🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی791 ناخودآگاه غش غش خندیدم که باعث شد دماغم بدجور درد بگیره اما تا جایی که تونستم سعی کردم
#خالهقزی792
بابا سرش رو بالا آورد و با دیدن صورتم، در ثانیه رنگش پرید و با ترس از جا پرید!
_ دخترم چیشده؟ چه بلایی سرت اومده؟
_ خوبم بابا نترس
سارگل با چشمای پر از اشک اومد روبروم ایستاد و با دقت به صورتم نگاه کرد
_ چیشده آبجی؟ چرا نمیگی؟
_ نترس قربونت برم، چرا گریه میکنی؟ من خوبم
با عکس العملای اونا مامان که طبق معمول توی آشپزخونه بود، اومد بیرون و گفت:
_ چخبره چیش...
اما با دیدن قیافه ی من حرف توی دهنش خشک شد! بهت زده نگاهم کرد و اونم دقیقا مثل بابا رنگش پرید اما چیزی نتونست بگه!
نگاهم رو از مامان گرفتم و رو به بابا و سارگل گفتم:
_ من حالم خوبه، فقط یه تصادف کوچیک کردم، دماغمم نشکسته و فقط یکم ضربه دیده و هیچیم نیست، خب؟
سارگل که زد زیر گریه و اومد جلو بغلم کرد و با گریه گفت:
_ وای آبجی یهو که دیدمت قلبم وایساد، خیلی ترسیدم... قبلشم مامان هی میگفت دلش آشوبه و دل نگرانت بودیم اما فکر میکردیم کارت تو آتلیه طول کشیده
ازم جدا شد و با دقت دوباره نگاهم کرد و گفت:
_ مطمئنی خوبی؟
_ آره سارگل خوبم
_ بیمارستان بودی؟
_ اوهوم
_ تنها یعنی؟
_ گیسو باهام بود عزیزم
اشکای روی صورتش رو پاک کردم و با لبخند گفتم:
_ گریه نکن سارگل، طاقت ندارم
صورتش رو پاک کرد و رفت کنار و گفت:
_ مطمئن باشم خوبی دیگه؟
_ مطمئن باش
بابا اومد جلو و بدون اینکه چیزی بگه بغلم کرد! دستم رو روی شونه های لرزونش گذاشتم و با بغض گفتم:
_ بابا توروخدا آروم باش، باور کن خوبم
_ کاش من میمردم انقدر زجر کشیدن تورو نمیدیدم
همین حرف بابا باعث شد بغضم سرباز کنه و اشکام روی صورتم بریزن!
_ بابا نگو توروخدا، نگو
_ درد داری دخترم؟
_ نه بخدا خوبم، تو غصه نخور، من هیچیم نیست