eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
13.5هزار دنبال‌کننده
255 عکس
102 ویدیو
1 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی757 نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بی تفاوت باشم هرچند که نبودم! توی چشماش زل زدم؛ چقدر دلم تن
آرش از روی مبل پاشد و اومد جلو؛ فاصله اش باهام کم شد و تپش قلبِ من زیاد! تو فاصله ی چندسانتی متریم ایستاد و زل زد بهم و گفت: _ چِت شد یهو؟ چرا عصبی شدی؟ نزدیکیش بهم استرس وارد کردم پس چند قدم عقب رفتم تا یکم ازش دور بشم و گفتم: _ عصبی نیستم فقط معذبم _ از اینکه من اینجام؟ _ بله _ چرا؟ _ چون عادت ندارم با غریبه ها تنها باشم _ من غریبه ام؟ _ بله _ نگاهم کن دهنم رو باز کردم تا بگم " نمیخوام " اما لحظه ی آخر پشیمون شدم نمیخواستم سوژه دستش بدم که فکر کنه نمیتونم نگاهش کنم هرچند که واقعا نمیتونستم اما به سختی سرم رو بلند کردم و توی چشمای قشنگش نگاه کردم چقدر دلم برای گم شدن تو نگاهش تنگ شده بود... _ من برات غریبه ام سارا؟ چقدر اسمم رو قشنگ صدا میزد! کاش یکبار دیگه هم میگفت... _ آره؟ من برات غریبه ام؟ ناخنام رو توی پوست دستم فرو کردم و با چشمای سرد گفتم: _ بله _ نقابِ سردت رو باور نمیکنم _ نقاب نیست، حالت واقعیه _ من مثل تو نیستم! من حرفِ دلِ آدمارو از نگاهشون میخونم نه از حرفی که از دهنشون بیرون میاد پوزخند تلخی زدم و گفتم: _ اتفاقا منم از نگاه آدما حرف دلشون رو میخونم _ نه نمیخونی، اگه میخوندی.... حرفش رو خورد و ادامه نداد! اگه میخوندم چی؟ منظورش چی بود؟ چی میخواست بگه؟ _ باشه من میرم اما بازم میام، درجریان باش اینو گفت و به طرف در رفت و مشغول باز کردنش شد _ دیگه نیا، اینجا محل کار منه _ میام _ اگه بیایی واقعا با پلیس تماس میگیرم _ اینکارو نمیکنی _ خواهی دید _ حتی اگه بکنی هم می ارزه درک نمیکردم! آرش چِش شده بود؟ از دیروز تاحالا چه اتفاقی افتاده بود که این همه تغییر کرده بود؟ آرشی که دیروز با تنفر و سردی به من نگاه میکرد الان نگاهش چرا گرم بود؟!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی758 آرش از روی مبل پاشد و اومد جلو؛ فاصله اش باهام کم شد و تپش قلبِ من زیاد! تو فاصله ی چن
_ چرا؟ _ چرا چی؟ بغض گلوم رو به سختی قورت دادم و آروم گفتم: _ بعد از یکسال چرا اومدی این حرفارو میزنی؟ لحنِ آرومِ من باعث شد جرئت بگیره! یه قدم به سمتم اومد و گفت: _ اگه بگم دلم برات تنگ شده باورت میشه؟ صدای تپش قلبم به یکباره بلند شد! تمام وجودم گُر گرفت و دلم قنج رفت اما چشمای سردم سرجاشون موندن! _ نه باورم نمیشه، من دیگه تو رو باور ندارم _ چی بگم که باورت بشه؟ _ هیچی فقط برو چشماش رنگ غم گرفت و صداش لرزید! _ باشه میرم اما فکر نکن که دیگه برنمیگردم بغض تو گلوش حالم رو بدتر کرد! بغض نکن نامرد... بغض نکن نمیتونم تحمل کنم...بغض نکن که میمیرم! _ خداحافظ به محض اینکه از آتلیه بیرون رفت، زانوهای سُست شده ام شکستن و محکم روی زمین افتادم! پاهام درد گرفتن اما نه به اندازه ی قلبم یکسال سوختم... یکسال اشک ریختم... یکسال چشمم به در خشک شد... یکسال هر روزم رو با خاطراتش شب کردم... یکسال هرشبم رو با عکسش روز کردم... اما حالا چیشد؟ اومد ولی چه اومدنی! اومد دلم رو سوزوند و وجودم رو خاکستر کرد... جلوی من، دختری که ادعا میکرد علاقه ای بهش نداره رو عاشقانه بوسید و بویید و توی آغوش کشید خودش رو توی دلم کُشت و حالا اومده ابراز دلتنگی میکنه! د آخه لعنتی تو اگه دلت برای من تنگ شده بود، چطور تونستی تو چشمای من زل بزنی و یکی دیگه رو ببوسی؟ چطور تونستی آخه؟ من چطوری اون صحنه هارو فراموش کنم؟ چطور اون درد عمیق رو از روی قلبم پاک کنم؟ نه...من نمیتونم! تا قبل از دیروز و دیدن اون صحنه ها، اگه میومد و میگف دلتنگم، براش میمردم اما بعد از دیروز و اون اتفافات؛ نه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی759 _ چرا؟ _ چرا چی؟ بغض گلوم رو به سختی قورت دادم و آروم گفتم: _ بعد از یکسال چرا اومدی
_ سارا؟ چرا روی زمین نشستی؟ چیشده؟ از پشت لایه‌ی اشکی که روی چشمام رو پوشونده بود به گیسو نگاه کردم و چیزی نگفتم؛ اونم هول شد و پلاستیک ساندویچ رو انداخت روی مبل و سریع به طرفم اومد. کنارم نشست و دستم رو گرفت و گفت: _ خوبی سارا؟ یه چیزی بگو توروخدا _ آ...آرش با این حرفم رنگش پرید و با استرس گفت: _ چیکار کرد که به این حال افتادی؟ نکنه اذیتت کرد؟ آره؟ جوابی به سوال مبهمش ندادم و گفتم: _ کمکم کن بلند بشم زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد که بلند بشم و روی مبل بشینم. وقتی نشستیم با ناراحتی گفت: _ اگه میدونستم میخواد اذیتت کنه غلط میکردم بهش کلیدارو بدم! توروخدا حرف بزن بگو چیکار کرد تا برم پدرش رو دربیارم بُهت زده نگاهش کردم! من الان چی شنیدم؟ کلیدهارو گیسو بهش داده بود؟ باورم نمیشه... کم کم بُهت و غم و ناراحتیم از بین رفت و خشم جاش رو گرفت با عصبانیت از روی مبل پاشدم و بی توجه به درد زانوهام گفتم: _ تو چه غلطی کردی گیسو؟ _ من...من خب آخه ببین برات توضیح میدم _ گیسو تو آرش رو آوردی اینجا؟ _ نه بخدا خودش خواست بیاد _ چرا اینکار رو کردی؟ _ اصرار کرد، منم بخدا فقط بخاطر خودت اینکار رو کردم نمیدونستم میخواد اذیتت کنه با حرص مشتی به سینه اش زدم و گفتم: _ بخاطر من اینکار رو کردی؟ یعنی چی آخه؟ _ بیا بشین تا واست توضیح بدم _ نمیخوام بشینم بگو با ناراحتی نگاهی به صورت پر از اشکم انداخت و گفت: _ دیروز وقتی عقد به هم خورد، آرش همه چیز رو کامل برام تعریف کرد ولی ازم نخواه که بگم چون اینطور که حرف زد خودش میخواد برات بگه وقتی همه چیز رو گفت، منم...منم همه چیز رو بهش گفتم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی760 _ سارا؟ چرا روی زمین نشستی؟ چیشده؟ از پشت لایه‌ی اشکی که روی چشمام رو پوشونده بود به
بُهت زده نگاهش کردم و گفتم: _ تو چیو بهش گفتی؟ لبش رو گاز گرفت و با لحنی که مشخص بود یکم ازم ترسیده، گفت: _ از اولِ اول هرچیزی که بود رو براش تعریف کردم، از این یکسال هم گفتم، میدونم ازم ناراحت میشی اما باور کن فقط بخاطر خودت اینکار رو کردم میدونم که تو آرش رو دوست داری و نمیتونی فراموشش کنی، منم خواستم کمکت کرده باشم برای همین از تمام غم و غصه و گریه هات گفتم... از اینکه کوهیار رو همون روزا از زندگیت بیرون کردی... از اینکه خیلی دوستش داری... از همه چیز گفتم سارا باورت نمیشه وقتی حرفامو شنید چه حالی شد! داغون شد سارا... اشک تو چشماش جمع شد! باورت میشه؟ آرشِ مغرور داشت به گریه میفتاد، اونم جلوی کی؟ جلوی من! عصبانیتم هرلحظه بیشتر میشد و خشم داشت تمام وجودم رو میگرفت! باورم نمیشد...به هیچ وجه باورم نمیشد که گیسو به راحتی آبروم رو جلوی آرش بُرده! _ باورت نمیکنم گیسو _ بخدا بخاطر خودت اینکارو کردم...بخاطر اینکه دیگه انقدر غصه نخوری _ بخاطر خودم؟ تو بخاطر خودم چیکار کردی؟ تو بخاطر خودم آبروم رو بُردی! از شدت ناراحتی و عصبانیت اشکام شروع به پایین ریختن کرد! با حرص هلش دادم و گفتم: _ گیسو اون نامرد دیروز جلوی چشمای من دختری که میدونست ازش متنفرم رو بوسید... اون دیروز چندین ساعت جلوی نگاه من با اون دختر عشقبازی کرد! برام مهم نیست که تظاهر بوده... برام مهم نیست که الکی بوده... اصلا برام اهمیت نداره که نقشه بوده... مهم اینه که اون اینکارهارو انجام داد و این چه معنی میده؟ این یعنی منو دوست نداره! چون اگه ذره ای احساس به من داشت حاضر نمیشد منو بُکشه! اگه ذره ای عشق نسبت به من توی دلش داشت حاضر نمیشد اونکار وحشتناک رو جلوی من بکنه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی761 بُهت زده نگاهش کردم و گفتم: _ تو چیو بهش گفتی؟ لبش رو گاز گرفت و با لحنی که مشخص بود
با بغض مشتم رو به سینه ام کوبوندم و گفتم: _ گیسو اون نامرد دیروز یه چاقو فرو کرد توی قلبم و منو کُشت و توی یه قبر چالم کرد، میفهمی اینو؟ تو میفهمی من چی کشیدم؟ میفهمی چندین بار مُردم و زنده شدم؟ میفهمی هرثانیه به اندازه ی صدسال برام گذشت؟ گیسو من دیروز بعد از اون همه دلتنگی دیدمش اما نتونستم کاری کنم و فقط وایسادم از دور نگاهش کردم و سوختم و سوختم و سوختم... من دیروز همه چیزم شکست! غرورم...دلم...مغزم...همه ی وجودم... اون وقتی احساس کرد بهش خیانت کردم منو مثل یه تیکه آشغال از زندگیش پرت کرد بیرون اما وقتی اون دختره بهش خیانت کرد چیکار کرد؟ رفتارایی که با من داشت رو با اون داشت؟ نه! حتی تو این مورد هم با اون بهتر از من رفتار کرد! این یعنی برای اون بیشتر از من ارزش قائله! این یعنی میتونه هرچی از دهنش دربیاد به من بگه اما به اون نه این یعنی انقدری که به اون احترام میذاره به من نمیذاره! دیگه نفسی برای حرف زدن نداشتم، ساکت شدم و بی صدا اشک ریختم! اشکام پایین میریخت و جلوی دیدم تار بود اما این باعث نشد که اشکای اون رو نبینم! گیسو دستش رو روی دهنش گذاشت و با هق هق گفت: _ بخدا من فقط میخواستم تو به عشقت برسی بیحال روی مبل افتادم و با بغض گفتم: _ تو واقعا فکر کردی من بعد از دیروز حاضرم به اون برگردم؟ _ یعنی دیگه دوستش نداری؟ گریه ام به هق هق تبدیل شد و با بغض گفتم: _ مشکل من همینه! من دوستش دارم دارم حتی بیشتر از قبل اما دلخورم ازش _ دلخوریت از عشقت بیشتره؟ _ بیشتره! خیلی بیشتره کنارم نشست و با گریه بغلم کرد و گفت: _ الهی بمیرم من برای اون دلت _ گیسو چرا همه چیز رو بهش گفتی؟ _ غلط کردم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی762 با بغض مشتم رو به سینه ام کوبوندم و گفتم: _ گیسو اون نامرد دیروز یه چاقو فرو کرد توی
با اعصاب خوردی دستم رو روی سرم که داشت میترکید گذاشتم و گفتم: _ چقدر تو دلش بهم خندیده _ نه باور کن نه! اون خیلی دوستت داره سارا _ نداره _ بخدا داره _ به جون عزیزترین کَسَم نداره _ من باهاش حرف زدم، من میدونم پوزخند تلخی زدم و آروم گفتم: _ منم باهاش حرف زدم گیسو، درست یکسال پیش، بارها باهاش حرف زدم، بارها براش توضیح دادم، گریه کردم... اشک ریختم... التماس کردم... به پاش افتادم... قسم خوردم... همه کاری کردم اما چیشد؟ نه ذره ای توجه بهم کرد و نه ذره ای باورم کرد! حاضر نشد بهم اعتماد کنه اونوقت حالا به حرفای تو اعتماد کرده؟! خب این خودش یکی دیگه از نشونه هایی که نشون میده اون منو دوست نداره چون اگه دوستم داشت حرفای منو باور میکرد نه تورو! با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت: _ چی بگم آخه؟ اشکای رو صورتم رو پاک کردم و با غم گفتم: _ درضمن اگه نسیم بهش خیانت نمیکرد چی؟ دیروز اون مراسم کامل انجام میشد و الان من و تو درحال ادیت فیلما و عکساشون بودیم پس انقدر نگو دوستم داره و عاشقمه چون آدم عاشق نمیتونه عشقش رو فراموش کنه و وارد رابطه با یکی دیگه بشه مثل منی که تو این یکسال نتونستم کسی رو وارد زندگیم کنم و از این به بعد هم نمیتونم! سرم واقعا داشت میترکید و دردش به چشمام هم سرایت کرده بود برای همین چشمام رو بستم و با دستام سرم رو فشار دادم... _ اما سارا من برخلاف تو، توی چشمای آرش هیچ عشقی نسبت به نسیم ندیدم! _ من دیدم، خوبم دیدم _ تو کوری! تو اشتباه دیدی با حرص چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ مگه میشه دوستش نداشته باشه و یکسال باهاش توی رابطه باشه؟ _ کی گفته یکسال باهاش تو رابطه بوده؟ _ شواهد و مدارک _ نبوده ها _ من پارسال آخرین بار با اون دیدمش، این یعنی چی؟ یعنی از پارسال تاحالا با اون در ارتباطه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدیران آینده جهان چه خصوصیاتی دارند؟ √ ناگفته‌هایی از آینده جهان در صفحه زیر: https://abblink.com/RgcLrR @deledivane
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی763 با اعصاب خوردی دستم رو روی سرم که داشت میترکید گذاشتم و گفتم: _ چقدر تو دلش بهم خندید
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: _ ولی خودش گفت که... حرفش رو خورد و ادامه داد! چشمام رو باز کردم و مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم: _ چی گفت؟ _ هیچی، بیخیال دهن باز کردم که سوالم رو دوباره بپرسم اما لحظه ی آخر پشیمون شدم سر درد بدجوری امونم رو بریده بود و دیگه دلم نمیخواست حتی یه کلمه هم حرف بزنم! سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم تا شاید از دردم کمتر بشه... _ خوبی سارا؟ _ نه _ چت شد؟ _ سرم و چشمام داره میترکه _ پاشو بریم دکتر _ اسکلی؟ من کِی تاحالا برای سر درد رفتم دکتر که دفعه دومم باشه؟ _ هرچیزی باید یه اولین بار داشته باشه _ باشه چشمام رو باز کردم و به سقف بالای سرم زل زدم یعنی آرش امروز اومده بود اینجا که حرفای گیسو رو به روم بیاره؟ میخواست مسخره ام کنه؟ آخه لحنش و طرز رفتارش به آدمایی که قراره یکی رو مسخره کنن نمیخورد! _ ای وای ساندویچارو به کل فراموش کردم از روی مبل پاشد و با عجله به طرف پلاستیکی که روی زمین افتاده بود رفت و برداشتش. اومد دوباره کنارم نشست و گفت: _ من خیلی گشنمه، تو چی؟ اومدم بگم نه که صدای قار و قور دلم بلند شد، گیسو از صدا خنده اش گرفت و گفت: _ پس تو هم گشنته _ نه میل ندارم _ ولی باید بخوری یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: _ باید؟! _ خب لطفا باید بخوری از لحنش خنده ام گرفت اما حتی حال و حوصله خندیدن هم نداشتم و به یه لبخند کوچیک اکتفا کردم. _ آخجون بخند، توروخدا بخند و از این حال دربیا _ میدونی اگه حالم خوب بود الان گردنت رو شکونده بودم؟ پس لطفا پررو نشو و یکم ادای شرمنده ها رو دربیار تا حداقل کمتر حرص بخورم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی764 سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: _ ولی خودش گفت که... حرفش رو خورد و ادامه داد! چشمام
لبخند کمرنگی زد و آروم گفت: _ شرمنده که هستم، ببخشید منو _ باشه _ بخشیدی؟ میدونستم که به فکر خودش میخواسته حال منو خوب کنه برای همین اینکار رو کنه؛ از طرفی آرش و نسیم واقعا لایق این نبودن که بخاطرشون با رفیق و خواهر خودم بد باشم! کسی که تو این یکسال لحظه به لحظه کنارم بود و تو غمم شریک بود گیسو بود نه آرش... _ آره بخشیدم با ذوق بغلم کرد و لپم رو محکم بوسید و گفت: _ قربونت برم من ساراچیم _ خب دیگه لوس نشو، ساندویچم رو بده بخورم _ چشم هرچی شما امر کنی سرم هنوزم درد میکرد اما به روی خودم نیاوردم و همراه گیسو ساندویچامون رو خوردیم و بعد از اونم با همون سردرد مشغول ادامه ی کارم شدم... _ سارا من خیلی خسته شدم، برا امروز بسه دیگه با خستگی دستام رو از هم کشیدم و گفتم: _ منم خیلی خستم شدم اما یه ده دقیقه دیگه کار دارم _ باشه پس تا من جمع و جور میکنم، تو هم کارتو تموم کن _ خوبه گیسو مشغول جمع کردن وسایلش شد و منم به کارم ادامه دادم. ده دقیقه ام شد بیست دقیقه اما کارم رو به جایی که میخواستم رسوندم و بعد سیستم رو خاموش کردم و وسایلم رو جمع کردم و گفتم: _ بریم دوتایی از آتلیه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم اما قبل از اینکه گیسو ماشین رو به حرکت دربیاره، یه ماشین کنارمون ایستاد و راهمون رو بست. جفتمون با تعجب به ماشینی که دوتا پسر داخلش نشسته بودن نگاه کردیم که یکی از پسرا گفت: _ سلام خانما من که جوابی بهش ندادم اما گیسو گفت: _ سلام، بفرمایید؟ _ یه عرضی داشتم خدمتتون _ بفرمایید _ میتونم بپرسم چطوری میتونم مخ شما رو بزنم؟ اینو گفت و بعد دوتایی به حرف بیمزه ی خودشون غش غش خندیدن! با چندش نگاهم رو ازشون گرفتم و گیسو هم اخماش رو تو هم کشید و گفت: _ آقا ماشینتو بکش کنار برو خوشمزه بازیاتو یجا دیگه راه بنداز _ اگه نکشم کنار چی؟ _ میکشونم کنار!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی765 لبخند کمرنگی زد و آروم گفت: _ شرمنده که هستم، ببخشید منو _ باشه _ بخشیدی؟ میدونستم ک
پسره از ماشینش پیاده شد و اومد کنار در سمت گیسو ایستاد و خم شد و گفت: _ جون به این جذبه اما گیسو بدون اینکه جوابی بهش بده با عصبانیت در ماشین رو به شدت باز کرد که در به صورت پسره خورد! پسره معلوم بود خیلی دردش گرفته چون دستش رو روی صورتش گذاشت و داد بلندی کشید! با استرس از ماشین پیاده شدم و آروم رو به گیسو گفتم: _ چیکار کردی تو؟ گیسو کاملا حق بجانب نگاهم کرد و گفت: _ حقش بود، میخواست کرم نریزه! به سمت گیسو رفتم و کنارش ایستادم، اومدم دهن باز کنم حالِ پسره رو بپرسم اما قبل از اینکه حرفی بزنه، دستش رو از روی صورتش برداشت و با عصبانیت به طرف گیسو اومد و خواست گیسو رو بزنه که سریع پریدم تا جلوش بگیرم اما اون سریع تر از من عمل کرد و مشت محکمش صاف توی دماغم فرود اومد! آخرین صحنه ای که دیدم زخم روی صورت پسره بود و بعد چشمام سیاهی رفت و محکم روی زمین افتادم! بیهوش نشدم اما دور و برم رو فقط سیاه میدیدم! انگار که کور شده بودم برای چندثانیه دردم رو فراموش کردم و با استرس پاشدم نشستم و به دور و برم نگاه کردم، هنوز همه جا سیاه بود _ سارا خوبی؟ همزمان با شنیدن صدای سارا کم کم سیاهی مطلق از بین رفت و همه چیز تار شد و اون تاری هم بعد از چندثانیه از بین رفت و تصاویر برام واضح شد! وقتی تونستم ببینم، تازه درد دماغم رو احساس کردم و ناخودآگاه گفتم: _ آخ انگار که قبلش داغ بودم و نمیفهمیدم که چه بلایی سرم اومده! دستم رو روی دماغم گذاشتم و پایین آوردم که با دیدن خون زیادی که روی دستم و روی مانتوم ریخته بود، شوکه شدم! _ پدرتو درمیارم پسره ی عوضی، تو گوه خوردی دست رو دوست من بلند کردی! ازت شکایت میکنم کثافط
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی766 پسره از ماشینش پیاده شد و اومد کنار در سمت گیسو ایستاد و خم شد و گفت: _ جون به این جذ
صدای گیسو بود که داشت با عصبانیت با اون پسره عوضی حرف میزد! صورتم به شدت میسوخت و خون دماغمم بند نمیومد! سرم بدجور گیج میرفت و نمیدونستم باید چیکار کنم! _ اشکان بپر بالا که فرار کنیم، اوضاع خیطه صدای پسری که تو ماشین نشسته بود مصادف شد با آخِ بلندِ اون یکی! سرم رو بالا آوردم و با دیدن صحنه ی روبروم چشمام از حدقه بیرون زد! آرش پسری که به من مشت زده بود رو روی زمین انداخته بود و داشت محکم تو صورتش میکوبید و فریاد میکشید! _ حرومزاده بیچارت میکنم که دست روش بلند کردی...دادگاهیت میکنم...پدرتو درمیارم...تو گوه خوردی اونکارو کردی...تو غلط کردی...دستی که به اون زدی رو میشکونم! پسره بدجور داشت کتک میخورد و هیچکاری هم از دستش برنمیومد چون هیکلش دربرابر آرش، هیچ بود. دوستش که دید اوضاع خیلی خرابه از ماشین پیاده شد و به سختی آرش رو از روی اون پسره بلند کرد! پسره که تمام صورتش خونی شده بود، با درد گفت: _ تو چیکاره ای عوضی؟ من پدر تورو درمیارم که منو زدی _ من شوهرشم ابله! ازت به جرم مزاحمت شکایت میکنم دوستش با این حرف اشکان رنگش پرید و گفت: _ آقا...ما...ما معذرت میخواییم، بیخیال شو آرش با عصبانیت اونو محکم هول داد و با غیض گفت: _ برو گمشو اونور ببینم، چی میگی این وسط؟ پسری که از آرش کتک خورده بود و صورتش خونی بود به سختی از روی زمین پاشد و آروم آروم به طرف آرش رفت و گفت: _ تو حق نداشتی دست رو من بلند کنی آرش که تازه داشت کم کم آروم میشد، دوباره عصبی شد و سریع به طرفش رفت. یقه اش رو محکم توی دستاش گرفت و غرید: _ برو خدارو شکر کن نکشمت! برو خداتو هر روز و هرشب شکر کن که اون دستی که به صورتش زدی رو قطع نکردم عوضی که هنوزم انقدر عصبی ام که اگه یه کلمه دیگه زر بزنی اول تمام دندوناتو تو دهنت خورد میکنم و بعد میکشمت! پس تا اینکارو نکردم جونتو بردار و گورتو از اینجا گم کن و برو...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی767 صدای گیسو بود که داشت با عصبانیت با اون پسره عوضی حرف میزد! صورتم به شدت میسوخت و خون
پسره با تمسخر نگاهی بهش انداخت و پوزخندی زد و گفت: _ واقعا؟ _ واقعیشو نشونت بدم تا باور کنی؟ دوستش با استرس اومد کنارشون ایستاد و گفت: _ اشکان بیخیال شو بیا بریم اما پسره با عصبانیت ضربه ای به شونه ی دوستش زد و گفت: _ تو حرف نزن، اگه صورت خودتم اینطوری داغون شده بود همین حرفو میزدی؟ پسره دیگه چیزی نگفت و همونجا ایستاد، آرش هم یقه ی اون یارو رو محکم تر گرفت و گفت: _ خب واقعیشو نشونت بدم یا نه؟ با این حرفش استرس گرفتم! نمیخواستم دوباره با اونا گلاویز بشه و خدایی نکرده بلایی سرش بیاد جونی توی بدنم نبود اما تمام توانم رو جمع کردم و به زور گفتم: _ آرش! آرش به محض اینکه صدامو شنید سریع به طرفم برگشت و با دیدنم، ناخودآگاه دستاش شل شد و یقه ی اون طرف رو ول کرد! _ برو گمشو سگ ولگرد، برا امشب بسته! این حرف رو زد و به طرف من که روی زمین افتاده بودم اومد و جلوم نشست با نگرانی به صورتم نگاه کرد و گفت: _ چرا انقدر صورتت خون اومده؟ مگه چطوری زد بی ناموص؟ چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم _ الهی بمیرم! خیلی درد داری؟ پاشو...پاشو بریم د‌کتر گیسو اومد کنارمون نشست و با بغض به صورتم نگاه کرد و گفت: _ خاک تو سرم! تقصیر منه آرش برگشت با عصبانیت به گیسو نگاه کرد و گفت: _ برا چی با دوتا لات دهن به دهن میشی؟ _ آخه داشت اذیتمون میکرد _ تو نباید باهاشون حرف میزدی اشکای گیسو یکی یکی پایین ریختن و همینطور که با ناراحتی و شرمندگی به من نگاه میکرد، گفت: _ نمیدونستم اینطوری میشه که!