eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.7هزار دنبال‌کننده
237 عکس
109 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی790 شونه اش رو تکون داد که مجبور شدم سرم رو بردارم؛ با چشم غره نگاهم کرد و گفت: _ یعنی فک
ناخودآگاه غش غش خندیدم که باعث شد دماغم بدجور درد بگیره اما تا جایی که تونستم سعی کردم قیافه ام رو عادی نگه دارم که گیسو نفهمه _ چیه میترسی بزنه زیرش و نگیرتت و بترشی؟ _ آره _ عه عه برات متاسفم _ برا خودت متاسف باش با اون آرش قُزمیت لبخندم جمع شد و اخم صورتم رو گرفت! _ برای خودم که متاسفم ولی کاری از دستم برنمیاد _ برمیاد _ چی برمیاد؟ _ اینکه بری یه روز بشینی قشنگ با آرش حرف بزنی اخمام بیشتر درهم شد، چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ چشم امر دیگه باشه خانم؟ _ فعلا همینو انجام بده تا امر بعدی _ خفه شو من عمرا با اون حرف نمیزنم اومد حرفی بزنه که در ماشین رو باز کردم و گفتم: _ بسه دیگه، خیلی حرف زدی، من رفتم خداحافظ _ خیلی بیشعوری، خداحافظ براش دستی تکون دادم و به طرف خونه رفتم، اونم سرش رو تکون داد و با سرعت از اونجا دور شد... پشت در خونه ایستادم، چراغهای خونه روشن بود و این یعنی همشون بیدار بودن دستم رو به سمت آیفون بردم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد، نگاهش کردم، سارگل بود تلفن رو جواب دادم و گفتم: _ در رو باز کن _ سلام آبجی تو کجایی؟ _ پشت در _ عه خب بیا تو همون لحظه در خونه باز شد و منم تلفنم رو قطع کردم و رفتم داخل؛ خودم رو برای سوالها و نگرانیهاشون آماده کردم و به طرف سالن قدم برداشتم. یادِ دیشب و حرفای مامان افتادم و همین باعث شد اخم روی صورتم بشینه، هنوزم باورم نمیشه اون حرفارو بهم زده! _ وای آبجی تو چت شده؟ صدای بلند سارگل رو که شنیدم از فکر بیرون اومدم و رفتم داخل، بدون اینکه جوابش رو بدم، رو به بابا که کنار اتاق نشسته بود، گفتم: _ سلام بابا
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی791 ناخودآگاه غش غش خندیدم که باعث شد دماغم بدجور درد بگیره اما تا جایی که تونستم سعی کردم
بابا سرش رو بالا آورد و با دیدن صورتم، در ثانیه رنگش پرید و با ترس از جا پرید! _ دخترم چیشده؟ چه بلایی سرت اومده؟ _ خوبم بابا نترس سارگل با چشمای پر از اشک اومد روبروم ایستاد و با دقت به صورتم نگاه کرد _ چیشده آبجی؟ چرا نمیگی؟ _ نترس قربونت برم، چرا گریه میکنی؟ من خوبم با عکس العملای اونا مامان که طبق معمول توی آشپزخونه بود، اومد بیرون و گفت: _ چخبره چیش... اما با دیدن قیافه ی من حرف توی دهنش خشک شد! بهت زده نگاهم کرد و اونم دقیقا مثل بابا رنگش پرید اما چیزی نتونست بگه! نگاهم رو از مامان گرفتم و رو به بابا و سارگل گفتم: _ من حالم خوبه، فقط یه تصادف کوچیک کردم، دماغمم نشکسته و فقط یکم ضربه دیده و هیچیم نیست، خب؟ سارگل که زد زیر گریه و اومد جلو بغلم کرد و با گریه گفت: _ وای آبجی یهو که دیدمت قلبم وایساد، خیلی ترسیدم... قبلشم مامان هی میگفت دلش آشوبه و دل نگرانت بودیم اما فکر میکردیم کارت تو آتلیه طول کشیده ازم جدا شد و با دقت دوباره نگاهم کرد و گفت: _ مطمئنی خوبی؟ _ آره سارگل خوبم _ بیمارستان بودی؟ _ اوهوم _ تنها یعنی؟ _ گیسو باهام بود عزیزم اشکای روی صورتش رو پاک کردم و با لبخند گفتم: _ گریه نکن سارگل، طاقت ندارم صورتش رو پاک کرد و رفت کنار و گفت: _ مطمئن باشم خوبی دیگه؟ _ مطمئن باش بابا اومد جلو و بدون اینکه چیزی بگه بغلم کرد! دستم رو روی شونه های لرزونش گذاشتم و با بغض گفتم: _ بابا توروخدا آروم باش، باور کن خوبم _ کاش من میمردم انقدر زجر کشیدن تورو نمیدیدم همین حرف بابا باعث شد بغضم سرباز کنه و اشکام روی صورتم بریزن! _ بابا نگو توروخدا، نگو _ درد داری دخترم؟ _ نه بخدا خوبم، تو غصه نخور، من هیچیم نیست
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی792 بابا سرش رو بالا آورد و با دیدن صورتم، در ثانیه رنگش پرید و با ترس از جا پرید! _ دختر
ازش جدا شدم و نگاهش کردم، چشماش پر بود از اشک و اگه فقط یه قطره اشک پایین میریخت من دیوونه میشدم... یه لحظه هم طاقت نمیاوردم! من طاقت هرچیزی رو داشتم به جز اشک ریختن بابام... به جز شکستن بابام... _ بابا توروخدا گریه نکنیا، چندبار بگم من خوبم؟ ازم جدا شد و با غصه نگاهم کرد و گفت: _ تو که خودت داری گریه میکنی سریع اشکام رو پاک کردم و گفتم: _ نه نه گریه نمیکنم، خوبم، خب؟ _ باشه بابا، بیا بشین تعریف کن ببینم چیشده رفت نشست گوشه ی سالن و منم کنارش نشستم؛ ناخودآگاه نگاهم به سمت مامان کشیده شد کنار آشپزخونه ایستاده بود و همینطور که بی صدا اشک میریخت به ما نگاه میکرد نتونستم بی تفاوت باشم، اونم مادرم بود، ازش دلخور بودم اما حاضر نبودم اینطوری اشک بریزه... نگاهم رو ازش گرفتم، سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: _ چرا گریه میکنی؟ _ چی به سرت اومده؟ _ گفتم که تصادف کردم _ با چی؟ با کی؟ چطوری؟ همینطور که سرم پایین بود، با همون لحن آروم گفتم: _ یه موتوری زد بهم و فرار کرد _ جای دیگه ات هم زخم شده؟ _ نه فقط دماغم ضربه دیده، همین همونجا کنار آشپزخونه نشست و گفت: _ درد داری؟ _ سارگل که پرسید، گفتم نه، نشنیدی مگه؟ _ از من دلخوری؟ پوزخند تلخی روی لبهام نشست، چی بگم من در جواب مادرم؟ چی بگم که حرمتش رو نشکنم و دلم هم آروم بگیره؟ چی بگم من آخه؟ _ من خیلی خسته ام میرم بخوابم از روی زمین پاشدم و خواستم برم که بابا دستم رو گرفت و گفت: _ صبرکن بابا، قرارشد برام تعریف کنی _ گفتم که، یه موتوری یهو بهم زد و در رفت، چیزی ازش ندیدم، چیزی هم نفهمیدم، همین...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی793 ازش جدا شدم و نگاهش کردم، چشماش پر بود از اشک و اگه فقط یه قطره اشک پایین میریخت من دی
_ دوستتم قیافه اش یا پلاکش رو ندیده؟ _ نه _ اون دور و بر دوربینی چیزی نداره که بریم از اونجا ببینیمش؟ که شکایت کنیم ازش؟ از این همه پیگیری بابا استرس گرفتم! امیدوارم بیخیال بشه و دنبال ماجرا رو نگیره... _ نه بابا نبود، منم خودم دنبالش نیستم چون بدون اینکه به خیابون نگاه کنم یهو اومدم وسط و یجورایی تقصیر خودم بود پس بهتره پیگیری نکنیم، ببخشید الانم خیلی خسته ام میرم بخوابم، شب بخیر به طرف اتاقم رفتم و وارد شدم، در رو پشت سرم بستم و رفتم روی تختم نشستم با ناراحتی از توی آیینه به خودم نگاه کردم و گفتم: _ ازت بدم میاد سارا، از دروغات... از حرفای ساختگیت... از همه چیزت بدم میاد! واسه چی انقدر دروغ گفتی؟ اصلا این همه دروغ رو از کجا میاری؟ چطوری انقدر راحت دروغ میگی؟ با بغض نگاهم رو از آیینه گرفتم و گفتم: _ خب چیکار میکردم؟ میگفتم دوتا پسر مزاحممون شدن؟ که دل نگرانشون کنم؟ که دلواپسشون کنم؟ اونا ذهناشون پاکه... اونا نمیدونن که جامعه چقدر بد و کثیفه... نمیدونن که جامعه پر از گرگه... اونا فکر میکنن همچین چیزایی نیست... چرا بگم؟ چرا بترسونمشون؟ چرا بهشون استرس بدم؟ که از این به بعد هرموقع از خونه رفتم بیرون تا زمانی که برگردم استرس داشته باشن؟! نه واقعا بهتره که ندونن برام چه اتفاقی افتاده... بدون اینکه لباسام رو دربیارم روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم فکرم پر کشید سمت آرش‌‌‌.‌.. یعنی الان خوبه؟ به هوش اومده؟ دیگه مشکلی نداره؟ چقدر دلم میخواست ببینمش... چقدر دلم میخواست بغلش کنم و بگم که خوشحالم که سالمه...بگم خوشحالم که اتفاق بدی براش نیفتاده اما... اما همیشه خیلی چیزا بوده که دلم میخواسته و نشده، این یکی هم روی اونا... ای کاش یجوری میتونستم ازش سراغی بگیرم، ای کاش میشد یجوری مطمئن بشم که واقعا حالش خوبه، ای کاش..‌.
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی794 _ دوستتم قیافه اش یا پلاکش رو ندیده؟ _ نه _ اون دور و بر دوربینی چیزی نداره که بریم از
با صدای باز شدن در، از فکر بیرون اومدم و به اون سمت نگاه کردم. با دیدن سارگل سریع اشک های روی صورتم رو پاک کردم و چشمام رو بستم _ آبجی؟ جوابی ندادم که فکر کنه خوابم، اصلا حوصله ی حرف زدن باهاش رو نداشتم... یعنی حوصله ی حرف زدن با هیچکس رو نداشتم! _ چشمات رو دیدم که باز بود، خودتو به خواب نزن باز هم جوابی بهش ندادم... _ یعنی دیگه منو دوست نداری آبجی؟ دیگه محلم نمیذاری، انگار که دیگه حوصله ی من رو نداری! با این حرفش قلبم به درد اومد! سارگل جون منه...خواهر منه...برام ارزش زیادی داره اما این روزا حالِ من خوب نیست و این باعث شده اون همچین فکری بکنه به ناچار چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم و گفتم: _ این حرفارو از کجا میاری؟ کی گفته من دیگه تورو دوست ندارم آخه؟ _ رفتارات _ این روزا یکم حالم خوب نیست اومد کنارم روی تخت نشست و گفت: _ اینو که میدونم اما دلیلش رو نمیدونم، قبلنا دلت میگرفت باهام حرف میزدی اما الان نه، تو زیادی با من غریبه شدی و همش ور دل گیسویی لبخندی کمرنگی روی لبهام نشست، شونه اش رو گرفتم و به سمت پایین کشیدمش تا کنارم دراز بکشه و گفتم: _ تو حسود کوچولوی منی آخه بغلم دراز کشیدم و آروم بغلم کرد و گفت: _ مگه چندتا آبجی دارم تو دنیا آخه؟ من فقط تورو دارم، حالا زود تند سریع برام توضیح بده که چندوقته چته سارگل تقریبا از ماجرای آرش خبر داشت پس دلیلی نداشت بهش نگم نفس درد داری کشیدم و آروم گفتم: _ آرش... _ آرش چی؟ _ آرش برگشته پاشد نشست و با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و با صدای بلند گفت: _ چی؟ دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و با اخم گفتم: _ آروم چخبرته؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی795 با صدای باز شدن در، از فکر بیرون اومدم و به اون سمت نگاه کردم. با دیدن سارگل سریع اشک
دستم رو کنار زد و همینطور که بهت زده نگاهم میکرد، گفت: _ آرشِ خودت؟ _ اون آرشِ من نیست! _ خب همونی که تو خونشون کار میکردی؟ _ آره همون _ یعنی چی؟ خودش اومده؟ چی میگه؟ پشیمون شده یعنی؟ نفس عمیقی کشیدم و به سقف زل زدم و از اول شروع به تعریف همه چیز کردم‌... حرفام که تموم شد دیگه نفسم بالا نمیومد، صورتم پر از اشک شده بود و تمام تنم میلرزید! سارگل هم که اشک همه ی صورتش رو پر کرده بود، با غم بغلم کرد و گفت: _ الهی بمیرم برای دلت، تو اون باغ لعنتی چی کشیدی تو؟ _ مُردم و زنده شدم _ الهی بمیرم کاش منم اونجا پیشت بودم _ خدانکنه دوباره پاشد روی تخت نشست و گفت: _ یعنی هدفش چیه؟ بعد یکسال یهو اینجوری پیداش شده، بعدشم که عقدش رو به هم زده و امشبم که اومده بخاطر تو جونش رو حتی به خطر انداخته! _ نمیدونم واقعا _ نکنه از قصد آتلیه شمارو انتخاب کرده؟ _ آخه مگه میشه؟ از کجا آدرسمون رو پیدا کرده باشه؟ فکر نکنم اشکای روی صورتم رو پاک کرد و با ناراحتی گفت: _ الهی دست اون پسره ی عوضی بشکنه، قیافه شون رو یادت نیست که بریم ازشون شکایت کنیم؟ _ اصلا نمیخوام دیگه بهش فکر کنم _ ولی نمیشه که! باید حق اونا رو کف دستشون بذاریم _ اگه بخوام دنبالش رو بگیرم مجبورم با آرش دوباره روبرو بشم و درحال حاضر اصلا اینو نمیخوام _ واقعا نمیخوای؟ _ نمیخوام سرش رو پایین انداخت و گفت: _ پس اون همه گریه های شبانه؟ اون شبایی که با دیدن عکسش میخوابیدی؟ اون همه غم و غصه؟ اصرارت برای ازدواج نکردن؟ همه ی اینا نشون دهنده ی چیه؟ قطره اشک مزاحمی که از گوشه‌ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و آروم گفتم: _ نشون دهنده ی اینه که من دیوونه وار دوستش دارم اما نمیتونم که بخوامش!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی796 دستم رو کنار زد و همینطور که بهت زده نگاهم میکرد، گفت: _ آرشِ خودت؟ _ اون آرشِ من نیس
_ یعنی چی؟ چطور میشه یکی رو دوست داشته باشی اما اونو نخوایی؟ به پهلو خوابیدم و نگاهش کردم، آهی کشیدم و آروم گفتم: _ یعنی اینکه من آرش رو دوست دارم و برای همین نمیتونم به هیچکسِ دیگه فکر کنم و کنار کس دیگه باشم اما نمیتونم کنار خودشم باشم چون بهش اعتماد ندارم... ترس از ترک شدنم دارم... ترس از تنها شدنِ دوباره... ترس از شکستنِ دوباره... علاوه بر ترس وقتی یادم میاد با من چیکار کرد تمام وجودم آتیش میگیره و نمیتونم قبول کنم که برگردم پیشش، میفهمی چی میگم؟ با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت: _ تقریبا میفهمم _ هرچند که فکر نمیکنم اونم بخواد به من برگرده _ پس دلیل رفتارهای امروزش چی بوده؟ _ نمیدونم، شاید یه نقشه ی جدید‌.‌.‌. شاید یه انتقام جدید...شایدم یه سرگرمی! کنارم دراز کشیدم و همینطور که گونه ام رو آروم نوازش میکرد، گفت: _ بنظرم هیچ آدمی بخاطر سرگرمی، جونش رو اینطوری تو خطر نمیندازه! _ شایدم عذاب وجدان داره و میخواد وجدان خودش رو با اینکارها راحت کنه _ نه فکر نمیکنم بوسه ای روی گونه ام زد و ادامه داد: _ بنظر من که پشیمون شده که تورو از دست داده یا دیده که نمیتونه بدون تو باشه پوزخند تلخی روی لبهام نشست، خواهر کوچولوی ساده ی من! _ بعد از یکسال پشیمون شده؟ اونم دقیقا یک روز بعد از به هم خوردن عقدش با یکی دیگه؟ یه حرفایی میزنیا سارگل! لبهاش رو برچید و گفت: _ خب چمیدونم آخه _ ولش کن بهش فکر نکن _ الان یعنی هنوز تو بیمارستانه؟ _ فکرکنم آره _ حالش خوبه؟ _ نمیدونم، منم الان پیش توام و خبری ازش ندارم _ کاش میموندی مطمئن میشدی خوبه بعد میومدی _ نمیخواستم باهاش روبرو بشم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی797 _ یعنی چی؟ چطور میشه یکی رو دوست داشته باشی اما اونو نخوایی؟ به پهلو خوابیدم و نگاهش
دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که سریع گفتم: _ بسه دیگه، بحثش رو ببند دیگه نمیخوام درموردش حرفی بزنم یا بشنوم _ خب باشه هرچی تو بگی _ آفرین حالا هم پاشو برو رو تخت خودت که میخوام بخوابم، بدجور خسته و لهم دستاش رو سریع دور کمرم حلقه کرد و گفت: _ من میخوام امشب تو بغلت بخوابم _ بیخود، خرسِ گنده خجالت بکش _ همین که گفتم _ دونفر روی تخت یه نفره بخوابیم؟ _ اوهوم _ نخیر پاشو...پاشو ببینم برو سرجات بخواب من اینطوری راحت نیستم و احساس خفگی دارم با شیطنت نگاهم کرد و آروم گفت: _ خب فکر کن من شوهرتم، به اونم میخواستی بگی بره یجا دیگه بخوابه؟ _ سارگل بی حیا شدیا _ بودم رو نمیکردم نیشگونی از بازوش گرفتم و با اخم گفتم: _ پاشو برو سرجات بچه پررو _ نمیرم نمیرم نمیرم _ آخه اینجوری جامون خیلی تنگه، حتی نمیتونیم غلت بزنیم _ خب پس بیا رو زمین بخوابیم، من امشب میخوام بغل تو بخوابم با حرص خندیدم و گفتم: _ گیر میدی ول نمیکنیا _ میشناسیم که _ بچه هم که بودی همینکارو میکردی _ یادته؟ همش شبا تو بغلت میخوابیدم _ آره، انقدری که تو بغل من خوابیدی، تو بغل مامان نخوابیدی _ تو حق مادری به گردنم داری پس _ پس چی فکر کردی؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و با نیش باز گفت: _ فقط شیر بهم ندادی وگرنه یه پا مامان بودی برام از روی تخت هلش دادم و گفتم: _ تو دیگه خیلی پررو شدیا سارگل، یکی میزنم تو دهنت که نفهمی از کجا خوردیا با کمر افتاد کف اتاق و غش غش خندید... _ زهرمار، نخند پرروی بی حیا
❌❌وی آی پی خاله قزی تموم شده بچه ها رمان تو وی آی پی تموم شده😍 بدو که جا نمونی بعد از تموم شدن این هفته قیمتش افرایش پیدا میکنه کسانی که دوس دارن عضو شن مبلغ ۳۱ هزار تومان رو به شماره کارت زیر واریز کنن
6037998200578051
مسعود سرابی فیش واریزی رو به ایدی زیر ارسال کنید @admin_part پارت اول رمان👇😍 https://eitaa.com/khaleghezi/7
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی798 دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که سریع گفتم: _ بسه دیگه، بحثش رو ببند دیگه نمیخوام درمور
با خنده پاشد روی زمین نشست و گفت: _ وحشی شدیا _ میری تو تختت بخوابی یا پاشمت؟ _ میرم بابا آروم باش از روی زمین پاشد و اومد سمتم، خم شد لپم رو بوسید و آروم گفت: _ خیلی دوستت دارم آبجی، خیلی! من همیشه هستم خب؟ هرموقع دلت گرفت من هستم...هرموقع به یکی احتیاج داشتی من هستم لبخندی روی لبهام نشست و بغض گلوم سنگین تر شد. سرش رو پایین کشیدم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: _ قربونت برم من _ خدانکنه، شب بخیر آبجی _ شب بخیر کوچولو _ کوچولو بزرگ شده _ کوچولو برای من هنوز کوچولوئه لبخندی زد و رفت روی تختش دراز کشید؛ منم نگاهم رو ازش گرفتم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم... چشمام رو باز کردم و خواب آلود به ساعت نگاه کردم؛ عقربه ها ساعت هفت صبح رو نشون میدادن. زود بیدار شده بودم و هنوز هم به شدت خسته بودم و بدنم لهِ له بود! غلتی زدم و دوباره چشمام رو بستم تا دوباره بخوابم اما قبل از اینکه چشمام باز هم گرم بشه، صدای زنگ گوشیم خواب رو به کل از سرم پروند! سریع برداشتمش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم صداش رو قطع کردم که سارگل بیدار نشه... صداش که قطع شد به صفحه نگاه کردم که با دیدن شماره ی روی گوشی چشمام از حدقه بیرون زد! آمنه جون بود که داشت بهم زنگ میزد یعنی چیکارم داشت؟ نکنه اتفاق بدی برای آرش افتاده؟! دستم رو جلو بردم تا جواب بدم اما لحظه ی آخر پشیمون شدم چرا باید جواب بدم؟ اصلا جواب بدم که چی بشه؟ این همه تلاش کردم فرامششون کنم که حالا بزنم همه چیز رو خراب کنم؟!
❌❌وی آی پی خاله قزی تموم شده بچه ها رمان تو وی آی پی تموم شده😍 بدو که جا نمونی بعد از تموم شدن این هفته قیمتش افرایش پیدا میکنه کسانی که دوس دارن عضو شن مبلغ ۳۱ هزار تومان رو به شماره کارت زیر واریز کنن
6037998200578051
مسعود سرابی فیش واریزی رو به ایدی زیر ارسال کنید @admin_part پارت اول رمان👇😍 https://eitaa.com/khaleghezi/7
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی799 با خنده پاشد روی زمین نشست و گفت: _ وحشی شدیا _ میری تو تختت بخوابی یا پاشمت؟ _ میرم
انقدر به صفحه ی گوشیم نگاه کردم تا بالاخره تماس قطع شد. گوشیم رو روی سایلنت گذاشتم و روی میز انداختمش و سرم رو روی بالشت گذاشتم تا دوباره بخوابم... _ هوف هوف هوف با اعصاب خوردی به ساعت نگاه کردم، ساعت هشت بود و من توی این یک ساعت حتی یک ثانیه هم نتونستم بخوابم فکر و خیال از سرم بیرون نمیرفت و ذهنم آشفته شده بود بخاطر چی؟ فقط به خاطر یه تماس لعنتی! با عصبانیت پتو رو کنار زدم و پاشدم نشستم؛ سرم رو بین دستام گرفتم و زیرلب گفتم: _ لعنت بهت از اون لحظه که آمنه جون بهم زنگ زده، تمام روان و اعصابم به هم ریخته هی با خودم میگم چرا زنگ زده؟ چیشده که زنگ زده؟ نکنه اتفاق بدی افتاده؟ اگه میخواست بپرسه چه اتفاقی افتاده چرا همون دیشب زنگ نزد؟ چرا گذاشته امروز صبح زنگ زده؟! نکنه آرش چیزیش شده و میخواسته به من خبر بده؟ و هزارتا فکرِ دیگه... _ آبجی خوبی؟ با شنیدن صدای سارگل دستم رو از روی صورتم برداشتم و با درموندگی نگاهش کردم _ چته؟ درد داری نکنه؟ _ نه جسمم درد نداره، تو کِی بیدار شدی؟ _ همین الان، چیشده خب؟ _ مامان آرش زنگم زد با این حرفم اخماش درهم شد... _ خب؟ چیکارت داشت؟ چی گفت؟ _ جواب ندادم _ جواب میدادی خب، شاید حرف مهمی داره _ نمیدونم سارگل، نمیدون... با بلندشدن دوباره ی صدای گوشیم حرفم قطع شد! به صفحه نگاه کردم، بازم آمنه جون بود! بازم قلبم به تپش افتاد و بازم استرس کل وجودم رو گرفتم! _ خودشه؟ _ اوهوم _ آبجی بنظرم جواب بده شاید کار مهمی داره سردرگم نگاهی به سارگل و نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم و بالاخره دلم رو به دریا زدم و تماسش رو جواب دادم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی800 انقدر به صفحه ی گوشیم نگاه کردم تا بالاخره تماس قطع شد. گوشیم رو روی سایلنت گذاشتم و ر
توی سکوت موبایل رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر موندم تا حرف بزنه..‌. _ الو دخترم؟ ساراجان؟ بغض گلوم رو قورت دادم و آروم گفتم: _ سلام _ سلام عزیزم خوبی؟ _ ممنونم _ دخترم تو کجایی؟ چی به سر آرشم اومده؟ نفسم توی سینه حبس شد! چه بلایی سر آرش اومده بود که آمنه جون اینجوری میگفت؟! _ چی‌‌...چیشده مگه؟ _ مگه تو خبر نداری؟ پس آرش گفت دیشب پیش تو بوده _ از چی خبر ندارم؟ _ از اینکه آرش بیمارستانه _ اونو میدونم _ خب منم همینو دارم میپرسم دیگه _ هنوزم بیمارستانه؟ _ آره ولی دکتر گفته تا ظهر مرخص میشه نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم: _ خداروشکر _ آره دخترم خداروشکر الان حالش خوبه وگرنه مگه من اینطوری راحت حرف میزدم؟ حالا فقط میخوام بدونم چیشده؟ _ خودش نگفته بهتون؟ _ نه فقط میگه یکی داشته تورو اذیت میکرده و اون این بلا رو سرش آورده با ناراحتی پتو رو توی دستم مچاله کردم و گفتم: _ درست میگه _ خب؟ من میخوام کامل برام توضیح بدی که چیشده و چه اتفاقی افتاده؛ میتونی الان بیایی بیمارستان؟ البته نه نیا، عصر بیا خونمون اونجا حرف بزنیم از لحن حرف زدنش کاملا مشخص بود که آرش ازش خواسته این حرفارو بزنه وگرنه آخه من پاشم برم اونجا چیو تعریف کنم؟ خود آرش بهش گفته دیگه! خدایا صدهزار مرتبه شکرت که حالش خوبه و قراره مرخص بشه هرچند که هنوزم دلم خونه دلم میخواد واضح بپرسم که حالش خوب شده یا نه... درد داره یا نه... زخمش درچه حد عمیق بوده... آسیبی به جای دیگه ای از بدنش وارد نشده باشه... اما! اما حیف که نمیتونم و نمیخوام که ابراز نگرانی کنم و مجبورم حرفام رو توی گلوی پر از بغضم خفه میشم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی801 توی سکوت موبایل رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر موندم تا حرف بزنه..‌. _ الو دخترم؟ ساراجا
_ دخترم؟ چرا چیزی نمیگی؟ شنیدی حرفامو؟ با شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم و سریع گفتم: _ بله شنیدم _ خب پس منتظرت باشیم؟ _ نه! _ نه؟ صدام رو صاف کردم و سعی کردم جدی باشم؛ برعکس قلب گرم و تیکه تیکه ام با لحن کاملا سرد گفتم: _من یکسال پیش از زندگیتون بیرون رفتم، یعنی اگه بخوام درستش رو بگم من بیرون نرفتم بلکه شما بیرونم کردید و حالا بعد از این همه مدت دلیل اینکه به زندگی من برگشتید رو اصلا نمیدونم و به هیچ وجه درک نمیکنم! پسر شما دیروز اومد مزاحم من شد و آخرشب یه اتفاقی افتاد که بهم کمک کرد، من خیلی ممنونم بخاطر کمکی که به من و دوستم کرد ولی الان هیچ دلیلی نمیبینم که به ملاقات شما بیام امیدوارم که حالشون زودتر خوب بشه، اگه هم یه درصد فکر میکنید که من توی حالش مقصرم برید ازم شکایت کنید، من با این قضیه هیچ مشکلی ندارم، خدانگهدار... بدون اینکه منتظر بمونم که حرفی بزنه تلفن رو قطع کردم و پرتش کردم روی تخت با بغض از پشت لایه ی اشکی که چشمام رو گرفته بود به سارگل نگاه کردم و نفس حبس شده ام رو آزاد کردم سارگل با بُهت آروم گفت: _ آبجی! _ خیلی تند رفتم؟ _ فکر کنم آره قطره اشکی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و گفتم: _ لازم بود که اینجوری حرف بزنم _ ولی بنظر من نبود؛ اون دیشب جون تورو نجات داده بعد تو الان با مادرش اینجوری حرف میزنی؟! _ من ازش خواستم بیاد جونمو نجات بده؟ درضمن اون قبلا جونم رو ازم گرفته بود، قبلا یبار منو کشته بود و حالا اینو بذاره جای اون کارش! سارگل شونه هاش رو بالا انداخت و با تعجب گفت: _ آخه میدونی چیه؟ تو اولش خیلی آروم بودی و عادی حرف میزدی اما یهو پاچه ی مامانش رو گرفتی تا ته پاره کردی...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی802 _ دخترم؟ چرا چیزی نمیگی؟ شنیدی حرفامو؟ با شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم و سریع گفتم:
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ مگه من سگم که اینطوری میگی؟ _ گاهی وقتا آره _ خفه شوها سارگل، اعصاب ندارم یه چیزی بهت میگم روی تختش دراز کشید و گفت: _ تو همیشه میگفتی مادرش خیلی بهت محبت کرده _ هنوزم میگم _ ولی الان طرز حرف زدنت با آدمی که بهت محبت کرده، خیلی بد بود _ چون دلخورم ازش _ از خودش یا پسرش؟ _ جفتشون، از خودش دلخورم چون تو این یکسال حتی یکبار هم سراغ من رو نگرفت...یبار نیومد بگه تو مُردی تو زنده ای حالت خوبه حالت بده! یبار نشد یه زنگ بهم بزنه، همین حالا هم اون سراغ منو نگرفت فقط اتفاقی تو عقد پسرش منو دید! امروزم برای من زنگ نزد و فقط و فقط برای پسرش زنگ زد پوزخند تلخی روی لبهام نشست و ادامه دادم: _ هرچند مقصراصلی منم...من نباید از آدما انتظار بیجا داشته باشم! آخه مادرِ خودم برام چیکار کرده که من از زن غریبه انتظار دارم؟ با این حرفم اخمای سارگل درهم شد و گفت: _ سارا دیگه داری بی انصافی میکنی _ مطمئنی؟ فکر نمیکنی یکی دیگه داره در حق من بی انصافی میکنه؟ _ اینکه یه اشتباهی کرد دلیل نمیشه کلاً بد باشه که از روی تخت پاشدم و به طرف آیینه رفتم، خودم رو نگاه کردم و گفتم: _ کدوم مادری اون حرفارو راجع به دخترش میزنه؟ _ همه اشتباه میکنن خب _ ولی اون فکر نمیکنه که اشتباه کرده _ چرا بخدا _ آره معلومه اومد از دلم درآورد! _ خب ببین اون همچنان میخواد که تو ازدواج کنی اما از اون حرفایی که زده پشیمونه با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم: _ حالا مطمئن شدم که پشیمون نیست
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی803 چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ مگه من سگم که اینطوری میگی؟ _ گاهی وقتا آره _ خفه شوها سار
دستم رو روی دماغم گذاشتم، دردش نسبت به دیشب خیلی کمتر شده بود اما خب یکم باد کرده بود، زیر چشمامم کبود شده بود که میتونستم با کرم پودر پنهانش کنم اما برای کی؟ برای چی؟ اصلا من برای کی مهمم که بخوام کبودی هام رو پنهان کنم که نبینه؟! برای هیچکس... _ آبجی؟ نگاهم رو از آیینه گرفتم و به سارگل چشم دوختم _ جانم؟ _ منم نمیخوام که تو ازدواج کنی، پشتتم هستم، منم باهاشون مخالفت میکنم البته اگه کسی به نظر من اهمیت بده و توجهی بهم بکنه لبخندی روی لبهام نشست و آروم گفتم: _ مرسی قربونت برم، مرسی خواهر قشنگم _ من میخوام کمکت کنم که اول آرش رو فراموش کنی و بعد اگه خواستی ازدواج کنی رفتم کنارش نشستم، لپش رو آروم کشیدم و گفتم: _ میگم بزرگ شدی بچه جون _ هم بزرگ شدم و هم... حرفش رو خورد ادامه نداد! مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم: _ هم چی؟ _ هیچی _ یه چیزی میخواستی بگی _ نه هیجی نمیخواستم بگم از دزدیدن نگاهش و گاز گرفتن لبش فهمیدم که داره دروغ میگه. این بچه هیچوقت بلد نبود دروغ بگه و خودش رو سریع لو میداد! نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم: _ میگی یا بزنم سیاه و کبودت کنم؟ _ آخه اگه بگمم سیاه و کبودم میکنی آخرش _ چه غلطی کردی مگه؟ _ یه غلطِ خوب _ حرف بزن سارگل ببینم چیشده نگاهش رو ازم دزدید و لبخند خجالت زده ای زد و گفت: _ منم عاشق شدم بُهت زده نگاهش کردم! چی؟ الان سارگل چی گفت؟ گفت عاشق شده؟ خواهر کوچولوی من گفت که عاشق شده؟! ناباور سرم رو تکون دادم و گفتم: _ الکی میگی؟ _ نه _ یعنی‌..‌‌‌‌‌.یعنی چی؟ _ یعنی عاشق شدم دیگه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی804 دستم رو روی دماغم گذاشتم، دردش نسبت به دیشب خیلی کمتر شده بود اما خب یکم باد کرده بود،
از عشق خوشی ندیده بودم که از عاشق شدن خواهرم خوشحال بشم برعکس تمام وجودم رو استرس گرفت که نکنه بشه مثل من؟ نکنه اون شخص بشه مثل آرش؟ نکنه دلش رو بشکنه؟ نکنه اذیتش کنه؟ نکنه ناراحتش کنه؟ نکنه ولش کنه بره و تنهاش بذاره؟ سارگل مثل من قوی نیست، اون ظریف و حساسه، اون هنوز واسه این چیزا خیلی کوچیکه، خیلی! _ آبجی؟ از دنیای خیالاتم پرت شدم بیرون و با اخم نگاهش کردم! اخم روی صورتم رو که دید رنگش پرید و گفت: _ چته آبجی؟ _ اون کیه سارگل؟ _ هیچکس ولش کن _ جوابم رو بده _اصلا انتظار نداشته باش با این قیافه‌ی میرغضبی که داری جوابت رو بدم با اعصاب خوردی دستم رو روی سرم گذاشتم و گفتم: _ سارگل تو هنوز بچه ای _ وای آبجی این چه حرفیه؟ من الان دانشجوام کجام بچه اس؟ درضمن تو خودت همسن من بودی عاشق شدیا راست میگفت، خواهر کوچولوی من چه زود بزرگ شده بود و من نفهمیده بودم... _ نکنه اذیتت کنه؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: _ آخه چرا باید اذیتم کنه؟ _ کیه اصلا؟ _ خوش اخلاق باش تا بگم دهنم رو کِش دادم و مصنوعی لبخندی زدم و گفتم: _ خوش اخلاقم بگو _ لبخندت الکیه ولی باشه میگم _ زود باش _ هیچی بابا، تو کلاسمونه همسن خودمه _ خب؟ اسمش چیه؟ _ دانیال _ با هم در ارتباطید یعنی؟ اونم تورو دوست داره؟ و میدونه که تو دوستش داری؟ با خجالت سرش رو به نشونه ی آره تکون داد و گفت: _ همش آره _ پسر خوبیه؟ دلتو که نمیشکنه؟ _ نه بخدا خیلی خوبه، خیلی مهربونه، تاحالا از گل نازک تر بهم نگفته؟ _ چندوقته دوستش داری؟ _ یکساله اما الان فقط یکماهه که در ارتباطیم با هم، یعنی یکماه پیش بهم پیشنهاد دوستی داد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی805 از عشق خوشی ندیده بودم که از عاشق شدن خواهرم خوشحال بشم برعکس تمام وجودم رو استرس گرفت
_ پس با همدیگه دوستید _ آره ولی آبجی توروخدا مواظب باش مامان بابا نفهمن _ مامان میکُشتت _ تیکه تیکه ام میکنه دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: _ بیخیال این حرفا، چندتا حرف میزنم خوب بهم گوش بده و به همشون عمل کن _ گوش میدم لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _ تو دخترعاقلی هستی، بزرگ شدی، خودت خوب و بد رو تشخیص میدی اما سارگل خیلی مواظب خودت باش خب؟ جامعه ی بدی داریم و آدمای خوب و بد رو خیلی سخت میشه تشخیص داد خوب بشناسش...خوب باهاش آشنا شو... اجازه نده ازت سوءاستفاده کنه... نذار اذیتت کنه... غرور خودت رو حفظ کن و اشتباه نکن مهم تر از همه اینکه اگه واقعا دوستش داری و ازش مطمئنی، باهاش صادق باش، توروخدا حتی یه دروغ کوچیک هم بهش نگو... یه پنهان کاری کوچیک هم ازش نکن... نذار دروغ و پنهان کاری توی رابطه تون باشه که به سرنوشت من دچار نشی... به خودم که اومدم دیدم اشکام روی صورتم در حال ریختنه و سارگل هم چشماش پر از اشکه! با بغض بغلم کرد و گفت: _ الهی من بمیرم آبجیم _ خدانکنه احمقِ کوچولو ازم جدا شد، اشکام رو یکی یکی پاک کرد و گفت: _ مگه همین حالا نگفتی من بزرگ شدم؟ _ آره ولی هزاربار گفتم بازم میگم که تو هنوزم برای من همون سارگل کوچولویی که میومد گریه میکرد و میگفت که بذار تو بغلت بخوابم لبخندی روی لبهاش نشست و آروم گفت: _ یادش بخیر _ ولی سارگل از همین الان بگم که باید با من آشناش کنی، من باید ببینمش تا خیالم از بابت تو راحت باشه، خب؟ سرش رو تند تند تکون داد و گفت: _ آره آره حتما با هم آشناتون میکنم که تو هم نظرتو بگی _ آفرین
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی806 _ پس با همدیگه دوستید _ آره ولی آبجی توروخدا مواظب باش مامان بابا نفهمن _ مامان میکُشت
بوسه ای روی موهاش زدم و از روی تختش پاشدم؛ نگاهی به ساعت کردم، عقربه ها ساعت نُه رو نشون میدادن، چه زود گذشت! _ من برم آماده بشم که دیگه کم کم گیسو میاد _ منم امروز بیام آتلیه آبجی؟ _ بیا فقط زود پاشو حاضر شو _ باشه رفتم جلوی آیینه ایستادم و یکم کرم پودر به صورتم زدم تا کبودی هام رو بپوشونه اما زیاد هم تاثیری نداشت! بیخیال پوشوندنشون شدم و لباسام رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم، رفتم داخل دستشویی و کارم که تموم شدم اومدم بیرون و روی مبل منتظر گیسو نشستم... _ اِ بیدار شدی دخترم؟ صدای مامان رو که شنیدم، به اجبار نگاهش کردم و آروم گفتم: _ سلام بله _ سفره پهنه، بیا صبحونتو بخور دخترم _ گرسنه ام نیست _ مگه میشه؟ دیشبم که هیچی نخوردی و همینطوری رفتی گرفتی خوابیدی _ اشتها ندارم اومد روبروم نشست و با ناراحتی بهم خیره شد و گفت: _ الهی بمیرم من، الهی کور بشم و تورو اینطوری با این حال نبینم _ خدانکنه _ امروز نمیخواد بری سرکار _ نمیشه _ چرا میشه، چند روز بشین تو خونه تا استراحت کنی _ کلی کار دارم _ این چند روز رو گیسو کارارو انجام بده _ نمیشه، من خوبم، حالم کاملا خوبه _ دلم نمیاد بذارم با این حال بری دخترم صدای اس ام اس گوشیم رو که شنیدم نگاهی به صفحه اش انداختم، گیسو بود که نوشته بود دم در خونه منتظره از روی مبل پاشدم و گفتم: _ من میرم خداحافظ _ کجا؟ بدون صبحونه؟ _ تو آتلیه یه چیزی میخورم _ چرا به حرف مادرت گوش نمیدی؟ چرا چند روز نمیری تا حالت خوب بشه و بعد بری؟ پوزخند تلخی روی لبهام نشست و ناخودآگاه لحنم تلخ شد! _ خیلی نگرانمی؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی807 بوسه ای روی موهاش زدم و از روی تختش پاشدم؛ نگاهی به ساعت کردم، عقربه ها ساعت نُه رو نش
با تعجب نگاهم کرد و گفت: _ نباشم؟ مگه میشه مادر نگران نباشه؟ _ نه آخه تعجب میکنم _ از چی؟ _ از اینکه نگرانمی! چون اگه واقعا دوستم داشتی و نگرانم بودی، چندشب پیش حاضر نمیشدی روحم رو بُکُشی! الانم من جسمم حالش خوب خیالت راحت از اتاق بیرون رفتم و کفشام رو پوشیدم و خواستم از خونه خارج بشم که صدای مامان متوقفم کرد... _ صبرکن ایستادم اما به سمتش برنگشتم... _ خواستگارا زنگ زدن و قرار خواستگاری رو چند روز جلو انداختن ناخنام رو توی پوست دستم فرو کردم و با حرص برگشتم نگاهش کردم؛ باورم نمیشد با اینکه دید من چقدر ناراحت شدم، همچنان اصرار بر اومدن اونا داره! تصمیم گرفتم نظرم رو جدی مطرح کنم تا متوجه بشه که باید بیخیال این قضیه بشه... _ من قصد ازدواج ندارم و جوابم منفیه، به هیچ وجه هم حاضر نیستم با هیچ پسری حرف بزنم، اگه میدونید تو این خونه اضافی ام... اگه جای کسی رو تنگ کردم... اگه واسم چیزی خرج میکنید و نمیتونید، بگید تا من دیگه خونه نیام، بگید تا تو همون آتلیه بمونم و سربار شما نباشم مامان اخماش رو توی هم کشید و گفت: _ این حرفای مسخره چیه؟ یعنی هردختری که ازدواج میکنه، تو خونه مامان باباش اضافی بوده؟ _ هردختری که نمیخواد ازدواج کنه و میخوان به زور شوهرش بدن، بله! اون دختر تو خونه پدر و مادرش قطعا اضافیه _ با این حرفا نظر من عوض نمیشه سارا لجبازی نکن _ دقیقا نظر منم عوض نمیشه! سارگل از اتاق بیرون اومد و با تعجب به ما نگاه کرد و گفت: _ اینجا چخبره؟ از مامان دلخور بودم و الان دلخورتر هم شدم و الان به هیچ وجه دلم نمیخواست که دیگه به این خونه برگردم! _ بیا از خواهر لجبازت بپرس ببین چخبره پوزخندی به حرف مامان زدم و رو به سارگل گفتم: _ سارگل امروز نیا چون من دیگه قرار نیست به این خونه برگردم و شب مجبوری تنهایی برگردی...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی808 با تعجب نگاهم کرد و گفت: _ نباشم؟ مگه میشه مادر نگران نباشه؟ _ نه آخه تعجب میکنم _ از
سارگل بُهت زده اومد کنارم ایستاد و گفت: _ یعنی چی؟ _ همون که گفتم، جای من دیگه توی این خونه نیست _ خب چیشده؟ دو دقیقه نبودما _ چون من حاضر نیستم به اجبار با کسی ازدواج کنم سارگل حرفم رو که شنید تازه فهمید قضیه چیه؛ با اخم به مامان نگاه کرد و گفت: _ مامان دوباره؟! _ چی دوباره؟ تو چی میگی؟ _ مادرِ من مگه من دیروز اون همه باهات حرف نزدم؟ خب نمیخواد ازدواج کنه، دوست نداره شوهر کنه، خوشش نمیاد، زوره مگه؟ _ شوهر نکنه که چی بشه؟ موهاش همرنگ دندوناش سفید بشه؟ با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم: _ یعنی اگه ازدواج کنم موهام سفید نمیشه؟ چه حرفا میزنی آخه مامان! _ سفید میشه اما حداقل تک و تنها نه! _ من دوست دارم تک و تنها سفید بشم، خوبه؟ مامان با لجبازی سرش رو بالا انداخت و گفت: _ من برای آخر همین هفته باهاشون قرار گذاشتم، یعنی خودشون اصرار کردن و منم قبول کردم دلم میخواست همین الان یه چاقو بردارم خودم رو بکشم و از دست مادر بی درک و این زندگی راحت بشم! باورم نمیشد من اینجا داشتم جون میدادم و اون برای خودش تصمیم میگرفت و قرار میذاشت! با عصبانیت صورتم رو با دستم نشون دادم و گفتم: _ با این وضعیت؟ حداقل بخاطر این حالم مراعات کن _ تا آخر هفته پنج روز مونده، تا اون موقع خوب میشی البته اگه به حرفم گوش بدی و بمونی تو خونه خوب استراحت کنی خوب میشی با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم: _ هرچی بگم برای خودم متاسفم کم گفتم! پس بگو شما نگران خواستگاری هستی که میگی بمون تو خونه استراحت کن نه نگران من! راستشو بگو احتمالا من بچه سرراهی یا پرورشگاهی نیستم؟ آخه مگه میشه یه مادر اینطوری باشه؟ اصلا مگه داریم مادری رو که این حرفارو به دخترش بزنه؟ من که فکر نمیکنم داشته باشیم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی809 سارگل بُهت زده اومد کنارم ایستاد و گفت: _ یعنی چی؟ _ همون که گفتم، جای من دیگه توی ای
واقعا دیگه دلم نمیخواست حتی یک ثانیه هم اونجا بمونم؛ بدم میومد... از خودم، از مامان، از این دنیا، از آرش و از همه و همه بدم میومد! _ درجریان باشید که من دیگه به این خونه برنمیگردم _ تو بیخود میکنی، مگه دست خودته؟ تو هنوز دختر خونه باباتی! حق نداری خودت برا خودت تصمیم بگیری که خونه نیایی! برا همینه که میخوام شوهرت بدم چون خیلی سرخود شدی بدون اینکه جوابی بهش بدم از خونه بیرون رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم. همون لحظه گیسو داشت از ماشین پیاده میشد که با دیدنم گفت: _ داشتم میومدم ببینم چرا نیومدی پس! بدون اینکه جوابی بدم سوار ماشین شدم و سریع شیشه رو پایین کشیدم؛ گیسو هم سوار شد و گفت: _ با تو بودما _ حرکت کن گیسو _ چیشده؟ چته چرا قیافه ات اینطوریه؟ با تعجب دستم رو گرفت و گفت: _ چرا دستات میلرزه؟ خوبی؟ حالم خوب نبود، نمیتونستم نفس بکشم و احساس خفگی داشتم دلم میخواست بمیرم و واقعا دیگه هیچ انگیزه ای برای زنده بودن نداشتم چطور و چرا یه مادر باید با دخترش اینکار رو بکنه؟ مگه میشه آخه؟ مگه من دخترش نیستم؟ مگه من پاره ی تنش نیستم؟ اون که زخم دلم رو نمیدید اما زخم صورتم رو که میدید! پس چرا بجای اینکه به فکر زخم صورتم باشه به فکر خواستگاره؟! _ سارا باتواما، میگم چیشده؟ حرف بزن دهنم رو باز کردم تا حرف بزنم اما نتونستم! بغض لعنتیم اجازه ی حرکت به تارهای صوتیم نمیداد و محکم دورشون پیچیده شده بود _ سارا داری نگرانم میکنی
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی810 واقعا دیگه دلم نمیخواست حتی یک ثانیه هم اونجا بمونم؛ بدم میومد... از خودم، از مامان، ا
سعی کردم بغضم رو قورت بدم و با صدایی که از ته گلوم میومد، آروم گفتم: _ مامانم _ مامانت چی؟ بغضم سرباز کرد و اولین اشک از گوشه ی چشمم پایین افتاد و راه رو برای بقیه باز کرد با غم سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ دیگه مطمئن شدم که مامانم منو دوست نداره _ دیوونه داری گریه میکنی؟ این حرف یعنی چی آخه؟ مگه میشه یه مادر بچش رو نخواد؟ _ میشه، امروز فهمیدم که میشه گیسو با ناراحتی سرم رو روی شونه اش گذاشت و آروم گفت: _ توروخدا گریه نکن، دلم نمیاد _ حالم بده گیسو، دارم میمیرم، دلم داره میترکه _ قربون دلت برم من _ گیسو برو لطفا نمیخوام اینجا باشم _ تو خوب باش تا برم _ خوبم برو لطفا با تردید چندلحظه نگاهم کرد و بالاخره راه افتاد... سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم خدایا خسته شدم از بس بهت گفتم دیگه نمیتونم... دیگه نمیکشم... دیگه طاقت ندارم! چرا تو این موقعیت سخت و حساس، مادرم بجای اینکه پُشتم باشه روبرومه؟ چرا اونم داره اذیتم میکنه؟ چرا اونم داره بهم فشار وارد میکنه آخه؟! _ پیاده شو چشمام رو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم، کنار یه پارک بودیم که تاحالا هم نیومده بودم و برام ناآشنا بود _ اینجا کجاست دیگه؟ _ سینماست به دور و برم نگاه کردم و گفتم: _ کو سینما؟ بعدشم مگه من الان حوصله سینما دارم آخه؟ _ احمق دارم مسخره ات میکنم! آخه این چه سوالیه؟ معلومه پارکه دیگه چپ چپ نگاهش کردم و زیرلب فحشی نثارش کردم _ هرچی گفتی خودتی و عمت _ خفه شو گیسو _ باشه تو پیاده شو اول _ چرا پیاده بشم؟ _ وای سارا گاهی وقتا یه سوالایی میپرسی که واقعا به وجود عقل توی کله ات شک میکنم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی811 سعی کردم بغضم رو قورت بدم و با صدایی که از ته گلوم میومد، آروم گفتم: _ مامانم _ مامان
نیشگون نه چندان آرومی از بازوش گرفتم و گفتم: _ بی عقل تویی و اون شوهرت _ اولاً که هوی به شوهرم توهین نکنا، دوماً که خب بی عقلی دیگه! بنظرت چرا پیاده بشی؟ خب برای اینکه بریم یکم توی پارک بشینیم تا یه باد به اون کله ی مبارکت بخوره سرم رو بالا انداختم و گفتم: _ کله ی من نیاز به باد خوردن نداره، برو آتلیه هزارتا کار ریخته رو سرمون _ پیاده شو انقدر حرف نزن از ماشین پیاده شد و منم مجبوری رفتم پایین؛ دوتایی رفتیم داخل پارک و روی نیمکتی که نزدیک به محل بازی بچه ها بود نشستیم‌. نگاهی به دختر و پسرایی که بلند بلند میخندیدن و بازی میکردن انداختم و لبخند کمرنگی زدم _ خوشبحالشون _ که دارن بازی میکنن؟ _ که دلشون خوشه... که هیچی از غم و غصه نمیدونن.‌.. که هنوزم وارد دنیای کثیف آدم بزرگا نشدن! ته ته ناراحتیشون اینه که یه سرسره کمتر سوار شدن یا نوبتشون نشده که تاب بازی کنن... گیسو بهم نزدیک شد و دستش رو انداخت روی شونه ام و گفت: _ دنیای آدم بزرگا هم اونطوری کثیف نیستا _ هست، لااقل برای من که هست قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و پایین افتاد... _ من چی دیدم از این زندگی؟ تا چشم باز کردم بابام مریض بود و ما بی پول! مجبور بودم هم کارکنم و درس بخونم، بعدشم که حال بابام بد شد و مجبور شدم زندگیم رو خراب کنم تا پول عملش رو جور کنم! بابام خوب شد و من شدم دختر هرزه ای که نامزدش رو ول کرده رفته پِی خوش گذرونی! بعد از اون همه سختی عاشق شدم اما چیشد؟ این عشق تمام وجودم رو سوزوند و نابود کرد! یکساله دارم تاوان این عشق رو میدم و هنوز هم تموم نشده تا چند روز پیش هم که دلم خوش بود کسی کاری به کارم نداره اما حالا چی؟ باید با مادر خودمم سروکله بزنم تا منو داغون تر از اینی که هستم نکنه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی812 نیشگون نه چندان آرومی از بازوش گرفتم و گفتم: _ بی عقل تویی و اون شوهرت _ اولاً که هوی
تمام مدت اشک میریختم و حرف میزدم و گیسو هم توی سکوت بهم گوش میداد حرفام که تموم شد، گیسو دستش رو از دور شونه ام برداشت و کامل به طرفم چرخید و گفت: _ به من نگاه کن از پشت لایه ی اشکی که چشمام رو پوشونده بود نگاهش کردم _ میفهمم چی میگی سارا، زندگی گاهی وقتا خیلی سخت و غیرقابل تحمل میشه اما ما نباید امیدمون رو از دست بدیم! روزای خوب بالاخره میرسن، شاید دیر برسن اما میرسن پوزخند تلخی روی لبهام نشست _ دیگه کِی میخوان برسن؟ وقتی که پیر شدم؟ _ نمیدونم، فقط اینو میدونم که تو باید قوی باشی و امید داشته باشی، منم هستم سارا، من تا ته تهش کنارت و همراهت هستم پس غصه ی هیچ چیز رو نخور قربونت برم _ دلم به تو گرمه که هنوز سرپام _ منم همینطور _ چه خوبه که ما همدیگه رو داریم گیسو، نه؟ _ نه وسط گریه خندیدم و گفتم: _ خفه شو تو هم، وسط بحث احساسی پارازیت میندازی، شعور نداریا _ خب آخه چیه داشتنِ تو خوبه؟ فقط مایه ی دردسری برام، فقط اذیتم میکنی _ میدونم _ ایی همین؟ چرا از خودت دفاع نمیکنی _ حال ندارم _ غلط میکنی باید جوابمو بدی ناخودآگاه تک خنده ی بلندی کردم و گفتم: _ اسکلی؟ دوست داری فحش بخوری؟ ابروهاش رو با شیطنت بالا انداخت و گفت: _ از تو آره، آخه وقتی فحش میدی حرص میخوری و وقتی هم که حرص میخوری من خیلی حال میکنم _ از بس که گاوی _ کمال همنشین در من اثر کرد _ اگه اثر کرده بود که تاحالا آدم شده بودی _ حتما تو آدمی؟ زارت! بی توجه به حرفش، از روی نیمکت پاشدم و خواستم بگم پاشو بریم که با دیدن روبروم، سرجام خشک شدم و دهنم بسته شد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی813 تمام مدت اشک میریختم و حرف میزدم و گیسو هم توی سکوت بهم گوش میداد حرفام که تموم شد، گی
بُهت زده چندبار پلک زدم تا مطمئن بشم خودشه و واقعا خودش بود! اون مرد شکسته که از این فاصله هم موهای سفیدش به چشم میخورد، کوهیار بود؟! باورم نمیشد...چقدر پیر شده بود! _ به چی اینطوری زل زدی سارا؟ صدای گیسو باعث شد چشم از کوهیار بردارم _ باورت نمیشه الان کی روبرومون ایستاده گیسو با این حرف من گردنش رو عین شترمرغ سریع بالا کشوند و همینطور که با کنجکاوی همه جارو نگاه میکرد، گفت: _ کی؟ کو؟ کجاست؟ _ انقدر ضایع نباش تا بگم بهت _ ضایع نیستم بگو _ خیلی! کوهیار روبرومون ایستاده _ چرا نمیبینمش _ عجب خری هستی، بذار من نگاهش کنم تو رد نگاهم رو بگیر تا بهت بگم به اون سمت نگاه کردم تا گیسو متوجه بشه اما خودم غافل گیر شدم! کوهیار درحالی که یه دختربچه رو بغل کرده بود داشت به من نگاه میکرد؛ وقتی فهمیدم منو دیده، هول شدم دست گیسو رو گرفتم و گفتم: _ پاشو....پاشو بدو که بریم _ سارا من هنوزم نمیبینمش _ از بسکه کوری، پاشو ول کن از روی نیمکت بلندش کردم و با عجله به طرف ماشین رفتیم... _ سارا؟ سرجام ایستادم و چشمام رو روی هم فشار دادم کوهیار بود که اسمم رو صدا زد و همین مجبورم کرد بایستم! نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم نگاهش کردم، از نزدیک پیرتر به نظر میرسید، نمیدونم چرا انقدر شکسته شده بود! به دختربچه ای که به شدت شبیهش بود چشم دوختم و آروم گفتم: _ سلام _ سلام چی به سر صورتت اومده سارا؟ پوزخندی زدم و با لحن تلخی گفتم: _ هربلایی که به سرم اومده باشه فکر نمیکنم به یه غریبه ربطی داشته باشه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی814 بُهت زده چندبار پلک زدم تا مطمئن بشم خودشه و واقعا خودش بود! اون مرد شکسته که از این ف
لبخند تلخی روی لبهاش نشست و گفت: _ درسته الان غریبه ایم اما یه روزی قرار بود با هم ازدواج کنیم _ یه روزی بله! گیسو که از اول فقط داشت بهش چشم غره میرفت، پوفی کشید و گفت: _ سارا من میرم تو ماشین تو هم بیا اینو گفت و عین گاو سرش رو انداخت پایین و رفت... اون لحظه واقعا دلم میخواست بزنم دهنش رو خورد کنم که من رو توی اون موقعیت تنها گذاشت و رفت اما هیچ کاری از دستم برنیومد! _ خوبی؟ چیکارا میکنی؟ فکر کنم یکسالی میشه ندیدمت، زندگیت رو رواله؟ _ ممنون خوبم _ اما چهره ی غمگینت نشون نمیده که خوب باشی _ چهره ی شکست خورده ی شما هم همینطور سرش رو پایین انداخت و گفت: _ خیلی شکسته شدم؟ لحن غمگینش باعث شد دلم براش بسوزه و روم نشد بگم آره، الکی سرم رو بالا انداختم و گفتم: _ نه _ من تو این یکسال یه روز خوش ندیدم سارا، هر روز بدبختی... هر روز مشکل... هر روز دردسر! سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم: _ این کوچولو دخترته؟ با لبخند نگاهی بهش انداخت و بوسه ای روی موهاش زد و گفت: _ آره دخترمه _ با وجود این کوچولوی بامزه، میگی یه روز خوش ندیدی؟ _ تنها دلخوشیم بچمه، بقیش مشکلات بوده ناخودآگاه سوالی که توی ذهنم به وجود اومد رو پرسیدم: _ همسرت چی پس؟ آهی کشید و با ناراحتی گفت: _ بعد از بدنیا اومدن دخترم، زنم مریض شد و هنوزم مریضه! هر روز دکتر..‌ هر روز یه داروی جدید... هر روز یه روش جدید... هر روز یه دکتر و بیمارستان جدید اما نه کسی میفهمه چشه و نه کسی میتونه درمانش کنه! حالا هم تو بیمارستان نزدیک اینجا بستریه و من دخترم رو آوردم که یکم بازی کنه تا کمتر بی تابیِ مادرش رو بکنه، بچه ام از بس گریه کرده دیگه جون نداره...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی815 لبخند تلخی روی لبهاش نشست و گفت: _ درسته الان غریبه ایم اما یه روزی قرار بود با هم از
حرفاش ناراحتم کرد، واقعا هم ناراحتم کرد! کوهیار هرکی هم که باشه... هرچی هم که بهم بدی کرده باشه اما من باز حاضر نبودم و نیستم که اینطوری انقدر داغون شده باشه... برای بیماری همسرش هم ناراحت شدم، بالاخره اونم یه مادره و الان بجای اینکه مشغول بزرگ کردن بچه اش باشه توی بیمارستان خوابیده! _ واقعا امیدوارم که همسرت هرچه زودتر سلامتیش رو بدست بیاره و برگرده پیش بچه اس _ دعا کن سارا، دکترا قطع امید کردن و گفتن فقط باید منتظر یه معجزه باشیم وگرنه... ادامه‌ی حرفش رو خورد و با بغض سرش رو پایین انداخت. کوهیار آدمی بود که زندگیم رو خراب کرد اما من همین الان و همین لحظه با دیدن این حال خرابش بخشیدمش و تمام کینه ای که نسبت بهش داشتم رو از دلم پاک کردم! _حتما دعا میکنم، انشاالله که زودتر خوب باشه لبخندی به دخترکوچولوش زدم و ادامه دادم: _ دخترقشنگی هم داری، همیشه سلامت باشه _ خیلی ممنون لطف داری _ خدانگهدار _ صبرکن یه لحظه _ بله؟ _ تو یه چیزی از خودت بگو، زندگیت چطوره؟ ازدواج کردی یا هنوز مجردی؟ چی میگفتم از زندگیم؟ میگفتم یکساله دارم میسوزم و میسازم؟ میگفتم یکساله دارم جون میکَنم؟ میگفتم یکساله دارم مُرده‌گی میکنم بجای زندگی؟! _ من چیزی برای گفتن ندارم، خدانگهدار منتظر نموندم تا حرف دیگه ای بزنه و به سمت ماشین رفتم، سریع سوار شدم و گفتم: _ گیسو برو _ اون چرا هنوز سرجاش ایستاده؟ _ اونو ول کن، فقط برو گیسو ماشین رو روشن کرد و با سرعت راه افتاد... _ این از کجا پیداش شد یهو؟ _ بچه اش رو آورده بود پارک _ شوخی نکن!! اون بچه اش بود؟ _ آره _ چقدر کوچولو و ناز بود _ آره خیلی قشنگ بود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی816 حرفاش ناراحتم کرد، واقعا هم ناراحتم کرد! کوهیار هرکی هم که باشه... هرچی هم که بهم بدی
وارد آتلیه شدم و سریع رفتم پشت میزم نشستم و گفتم: _ خیلی کارمون عقب افتاد گیسو، همش هم تقصیر توئه _ لیاقت خوبی کردن نداری بدبخت خدایی راست میگفت، اون فقط بخاطر اینکه حال من خوب باشه رفت پارک و حالا من دنبال مقصر میگشتم؛ آروم خندیدم و گفتم: _ خب باشه ببخشید _ عه چه عجب خندیدی _ بده؟ _ نه خوبه، البته زیادیش نشون دهنده ی دیوونگیه ها _ خب پس تو دیوونه ای _ باشه خفه شو و کارتو بکن دیگه، مگه نمیگی عقب افتادیم؟ دیگه جوابی بهش ندادم و مشغول انجام کارهام شدم سعی کردم فکرم رو از تمام مشکلاتم آزاد کنم و همه چیز و همه کس رو کنار بذار تا بتونم کارام رو سریع انجام بدم... _ سارا داری اعصابم رو خورد میکنیا روی مبل آتلیه دراز کشیدم و گفتم: _ خواستی بری حواست باشه حتما دربرقی رو بزنی پایین که کسی نبینه من تو اینجاما _ بیشعور اصلا به حرفام گوش میدی؟ _ نه _ از بس گاوی! پاشو ببینم _ فرداصبح که اومدی هم در رو بد باز نکنیا اگه یهو از خواب بد بپرم تا آخر روز سگم با حرص اومد بالای سرم ایستاد و لگدی به پایین مبل زد و گفت: _ من میگم پاشو تو چی چرت و پرت میگی؟ _ کجا پاشم آخه؟ چرا پاشم؟ _ پاشی که بیایی خونه ی ما _ عزیزِمن دلیل نمیشه من تا مشکلی برام پیش بیاد سریع بیام خونه ی شما که با حرص چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ یعنی تو حاضری اینجا توی یه آتلیه بمونی اما خونه ی ما نیایی؟ _ بله _ بله و زهرمار، بله و درد! _ عزیزم تو الان باید خونواده ات رو برای اومدن علی و خونواده اش آماده کنی، الان وقتِ اینکه من بیام اونجا نیست اما اینو خودت نمیفهمی انگار!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی817 وارد آتلیه شدم و سریع رفتم پشت میزم نشستم و گفتم: _ خیلی کارمون عقب افتاد گیسو، همش ه
_ وای سارا هزاربار اینو گفتی! اومدن علی و خانواده اش هیچ ربطی به تو نداره؛ والا بخدا استرسی که تو داری انگار از من بیشتره _ آره بیشتره _ چرا آخه؟ پاشدم روی مبل نشستم و با غم نگاهش کردم و گفتم: _ چون درد نداشتن کسی که دوستش داری خیلی سخته گیسو؛ خیلی! میکشتت...خوردت میکنه...میسوزونتت و نابودت میکنه! تو نمیتونی تحمل کنی... فکر نکن این چندسال تونستی الانم میتونیا، نه! این چندسال تو فکر میکردی علی هیچ علاقه ای بهت نداره اما الان که فهمیدی و میدونی که اونم دوستت داره، اگه یه لحظه نباشه میمیری من اینو خب میفهمم برای همین دلم نمیخواد با اومدنم به خونتون یه بهونه بشم برای اون نامادریِ عوضیت و بابات! نمیخوام بخاطر من با اونا دعوات بشه و این روی تصمیمشون درمورد علی تاثیر بذاره! نمیخوام من باعث لج کردنشون بشم و همین باعث بشه نامادریت تو گوش بابات بخونه و نذاره که تو به علی برسی! اینارو میفهمی گیسو؟ اگه میفهمی لطفا دیگه اصرار نکن و پاشو برو خونتون تا دیرت نشده با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: _ آخه... نذاشتم حرفش رو ادامه بده و سریع گفتم: _ آخه نداره عزیزِ من، برو و نگران من نباش، چندساعت دیگه صبح میشه و دوباره میایی اینجا _ دلم نمیاد اینجا تنهات بذارم _ برو گیسو، این همه داستان گفتم برات _ خب باشه میرم ولی شام چی میخوری؟ _ گشنه ام نیست _ بیخود! تا صبح تلف میشی اینجا _ خب الان یه ساندویچ از همین کناریه میگیرم _ بمون همینجا خودم میگیرم برات و میارم _ اگه این راضیت میکنه که بری باشه کیفش رو کنارم گذاشت و کیف پولش رو از داخلش درآورد که سریع ازش کشیدمش و گفتم: _ دیگه پول یه ساندویچ رو دارما!