و یکی دیگه رو ببوسی؟ چطور تونستی آخه؟
من چطوری اون صحنه هارو فراموش کنم؟ چطور اون درد عمیق رو از روی قلبم پاک کنم؟
نه...من نمیتونم! تا قبل از دیروز و دیدن اون صحنه ها، اگه میومد و میگف دلتنگم، براش میمردم اما بعد از دیروز و اون اتفافات؛ نه!