🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی861 رفتم کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم، بابا دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت: _ خوب
#خالهقزی862
بابا چی داشت میگفت؟ این حرفا چه معنی میده؟ نکنه...نکنه اون فکر میکنه من هنوز هم عاشق کوهیارم و برای همین نمیخوام ازدواج کنم؟!
_ بابا چی داری میگی؟
_ حقیقت رو میگم، من میدونم تو چرا مخالفی که ازدواج کنی، حق هم داری دخترم، حق داری
دستم رو روی شونه های خمیده اش گذاشتم و گفتم:
_ چرا نمیخوام ازدواج کنم بابا؟
_ چون هنوز به نامزد سابقت علاقه داری، من عشق و غم رو تو نگاهت میبینم، خیلی هم واضح میبینم و همه ی اینا تقصیر منه
گلوم پر شد از بغض، چنان غم بزرگی توی دلم نشست که برای یه لحظه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ناخودآگاه قطره اشک مزاحمی از چشمام پایین ریخت! سریع پاکش کردم تا بابا نبینه و آروم گفتم:
_ بابا نگاهم کن
بابا آروم سرش رو بالا آورد و با چشمای نم زده نگاهم کرد.
طاقت نداشتم... طاقت دیدن غم و ناراحتی و چشمای اشک آلود بابام رو به هیچ وجه نداشتم!
_ بابا حرف توی نگاهم رو درست خوندی اما من هیچ علاقه ای به کوهیار ندارم، احساسم به کوهیار همون روزا از بین رفت و دیگه حتی ذره ای ازش توی قلبم وجود نداره پس تو مقصر هیچ چیزی نیستی
با دقت نگاهم کرد و گفت:
_ پس... پس غم نگاهت از چیه؟
نگاهم رو ازش گرفتم، به پاهای پینه بسته اش چشم دوختم و آروم گفتم:
_ نپرس بابا
_ چرا نپرسم؟
_ چون گفتنی نیست، شنیدنی هم نیست
_ خیلی وقته این غم رو میبینم و به هوای اینکه بخاطر کوهیاره، هیچی نمیگم
_ این غم بخاطر کوهیار نیست بابا ولی غم بزرگیه... انقدر بزرگ که نتونم با هیچکسِ دیگه ای ازدواج کنم
_ خب نمیخوای به بابات بگی دلیل این غم رو؟
همینطور که سرم پایین بود، گفتم:
_ نمیتونم، نمیشه، نپرس که چرا نمیتونم و نمیشه