eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
13.5هزار دنبال‌کننده
251 عکس
95 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی783 با این حرفم گیسو پقی زد زیر خنده و گفت: _ ای دروغگوی عوضی _ من دروغگوام یا تو؟ که به
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: _ الان ازم تعریف کردی یا تخریبم کردی؟ _ تخریب _ از بس بیشعوری، راه بیفت... راه بیفت بریم خونه که دیرمون بود دیرترمونم شد _ نمیخوای بپرسی علی جونم چی میگفت؟ _ نه _ خب حالا که خیلی اصرار میکنی و خیلی کنجکاوی میگم برات، جونم برات بگه که... دستم رو روی دهنش گذاشتم و گفتم: _ نه قربون دستت من اصلا کنجکاو حرفاتون نیستم، نمیخواد بگی فکر کنم بهش برخورد چون اخماش درهم شد و با صدای آرومی گفت: _ باشه و بعدش هم بدون اینکه هیچ حرف دیگه ای بزنه راه افتاد... یکم که گذشت از حرفم پشیمون شدم، خب بیچاره کلی ذوق داره از اینکه قراره بعد چندسال به عشقش برسه و تو هم اینطوری ذوقشو کور میکنی! _ گیسو؟ _ هوم _ ناراحت شدی از من؟ _ نه _ کاملا مشخصه! _ هوم _ خب تعریف کن ببینم چی گفت فکر کردم باز هم ناز میکنه اما نیشش تا بناگوش باز شد و با ذوق گفت: _ خب باشه میگم _ عه چه زود خر شدی! _ خفه شو، از قصد اینطوری کردم تا تو فکر کنی ناراحت شدم و خودت با زبون خودت بخوایی که برات تعریف کنم که خب به هدفمم رسیدم خنده ام گرفت، از دست این دختر که بلد نیست دو دقیقه جدی باشه _ خیلی خب بنال زود تعریف کن ببینم _ علی گفت که برای آخر هفته دیگه یعنی تقریبا ده روز دیگه میخوان بیان خواستگاریِ اینجانب، البته ازم خواست شماره بابام رو بفرستم که اول زنگ بزنن اجازه بگیرن و بعد بیان با خوشحالی نگاهش کردم و با تعجب گفتم: _ واقعا؟ _ آره بخدا، حالا دیدی خبر مهمی بود و نمیذاشتی بگم؟ _ یعنی تا ده روز دیگه حالش خوب شده؟ _ بله عزیزم معلومه که خوب شده، معجزه ی عشق همینه دیگه! حتی گفت همین فردا هم حاضره بیاد اما مجبوره صبرکنه تا باند سرش رو باز کنه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی784 اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: _ الان ازم تعریف کردی یا تخریبم کردی؟ _ تخریب _ از بس بی
با اینکه قلبم درد داشت و لبخند برام معنایی نداشت اما انقدر برای گیسو خوشخال شدم که ناخودآگاه لبخندی هرچند کوچیک روی لبم نشست! با ذوق دستش رو گرفتم و گفتم: _ خیلی خوشحالم برات گیسو، خیلی زیاد _ قربونت برم من _ منم شب خواستگاریت هستم دیگه؟ _ معلومه که هستی، تو از آدمای توی اون خونه به من نزدیک تری دیوونه حرفش که تموم شد یهویی سیخ نشست و با استرس یه لحظه نگاهم کرد، ترس روی توی سلولهای چشمش به وضوح میدیدم! _ چت شد؟ چرا یهو برق گرفتت؟ _ وای سارا _ هان؟ _ اگه...اگه بابام اجازه نده بیان چی؟ یا اگه اجازه بیان و بعد از علی خوشش نیاد چی؟ اگه از خونواده اش خوشش نیاد؟ اگه قبول نکنه که من با اون ازدواج کنم؟ با آرامش دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: _ اولاً که بذار اول بیان حرف بزنن با هم آشنا بشن بعد اینطوری واسه خودت ببُر و بدوز، دوماً که چرا قبول نکنه؟ مگه تو از خونواده ی علی چیزی جز خوب بودن دیدی؟ از خود علی چیزی جز نجیب بودن و درست بودن دیدی؟ نه! من مطمئنم که بابات ازشون خوشش میاد با نگرانی نگاهم کرد و گفت: _ واقعا؟ _ آره بخدا _ اگه اون افریته زن بابام، زیرپای بابام بشینه و نظرش رو عوض کنه چی؟ _ اون از خداشه تو از اون خونه بری که خودش و بچه هاش راحت باشن، چی میگی؟ _ کاش همینطور که تو میگی باشه _ همینطوره عزیزم، تو استرس نداشته باش و حواست به رانندگیت باشه که به کشتنون ندی، همه چیز درست میشه _ حواسم هست اومدم حرفی بزنم که همون لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد. به صفحه اش نگاه کردم و با دیدن اسم سارگل گفتم: _ ای بابا فکر کنم نگران شدن که زنگ میزنن، ساعت چنده؟ _ یازده شب
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی785 با اینکه قلبم درد داشت و لبخند برام معنایی نداشت اما انقدر برای گیسو خوشخال شدم که ناخ
_ خب ما قبلنم تا این ساعت آتلیه بودیم اشکال نداره _ اوهوم اومدم تماس رو جواب بدم و بگم دارم میام خونه که برای لحظه ای چشمم به آیینه بغل ماشین خورد؛ نگاهی به خودم انداختم و تازه فهمیدم که بیچاره شدم! _ وای گیسو ما چرا انقدر خنگیم؟ بیچاریم شدیم رفت _ تورو نمیدونم ولی من خنگ نیستم _ خفه شو، من میگم بیچاره شدیم تو چی میگی _ چرا بیچاره شدیم خب؟ _ بزن کنار _ بابا همینجوریشم دیرمونه _ میگم بزن کنار _ خب تو این تلفن بی صاحاباتو جواب بده صداش کرمون کرد، من میزنم کنار _ عجب بیشعوری هستی دیگه تو! آروم خندید و ماشین رو زد کنار و گفت: _ خیلی خب بنال ببینم با دست به صورتم اشاره کردم و گفتم: _ یه نگاه به من بنداز با دقت نگاهم کرد و گفت: _ خب؟ _ خب و زهرمار، الان یعنی چیزی نمیبینی؟ _ جز یه صورت داغون نه چیزی نمیبینم _ خاک بر سرت کنن که دست هرچی خنگه رو از پشت بستی، خب ابله الان من با این صورت داغون چطوری برم خونه؟ چندثانیه گُنگ نگاهم کرد و بعد انگار که تازه فهمیده، هین بلندی کشید و گفت: _ وای راست میگیا _ احمق! تازه فهمیدی؟ _ حالا چیکار کنیم؟ با اعصاب خوردی دستم رو روی سرم گذاشتم و گفتم: _ نمیدونم، فقط میدونم که عمراً نمیتونم برم خونه چون بابام سکته میکنه! _ مامانتم همینطور پوزخند تلخی روی لبهام نشست... _ مامانم احتمالا برای اینکه اون خواستگاره نمیتونه با این قیافه ی من بیاد؛ ناراحت میشه وگرنه غیر از این نه! _ دیگه اینطوری هم نگو سارا، مادرته ها، حالا یه حرف اشتباهی زده دلیل نمیشه از زخمی شدن بچه اش ناراحت نشه که خودمم اینو میدونستم اما از مامان به شدت ناراحت بودم برای همین اون حرف رو زدم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی786 _ خب ما قبلنم تا این ساعت آتلیه بودیم اشکال نداره _ اوهوم اومدم تماس رو جواب بدم و بگ
_ گیسو من الان چه غلطی کنم؟ _ نمیدونم بخدا... آهان ببین بیا خونه ی ما _ به اونا چه توضیحی بدیم؟ _ به اونا ربطی نداره سرم رو به نشونه ی نه بالا انداختم و گفتم: _ نه نمیام، نمیخوام حالا که قراره علی بیاد خواستگاریت، رابطه ات با بابات اینا بد بشه _ بد نمیشه عزیزم _ چرا دیگه، از همین حالا پیش بینی میکنم که من میام و نامادریت هم میفته دنبال علت اینکه صورت من چرا اینطوری شده و بعد میره رو مخ بابات و تو و بابات هم دعواتون میشه و دیگه خر بیار و باقالی بار کن! گیسو سکوت کرد و سکوتش نشون دهنده ی این بود که حرفام رو قبول داره! _ حتی اگه حرفات هم درست باشه برام مهم نیست، بیا خونمون _ نه عزیزم ممنون _ بیا میگم سارا _ نمیام ولی به مامانم اینا میگم که خونه ی شمام _ بعد دقیقا کجا تشریف میبری؟ _ بیمارستان با چشمای درشت شده نگاهم کرد و گفت: _ پیش آرش؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ نه احمق! میرم یه بیمارستان دیگه _ چرا؟ مریضی یا مگه مغز خر خوردی؟ _ هیچکدوم، بیمارستان یه جای امنیه که میتونم شبم رو صبح کنم _ وا خب برو آتلیه سر تاسفی برای خودم تکون دادم و گفتم: _ وای اصلا حواسم به آتلیه خودمون نبود _ دماغت پوکیده یا مُخت؟ یا چون آرش تو بیمارستانه ذهنت فقط بیمارستان رو تصور کرد؟ _ هیچکدوم، وجودِ تو تمرکزم رو به هم زده بی توجه به حرفم، گفت: _ خب پس منم باهات میام آتلیه البته حالا امشب رو آتلیه میمونی، فردا رو چیکار میکنی؟ پسفردا رو چیکار میکنی؟ روزا بعدشو چه غلطی میکنی؟ این دماغ حداقل دوهفته زمان نیاز داره تا بتونه خودشو درست کنه‌...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی787 _ گیسو من الان چه غلطی کنم؟ _ نمیدونم بخدا... آهان ببین بیا خونه ی ما _ به اونا چه توض
با اعصاب خوردی دستم رو محکم به داشبورت ماشین کوبوندم و گفتم: _ ای بابا خب پس چه غلطی کنم؟ _ هرغلطی میخوای بکنی بکن فقط دست به ماشینِ عزیزِ من نزن که خط قرمزمه _ مرده شور خودت و ماشینت رو ببرن، بگو من چیکار کنم چندلحظه با تفکر نگاهم کرد و بعد آروم گفت: _ تنها راه اینه که بری خونتون و یه بهونه بیاری _ چه بهونه ای؟ _ تصادف _ خب من وقتی با تو میرم و با تو میام، چطوری تصادف کردم؟ مشکوک میشن بابا _ نه بابا چه مشکوک شدنی؟ مثلا ظهر رفتی ساندویچ بخری تصادف کردی دیگه _ زبونت لال دیگه؟ آروم خندید و گفت: _ آره همون که خودت میگی _ یعنی میگی برم خونه؟ _ آره چون اگه نری فکر میکنن بخاطر اون قضیه خواستگاره قهر کردی و تازه پیگیرت میشن میان دنبالت اما الان که بری خونه یکم نگران میشن تازه بعدشم خیلی راحت و بی دردسر قضیه ی خواستگار کنسل میشه و تمام با اعصاب خوردی ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: _ نمیشه...نمیتونم، برا بابام میترسم، میدونی که وضعیت قلبش رو _ بنظرم اگه نری قلبش رو بیشتر به درد میاری، تازه ممکنه با مامانت سر تو دعواشون بشه و این خیلی بدتره با درموندگی شیشه ی ماشین رو پایین کشیدم تا یکم هوای داخل ماشین عوض بشه و گفتم: _ کاش من میمردم تا از این همه بدبختی راحت میشدم _ دهنتو ببند و چرت نگو بغضی که گلوم رو گرفته و داشت خفه ام میکرد رو به زور قورت دادم و گفتم: _ هر روز یه مشکل... هر روز یه بدبختی... هر روز یه بیچارگی... خسته شدم بخدا، آخه مگه منِ بدبخت چقدر طاقت دارم؟ چقدر ظرفیت دارم؟ چقدر جا دارم؟ بخدا دیگه نمیکِشم... دیگه نمیتونم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی788 با اعصاب خوردی دستم رو محکم به داشبورت ماشین کوبوندم و گفتم: _ ای بابا خب پس چه غلطی
اولین قطره اشک که پایین افتاد راه رو برای بقیه باز کرد و چیزی نگذشت که صورتم خیس از اشک شد! گیسو با بغض و چشمای پر از اشگ نگاهم کرد و گفت: _ منم خیلی وقتا این حرفارو به خودم میزنم اما تهش به این نتیجه میرسم که باید ادامه داد...باید رفت جلو...باید زندگی کرد سارا _ تا کجا آخه؟ _ تا جایی که به این روزات بخندی پوزخندی زدم و با ناراحتی گفتم: _ من هیچوقت به این روزا نمیخندم، با یادآوری این روزا چیزی جز بغض و غم نصیبم نمیشه بدون اینکه چیزی بگه سرم رو روی شونه اش گذاشت؛ انگار میدونست که با کلمات نمیتونه حالم رو خوب بکنه! منم چیزی نگفتم و چشمام رو بستم تصور کردم سرم رو گذاشتم روی شونه ی.... روی شونه ی کی؟ الان دلم میخواست کی اینجا باشه؟ مامانم؟ یا آرش؟ یا هیچکدوم؟ راستش رو بخوام بگم هیجکدوم چون تو این یکسال...میون اون همه درد و غم...وسط اون همه بدبختی...شبایی که به یه همدرد نیاز داشتم... روزهایی که به یه گوش شنوا نیاز داشتم...هیجکی جز گیسو نبود! هیجکس جز اون به داد دل داغونم نرسید! هیچکس به غیر اون گوش شنوا برای حرفای گوش خراشم نشد! _ گیسو _ جانم _ مرسی که هستی، توروخدا همیشه باش _ من متعلق به همه ام لبخندی روی لبهام نشست، چه خوب میتونست جَو رو عوض کنه... _ تو غلط کردی _ متعلق به علی چی؟ _ حالا اونو یکاریش میکنیم دیگه، مجبوریم _اصلا شب خواستگاری بهشون میگم که تو سرجهازیِ منی، هرجا برم با من میایی و اگه اونا با این قضیه مخالف بودن، علی بی علی! _ باشه حالا میبینمت گیسو خانم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی789 اولین قطره اشک که پایین افتاد راه رو برای بقیه باز کرد و چیزی نگذشت که صورتم خیس از اش
شونه اش رو تکون داد که مجبور شدم سرم رو بردارم؛ با چشم غره نگاهم کرد و گفت: _ یعنی فکر میکنی اینو نمیگم بهشون؟ _ فکر نمیکنم مطمئنم _ بسکه بیشعوری _ تو علی رو میبینی خودتم فراموش میکنی چه برسه به من، چی میگی واسه خودت آخه؟ لبخند دندون نمایی زد و گفت: _ آخه من که خودمو نمیبینم برا همین فراموش میکنم اما تو چی؟ قیافه ی نحست همبشه و همه جا جلو چشمامه _ وای گیسو این چرت و پرتارو از کجا میاری تو؟ یه ذره کمتر چرت بگو _ چشم خانمِ چرت نگو گوشه چشمی نازک کردم و گفتم: _ حالا هم راه بیفت زود بریم _ مقصدتون کجاست خانم _ خودمدن خودمون _ وا پس چیشد؟ _ میرم همونجا، میگم تصادف کردم دیگه _ تا الان که میگفتی نمیشه _ دیدم چاره ای جز این ندارم _ تو آتلیه میموندیم سرم رو بالا انداختم و گفتم: _ نه، اگه برم تو آتلیه بمونم دقیقا همون چیزی که تو گفتی میشه، اونا فکر میکنن من بخاطر صبح لج کردم و این داستان کِش پیدا میکنه! _ پس مطمئنی؟ برم خونتون؟ نریم تا اونجا و پشیمون بشیا! دیگه برنمیگردونمتا _ انقدر زر نزن و برو _ ای بیشعور! تا خودِ خونه گیسو فقط چرت و پرت گفت و نذاشت دو دقیقه فکر کنم ببینم بهتره به مامان اینا چی بگم به در خونمون که رسیدیم، شیشه رو بالا دادم و گفتم: _ بیا بریم داخل _ نه عزیزم مرسی _ جدی میگم، امشبو خونه ی ما بمون _ نمیشه، من که دیگه مثل قدیم بی صاحاب نیستم _ گمشو بابا _ والا، آقامون اجازه نمیده شب جایی بمونم ادای عق زدن درآوردم و با چندشی گفتم: _ بذار بگیرتت و بعد انقدر تو نقش فرو برو _ فعلا که قراره بگیره _ خودتم میگی قراره، هنوز نگرفته که _ خفه شو و اون زبون نحستو هم به این حرفای نحس نچرخون...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی790 شونه اش رو تکون داد که مجبور شدم سرم رو بردارم؛ با چشم غره نگاهم کرد و گفت: _ یعنی فک
ناخودآگاه غش غش خندیدم که باعث شد دماغم بدجور درد بگیره اما تا جایی که تونستم سعی کردم قیافه ام رو عادی نگه دارم که گیسو نفهمه _ چیه میترسی بزنه زیرش و نگیرتت و بترشی؟ _ آره _ عه عه برات متاسفم _ برا خودت متاسف باش با اون آرش قُزمیت لبخندم جمع شد و اخم صورتم رو گرفت! _ برای خودم که متاسفم ولی کاری از دستم برنمیاد _ برمیاد _ چی برمیاد؟ _ اینکه بری یه روز بشینی قشنگ با آرش حرف بزنی اخمام بیشتر درهم شد، چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ چشم امر دیگه باشه خانم؟ _ فعلا همینو انجام بده تا امر بعدی _ خفه شو من عمرا با اون حرف نمیزنم اومد حرفی بزنه که در ماشین رو باز کردم و گفتم: _ بسه دیگه، خیلی حرف زدی، من رفتم خداحافظ _ خیلی بیشعوری، خداحافظ براش دستی تکون دادم و به طرف خونه رفتم، اونم سرش رو تکون داد و با سرعت از اونجا دور شد... پشت در خونه ایستادم، چراغهای خونه روشن بود و این یعنی همشون بیدار بودن دستم رو به سمت آیفون بردم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد، نگاهش کردم، سارگل بود تلفن رو جواب دادم و گفتم: _ در رو باز کن _ سلام آبجی تو کجایی؟ _ پشت در _ عه خب بیا تو همون لحظه در خونه باز شد و منم تلفنم رو قطع کردم و رفتم داخل؛ خودم رو برای سوالها و نگرانیهاشون آماده کردم و به طرف سالن قدم برداشتم. یادِ دیشب و حرفای مامان افتادم و همین باعث شد اخم روی صورتم بشینه، هنوزم باورم نمیشه اون حرفارو بهم زده! _ وای آبجی تو چت شده؟ صدای بلند سارگل رو که شنیدم از فکر بیرون اومدم و رفتم داخل، بدون اینکه جوابش رو بدم، رو به بابا که کنار اتاق نشسته بود، گفتم: _ سلام بابا
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی791 ناخودآگاه غش غش خندیدم که باعث شد دماغم بدجور درد بگیره اما تا جایی که تونستم سعی کردم
بابا سرش رو بالا آورد و با دیدن صورتم، در ثانیه رنگش پرید و با ترس از جا پرید! _ دخترم چیشده؟ چه بلایی سرت اومده؟ _ خوبم بابا نترس سارگل با چشمای پر از اشک اومد روبروم ایستاد و با دقت به صورتم نگاه کرد _ چیشده آبجی؟ چرا نمیگی؟ _ نترس قربونت برم، چرا گریه میکنی؟ من خوبم با عکس العملای اونا مامان که طبق معمول توی آشپزخونه بود، اومد بیرون و گفت: _ چخبره چیش... اما با دیدن قیافه ی من حرف توی دهنش خشک شد! بهت زده نگاهم کرد و اونم دقیقا مثل بابا رنگش پرید اما چیزی نتونست بگه! نگاهم رو از مامان گرفتم و رو به بابا و سارگل گفتم: _ من حالم خوبه، فقط یه تصادف کوچیک کردم، دماغمم نشکسته و فقط یکم ضربه دیده و هیچیم نیست، خب؟ سارگل که زد زیر گریه و اومد جلو بغلم کرد و با گریه گفت: _ وای آبجی یهو که دیدمت قلبم وایساد، خیلی ترسیدم... قبلشم مامان هی میگفت دلش آشوبه و دل نگرانت بودیم اما فکر میکردیم کارت تو آتلیه طول کشیده ازم جدا شد و با دقت دوباره نگاهم کرد و گفت: _ مطمئنی خوبی؟ _ آره سارگل خوبم _ بیمارستان بودی؟ _ اوهوم _ تنها یعنی؟ _ گیسو باهام بود عزیزم اشکای روی صورتش رو پاک کردم و با لبخند گفتم: _ گریه نکن سارگل، طاقت ندارم صورتش رو پاک کرد و رفت کنار و گفت: _ مطمئن باشم خوبی دیگه؟ _ مطمئن باش بابا اومد جلو و بدون اینکه چیزی بگه بغلم کرد! دستم رو روی شونه های لرزونش گذاشتم و با بغض گفتم: _ بابا توروخدا آروم باش، باور کن خوبم _ کاش من میمردم انقدر زجر کشیدن تورو نمیدیدم همین حرف بابا باعث شد بغضم سرباز کنه و اشکام روی صورتم بریزن! _ بابا نگو توروخدا، نگو _ درد داری دخترم؟ _ نه بخدا خوبم، تو غصه نخور، من هیچیم نیست
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی792 بابا سرش رو بالا آورد و با دیدن صورتم، در ثانیه رنگش پرید و با ترس از جا پرید! _ دختر
ازش جدا شدم و نگاهش کردم، چشماش پر بود از اشک و اگه فقط یه قطره اشک پایین میریخت من دیوونه میشدم... یه لحظه هم طاقت نمیاوردم! من طاقت هرچیزی رو داشتم به جز اشک ریختن بابام... به جز شکستن بابام... _ بابا توروخدا گریه نکنیا، چندبار بگم من خوبم؟ ازم جدا شد و با غصه نگاهم کرد و گفت: _ تو که خودت داری گریه میکنی سریع اشکام رو پاک کردم و گفتم: _ نه نه گریه نمیکنم، خوبم، خب؟ _ باشه بابا، بیا بشین تعریف کن ببینم چیشده رفت نشست گوشه ی سالن و منم کنارش نشستم؛ ناخودآگاه نگاهم به سمت مامان کشیده شد کنار آشپزخونه ایستاده بود و همینطور که بی صدا اشک میریخت به ما نگاه میکرد نتونستم بی تفاوت باشم، اونم مادرم بود، ازش دلخور بودم اما حاضر نبودم اینطوری اشک بریزه... نگاهم رو ازش گرفتم، سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: _ چرا گریه میکنی؟ _ چی به سرت اومده؟ _ گفتم که تصادف کردم _ با چی؟ با کی؟ چطوری؟ همینطور که سرم پایین بود، با همون لحن آروم گفتم: _ یه موتوری زد بهم و فرار کرد _ جای دیگه ات هم زخم شده؟ _ نه فقط دماغم ضربه دیده، همین همونجا کنار آشپزخونه نشست و گفت: _ درد داری؟ _ سارگل که پرسید، گفتم نه، نشنیدی مگه؟ _ از من دلخوری؟ پوزخند تلخی روی لبهام نشست، چی بگم من در جواب مادرم؟ چی بگم که حرمتش رو نشکنم و دلم هم آروم بگیره؟ چی بگم من آخه؟ _ من خیلی خسته ام میرم بخوابم از روی زمین پاشدم و خواستم برم که بابا دستم رو گرفت و گفت: _ صبرکن بابا، قرارشد برام تعریف کنی _ گفتم که، یه موتوری یهو بهم زد و در رفت، چیزی ازش ندیدم، چیزی هم نفهمیدم، همین...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی793 ازش جدا شدم و نگاهش کردم، چشماش پر بود از اشک و اگه فقط یه قطره اشک پایین میریخت من دی
_ دوستتم قیافه اش یا پلاکش رو ندیده؟ _ نه _ اون دور و بر دوربینی چیزی نداره که بریم از اونجا ببینیمش؟ که شکایت کنیم ازش؟ از این همه پیگیری بابا استرس گرفتم! امیدوارم بیخیال بشه و دنبال ماجرا رو نگیره... _ نه بابا نبود، منم خودم دنبالش نیستم چون بدون اینکه به خیابون نگاه کنم یهو اومدم وسط و یجورایی تقصیر خودم بود پس بهتره پیگیری نکنیم، ببخشید الانم خیلی خسته ام میرم بخوابم، شب بخیر به طرف اتاقم رفتم و وارد شدم، در رو پشت سرم بستم و رفتم روی تختم نشستم با ناراحتی از توی آیینه به خودم نگاه کردم و گفتم: _ ازت بدم میاد سارا، از دروغات... از حرفای ساختگیت... از همه چیزت بدم میاد! واسه چی انقدر دروغ گفتی؟ اصلا این همه دروغ رو از کجا میاری؟ چطوری انقدر راحت دروغ میگی؟ با بغض نگاهم رو از آیینه گرفتم و گفتم: _ خب چیکار میکردم؟ میگفتم دوتا پسر مزاحممون شدن؟ که دل نگرانشون کنم؟ که دلواپسشون کنم؟ اونا ذهناشون پاکه... اونا نمیدونن که جامعه چقدر بد و کثیفه... نمیدونن که جامعه پر از گرگه... اونا فکر میکنن همچین چیزایی نیست... چرا بگم؟ چرا بترسونمشون؟ چرا بهشون استرس بدم؟ که از این به بعد هرموقع از خونه رفتم بیرون تا زمانی که برگردم استرس داشته باشن؟! نه واقعا بهتره که ندونن برام چه اتفاقی افتاده... بدون اینکه لباسام رو دربیارم روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم فکرم پر کشید سمت آرش‌‌‌.‌.. یعنی الان خوبه؟ به هوش اومده؟ دیگه مشکلی نداره؟ چقدر دلم میخواست ببینمش... چقدر دلم میخواست بغلش کنم و بگم که خوشحالم که سالمه...بگم خوشحالم که اتفاق بدی براش نیفتاده اما... اما همیشه خیلی چیزا بوده که دلم میخواسته و نشده، این یکی هم روی اونا... ای کاش یجوری میتونستم ازش سراغی بگیرم، ای کاش میشد یجوری مطمئن بشم که واقعا حالش خوبه، ای کاش..‌.
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی794 _ دوستتم قیافه اش یا پلاکش رو ندیده؟ _ نه _ اون دور و بر دوربینی چیزی نداره که بریم از
با صدای باز شدن در، از فکر بیرون اومدم و به اون سمت نگاه کردم. با دیدن سارگل سریع اشک های روی صورتم رو پاک کردم و چشمام رو بستم _ آبجی؟ جوابی ندادم که فکر کنه خوابم، اصلا حوصله ی حرف زدن باهاش رو نداشتم... یعنی حوصله ی حرف زدن با هیچکس رو نداشتم! _ چشمات رو دیدم که باز بود، خودتو به خواب نزن باز هم جوابی بهش ندادم... _ یعنی دیگه منو دوست نداری آبجی؟ دیگه محلم نمیذاری، انگار که دیگه حوصله ی من رو نداری! با این حرفش قلبم به درد اومد! سارگل جون منه...خواهر منه...برام ارزش زیادی داره اما این روزا حالِ من خوب نیست و این باعث شده اون همچین فکری بکنه به ناچار چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم و گفتم: _ این حرفارو از کجا میاری؟ کی گفته من دیگه تورو دوست ندارم آخه؟ _ رفتارات _ این روزا یکم حالم خوب نیست اومد کنارم روی تخت نشست و گفت: _ اینو که میدونم اما دلیلش رو نمیدونم، قبلنا دلت میگرفت باهام حرف میزدی اما الان نه، تو زیادی با من غریبه شدی و همش ور دل گیسویی لبخندی کمرنگی روی لبهام نشست، شونه اش رو گرفتم و به سمت پایین کشیدمش تا کنارم دراز بکشه و گفتم: _ تو حسود کوچولوی منی آخه بغلم دراز کشیدم و آروم بغلم کرد و گفت: _ مگه چندتا آبجی دارم تو دنیا آخه؟ من فقط تورو دارم، حالا زود تند سریع برام توضیح بده که چندوقته چته سارگل تقریبا از ماجرای آرش خبر داشت پس دلیلی نداشت بهش نگم نفس درد داری کشیدم و آروم گفتم: _ آرش... _ آرش چی؟ _ آرش برگشته پاشد نشست و با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و با صدای بلند گفت: _ چی؟ دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و با اخم گفتم: _ آروم چخبرته؟