🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی784 اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: _ الان ازم تعریف کردی یا تخریبم کردی؟ _ تخریب _ از بس بی
#خالهقزی785
با اینکه قلبم درد داشت و لبخند برام معنایی نداشت اما انقدر برای گیسو خوشخال شدم که ناخودآگاه لبخندی هرچند کوچیک روی لبم نشست!
با ذوق دستش رو گرفتم و گفتم:
_ خیلی خوشحالم برات گیسو، خیلی زیاد
_ قربونت برم من
_ منم شب خواستگاریت هستم دیگه؟
_ معلومه که هستی، تو از آدمای توی اون خونه به من نزدیک تری دیوونه
حرفش که تموم شد یهویی سیخ نشست و با استرس یه لحظه نگاهم کرد، ترس روی توی سلولهای چشمش به وضوح میدیدم!
_ چت شد؟ چرا یهو برق گرفتت؟
_ وای سارا
_ هان؟
_ اگه...اگه بابام اجازه نده بیان چی؟ یا اگه اجازه بیان و بعد از علی خوشش نیاد چی؟ اگه از خونواده اش خوشش نیاد؟ اگه قبول نکنه که من با اون ازدواج کنم؟
با آرامش دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
_ اولاً که بذار اول بیان حرف بزنن با هم آشنا بشن بعد اینطوری واسه خودت ببُر و بدوز، دوماً که چرا قبول نکنه؟ مگه تو از خونواده ی علی چیزی جز خوب بودن دیدی؟ از خود علی چیزی جز نجیب بودن و درست بودن دیدی؟ نه! من مطمئنم که بابات ازشون خوشش میاد
با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
_ واقعا؟
_ آره بخدا
_ اگه اون افریته زن بابام، زیرپای بابام بشینه و نظرش رو عوض کنه چی؟
_ اون از خداشه تو از اون خونه بری که خودش و بچه هاش راحت باشن، چی میگی؟
_ کاش همینطور که تو میگی باشه
_ همینطوره عزیزم، تو استرس نداشته باش و حواست به رانندگیت باشه که به کشتنون ندی، همه چیز درست میشه
_ حواسم هست
اومدم حرفی بزنم که همون لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد. به صفحه اش نگاه کردم و با دیدن اسم سارگل گفتم:
_ ای بابا فکر کنم نگران شدن که زنگ میزنن، ساعت چنده؟
_ یازده شب