🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی860 زنگ خونه رو فشار دادم و منتظر موندم، صدای دویدن رو از داخل حیاط خونه که شنیدم لبخندی ر
#خالهقزی861
رفتم کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم، بابا دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت:
_ خوبی دخترم؟ دلمون برات تنگ شده بود
_ خوبم ممنون
مامان سفره به دست از آشپزخونه بیرون اومد، بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم آروم گفتم:
_ سلام
_ سلام خوش اومدی
_ ممنون
سفره رو کنار پذیرایی پهن کرد و سارگل رو صدا کرد که بره کمکش وسایل رو بچینه
_ خب مادرت شام رو آورد، بذار بعد از شام حرف بزنیم که غذا از دهن نیفته
_ من سیرم، شما بخورید بعد حرف بزنیم
_ شام خوردی مگه؟
واقعا دلم نمیخواست غذایی که مامان پخته بود رو بخورم پس به اجبار چندمین دروغ امشبم رو هم گفتم!
_ بله
_ چی خوردی بابا؟
باز هم زبونم تلخ شد، ناخواسته تلخ شد...
_ همون چیزی که این چندشب میخوردم
بابا سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت؛ نگاهش کردم، چهره اش غمگین بود! یه لحظه از خودم بدم اومد بخاطر حرفی که زدم
سارا خوبی؟ این مردی که جلوت نشسته باباته! بابایی که تو بخاطرش حتی از عشقت گذشتی... بابایی که جون میدی براش... بابایی که سلامتیش بزرگترین آرزوته... پس چطور باهاش اینطوری حرف میزنی و دلش رو میشکنی؟ چطور ناراحتش میکنی؟
پشیمون از اینکه اون حرف رو زده بودم، گفتم:
_ بابا؟
نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
_ جانِ بابا
_ منم...منم دلم برات تنگ شده بود
_ ببخش دخترم، مارو ببخش که درحقت ظلم کردیم
_ تو هیچ ظلمی به من نکردی بابا
_ کردم دخترم کردم، من بدجور بهت ظلم کردم
احساس کردم شونه هاش خمیده تر شد!
_ تو بخاطر من از زندگیت دست کشیدی، بخاطر پول عمل من زندگیت به هم خورد و از اونروز یکبار هم ندیدم که از ته دلت بخندی!
لعنت به من... لعنت به قلب من که تو بخاطر درمانش اینکار رو با خودت کردی...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی861 رفتم کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم، بابا دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت: _ خوب
#خالهقزی862
بابا چی داشت میگفت؟ این حرفا چه معنی میده؟ نکنه...نکنه اون فکر میکنه من هنوز هم عاشق کوهیارم و برای همین نمیخوام ازدواج کنم؟!
_ بابا چی داری میگی؟
_ حقیقت رو میگم، من میدونم تو چرا مخالفی که ازدواج کنی، حق هم داری دخترم، حق داری
دستم رو روی شونه های خمیده اش گذاشتم و گفتم:
_ چرا نمیخوام ازدواج کنم بابا؟
_ چون هنوز به نامزد سابقت علاقه داری، من عشق و غم رو تو نگاهت میبینم، خیلی هم واضح میبینم و همه ی اینا تقصیر منه
گلوم پر شد از بغض، چنان غم بزرگی توی دلم نشست که برای یه لحظه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ناخودآگاه قطره اشک مزاحمی از چشمام پایین ریخت! سریع پاکش کردم تا بابا نبینه و آروم گفتم:
_ بابا نگاهم کن
بابا آروم سرش رو بالا آورد و با چشمای نم زده نگاهم کرد.
طاقت نداشتم... طاقت دیدن غم و ناراحتی و چشمای اشک آلود بابام رو به هیچ وجه نداشتم!
_ بابا حرف توی نگاهم رو درست خوندی اما من هیچ علاقه ای به کوهیار ندارم، احساسم به کوهیار همون روزا از بین رفت و دیگه حتی ذره ای ازش توی قلبم وجود نداره پس تو مقصر هیچ چیزی نیستی
با دقت نگاهم کرد و گفت:
_ پس... پس غم نگاهت از چیه؟
نگاهم رو ازش گرفتم، به پاهای پینه بسته اش چشم دوختم و آروم گفتم:
_ نپرس بابا
_ چرا نپرسم؟
_ چون گفتنی نیست، شنیدنی هم نیست
_ خیلی وقته این غم رو میبینم و به هوای اینکه بخاطر کوهیاره، هیچی نمیگم
_ این غم بخاطر کوهیار نیست بابا ولی غم بزرگیه... انقدر بزرگ که نتونم با هیچکسِ دیگه ای ازدواج کنم
_ خب نمیخوای به بابات بگی دلیل این غم رو؟
همینطور که سرم پایین بود، گفتم:
_ نمیتونم، نمیشه، نپرس که چرا نمیتونم و نمیشه
هدایت شده از ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
❌درمان ریزش مو دردوهفته 😳⁉️
🔺🔻من واقعا خیلی ریزش مو داشتم خیلی رنج میبردم از این موضوع 😔
برای کاشت مو ب چند تا کیلینیک مراجعه کردم ولی متاسفانه جواب نداد😞
🟢تا اینکه زن داداشم یه کانالی بهم معرفی کرد😍
🔥💥باورتون نمیشه وقتی عضوش شدم طی دوهفته من جوابشو دیدم👌🤩
✅اگر توام داری از نداشتن مورنج میبری حتماً عضو این کانال شوو معجزه میکنه براتون 🥰
https://eitaa.com/joinchat/141689601C88384c0c3e
09926098280 ☎️
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی862 بابا چی داشت میگفت؟ این حرفا چه معنی میده؟ نکنه...نکنه اون فکر میکنه من هنوز هم عاشق ک
#خالهقزی863
_ یعنی چی که نمیتونی و نمیشه؟ یعنی ما نباید بدونیم دخترمون داره چیکار میکنه؟
صدای مامان رو که شنیدم از اون فضا بیرون اومدم، برگشتم به سمت صداش
مامان و سارگل هردو یکم اونطرف تر نشسته بودن و من اصلا متوجه حضورشون نشده بودم!
بدون اینکه جواب مامان رو بدم از روی زمین پاشدم و رو به بابا گفتم:
_ شامتون رو که خوردید بگید بیام که اگه صحبتی دارید حرف بزنیم
هنوز یه قدم برنداشته بودم که صدای مامان سرجام متوقفم کرد!
_ صبرکن سارا کارت دارم
موندم اما نگاهش نکردم، به زمین چشم دوختم و منتظر موندم که حرفشو بزنه
_ نگاهم کن
_ بگید حرفتونو
_ از کِی تاحالا انقدر با من سرد شدی؟
پوزخند مهمون لبهای خشکیده ام شد!
_ از زمانی که شما به من به چشم دخترت نگاه نکردی
_ این حرفا یعنی چی؟ مگه میشه یه مادر به بچه اش به چشم دیگه ای نگاه کنه؟
_ به نظر منم نمیشه، به نظر منم عشق مادر به فرزند رو با هیچ چیز نمیشه تاخت زد پس احتمالا من دختر واقعی شما نیستم که اینکار رو با من کردید!
مامان از روی زمین پاشد و اومد جلوم ایستاد و گفت:
_خجالت بکش! مگه من باهات چیکار کردم که اینطوری میگی؟ این حرفا یعنی چی؟
میدونستم بحث کردن با مامان کاملا اشتباهه پس گفتم:
_ هیچی
_ بگو دیگه
_ هیچی، شما با من هیچکاری نکردید
_ اینکه دلم میخواد سر و سامون بگیری بده؟ این عشق مادریم رو خراب میکنه؟
_ تا زمانی که من نخوام... تا زمانی که من مخالفم، آره بده
_ چرا نمیخوای؟ باید دلیل بیاری تا قبول کنم
_ نمیخوام ازدواج کنم، نمیخوام عزیزِ من نمیخوام
_ میخوای تا آخر عمرت توی تنهایی بپوسی؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی863 _ یعنی چی که نمیتونی و نمیشه؟ یعنی ما نباید بدونیم دخترمون داره چیکار میکنه؟ صدای مام
#خالهقزی864
با عصبانیت نفس عمیقی کشیدم و با لحنی که به شدت سعی داشتم کنترلش کنم، گفتم:
_ مگه همه ی آدما باید حتما ازدواج کنن؟ مگه همه حتما باید یه راه رو برن؟ یعنی نمیشه یه دختر برای خودش تنها و مستقل زندگی کنه؟ مستقل بودن یه دختر یعنی پوسیدنش؟!
با تاسف نگاهم کرد و گفت:
_ وقتی همسن من شدی، وقتی محتاج شدی نمیخوای دوتا بچه دور و برت باشن؟ عصای دستت باشن؟ یه مردی باشه که دلت به بودنش خوش باشه؟
با حرص توی چشماش زل زدم و گفتم:
_ نه نمیخوام، نمیخوام، نمیخوام
_ تو بیخود میکنی، تو هنوز بچه ای نمیفهمی تنها بودن تو این سن چقدر سخته
_ واقعا؟ خب پس اگه هنوز بچه ام و نمیفهمم، قطعا صلاحیت ازدواج کردن رو ندارم
_ چه ربطی داره؟
_ خیلی ربط داره
مامان با لجبازی سرش رو تکون داد و گفت:
_ ببین سارا، بخاطر لجبازی های تو اون خواستگار قبلی رو ردش کردیم اما دیروز یه خواستگار جدید برات اومده که این یکی رو اگه آسمون به زمین بیاد هم کنسل نمیکنم، پس دختر خوبی باش و انقدر من و بابات رو حرص نده
تمام وجودم پر شد از حرص و خشم و بغض و عصبانیت! حتی چندروز خونه نیومدنم هم باعث نشده بود که مامان پشیمون بشه و سعی کنه بیخیال این قضیه بشه
یه خواستگار رو رد کرده و یکی دیگه پیدا کرده!
یه قدم جلو رفتم و فاصله ام رو با مامان کوتاه کردم، با چشمای به خون نشسته زل زدم تو چشماش و گفتم:
_ هزارتا خواستگار دیگه هم بیاری یا به قول خودت آسمون رو هم که به زمین بیاری، من راضی به ازدواج با هیچکس، تاکید میکنم با هیچکس، نمیشم! کتکم بزنید... فحشم بدید... زندانیم کنید... منو بُکُشید هم حاضر نمیشم! یعنی حاضرم بمیرم اما ازدواج نکنم، من مُردن رو به ازدواج ترجیح میدم، خب؟ امیدوارم متوجه جدی بودن ماجرا شده باشی و دیگه...
مامان با عصبانیت پرید وسط و حرفم و داد بلندی کشید و گفت:
_ عاقت میکنم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی864 با عصبانیت نفس عمیقی کشیدم و با لحنی که به شدت سعی داشتم کنترلش کنم، گفتم: _ مگه همه
#خالهقزی865
سرجام خشکم زد، تک تک سلولهای بدنم یخ زدن!
باورم نمیشه... با...باور نمیکنم این زنی که با بی رحمی توی چشمام زل زده و این حرف رو میزنه، همون مامان مهربون و دلسوز خودمه!
مادری که وقتی بچه بودم شبها تا صبح بالای سرم بیدار میموند تا مطمئن باشه حالم خوبه...
مادری که جونش به جونم بسته بود...
مادری که...
_ اگه عاقت کنم چی؟ بازم راضی نمیشی؟
اشک توی چشمام جمع شد و بغض گلوم رو گرفت!
باورم نمیشه مامان همچین جمله ای رو به زبون آورده
عاق! یعنی اون حاضره من رو عاق کنه؟!
_ خانم این حرفا چیه میزنی؟ داری چیکار میکنی؟ فکر نمیکنی خیلی داری تند میری؟ عاق یعنی چی؟ دیگه از این حرفا نزن
اما مامان انگار که به سیم آخر زده بود، با جدیت رو به بابا گفت:
_ اگه اجازه نده این خواستگاره بیاد به خداوندی خدا قسم عاقش میکنم
احساس کردم نفسم بالا نمیاد، نفس کشیدن برام سخت شد! دستم رو روی گلوم گذاشتم و با تمام وجودم اندک هوایی که دور و برم بود رو کشیدم توی ریه هام و زیرلب گفتم:
_ باشه بیان
قطره اشکی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و با غم نالیدم:
_ اگه من انقدری تو این خونه بی ارزش و اضافی ام که حاضری برای راضی شدنِ من به ازدواج اجباری، عاقم کنی، باشه قبوله!
قطره های اشک یکی یکی از چشمام پایین ریختن و چیزی نگذشت که صورتم پر از اشک شد...
_ من شماهارو جون خودم میدونم، منت نمیذارم اما همیشه و همه جا بخاطر شما از خودم گذشتم اما الان چی؟ شما با من مثل یه آشغال رفتار میکنید! یه آشغال اضافی که میخوایید از شرش راحت بشید!
بابا که با دیدن گریه های من بی طاقت شد، از روی زمین پاشد و دو دستی کوبید توی سرش و گفت:
_ خدایا همین الان منو بکش اما نذار اینجوری زجر کشیدن بچم رو ببینم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی865 سرجام خشکم زد، تک تک سلولهای بدنم یخ زدن! باورم نمیشه... با...باور نمیکنم این زنی که ب
#خالهقزی866
بعدش هم با عصبانیت مامان رو هول داد و گفت:
_ میفهمی چی میگی؟ بچتو، پاره ی تنتو عاق میکنی؟ مگه عاق کردن الکیه؟ میدونی زندگیش تیره و تار میشه؟ میدونی با این حرفت چیکار میکنی؟ اصلا من دیگه نمیخوام که ازدواج کنه، قبل از اینم نمیخواستم اما انقدر اصرار کردی و توی گوش من خوندی و خوندی و خوندی که راضیم کردی اما حالا دیگه رضایت ندارم، من دیگه به ازدواج دخترم رضایت ندارم فهمیدی؟ میخوام تا آخر عمرش پیش خودم باشه، میخوام تاج سرم باشه، قدمش تا همیشه روی تخم چشمامه! دیگه هم نمیخوام کسی بحث کنه، این بحث رو همینجا تموم میکنم، فهمیدید؟
حرفاش که تموم شد دستش رو روی قلبش گذاشت و عقب عقب رفت و نشست
سارگل که تا الان فقط داشت توی سکوت گریه میکرد، سریع به طرف بابا دوید و بغلش نشست و با ترس گفت:
_ باباجونم خوبی؟ بابا حالت خوبه؟
اما مامان بی توجه به حال بابا، با گوشه ی لباسش اشکای صورتش رو پاک کرد و گفت:
_ دستت دردنکنه آقا، فقط دست روم بلند نکرده بودی که کردی! دستت درد نکنه، خوب دست مزدم رو دادی
بعدشم با گریه به طرف اتاقش رفت و در رو محکم پشت سرش بست.
همونطور که بهت زده سرجام ایستاده بودم به بابا نگاه کردم. سارگل داشت کمرش رو ماساژ میداد و مدام میپرسید حالش خوبه، اونم سرش رو به نشونه ی آره تکون میداد.
وقتی یکم حالش جا اومد، رو به سارگل گفت:
_ بسه بابا دستت دردنکنه خوبم
سارگل از کارش دست کشید اما همونجا بغل بابا نشست و سرش رو روی شونه اش گذاشت و با بغض گفت:
_ بابا توروخدا حرص نخور، اگه چیزیت بشه چی؟
_ مگه مادرتون میذاره حرص نخورم؟
_ به خودت و قلبت فکر کن باباجونم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی866 بعدش هم با عصبانیت مامان رو هول داد و گفت: _ میفهمی چی میگی؟ بچتو، پاره ی تنتو عاق می
#خالهقزی867
بابا نفس پر از دردی کشید و گفت:
_ مادرتون یه چیزیش شده ولی نمیدونم چِش شده!
منو بیچاره کرده، یکماهه داره هر روز صبح و ظهر و شب توی گوشم میخونه که باید سارا رو شوهر بدیم
هزارتا دلیل و منطق آورد تا تونست راضیم کنه
من راضی شدم اما حالا که حال سارا رو دیدم دیگه راضی نیستم، دیگه به هیچ وجه نمیخوام
دخترمه، از گوشت و خونمه، از جونم بیشتر دوستش دارم، چطور بایستم اینطوری اشک ریختنش رو ببینم و دم نزنم؟ چطور آخه؟ مگه میتونم؟ منم یه پدرم!
آروم کنارش نشستم و سرم رو روی اون یکی شونه اش گذاشتم، اونم دستاش رو دور من و سارگل حلقه کرد و روی موهامون رو بوسید و گفت:
_ نگران نباش بابا، من بازم با مادرت حرف میزنم، اون قضیه ی عاق رو هم فراموش کن
پوزخندی روی لبم نشست، من تصمیمم رو گرفته بودم و میخواستم اجازه بدم که خواستگارا بیان
وقتی مادرم... کسی که من رو به دنیا آورده... کسی که من رو بزرگ کرده... کسی که نزدیکترینه بهم، حاضره منو عاق کنه ولی اجازه نده تو خونه اش زندگی کنم؛ منم مجبور میشم قبول کنم!
شاید از عاق شدن ترسیدم، شایدم خسته شدم از این وضعیت، شایدم...
_ باشه بابا؟ دل نگران نباشیا
لبخندی مصنوعی به بابا زدم و آروم گفتم:
_ من مشکلی ندارم، بذارید خواستگارا بیان
_ تو که نمیخواستی
_ الان نظرم عوض شد
_ چون مادرت گفت عاقت میکنه؟ بازم میگم تو نگران اون نباش من حلش میکنم
لبخند مصنوعیم رو یکم کِش دادم و گفتم:
_ نه بخاطر اون نیست، من نظرم عوض شد
_ ولی من اجازه نمیدم هیچ خواستگاری پاش رو از این در بذاره داخل، کاملا هم جدی ام
دیگه توانایی حرف زدن نداشتم چه برسه به بحث کردن یا تلاش برای قانع کردن بابا پس سکوت کردم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی867 بابا نفس پر از دردی کشید و گفت: _ مادرتون یه چیزیش شده ولی نمیدونم چِش شده! منو بیچار
#خالهقزی868
نگاهی به کتلت های یخ شده ی توی سفره انداختم و از روی زمین پاشدم
به طرف اتاقم رفتم و آروم گفتم:
_ شبتون بخیر
_ کجا سارا؟ شام نخوردی بابا!
_ گفتم که سیرم، شما بخورید نوش جون
وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم؛ رفتم روی تختم دراز کشیدم و با غم به سقف اتاقم زل زدم
دلم برای این تخت تنگ شده بود، تختی که همیشه همدمم بوده، توی غم... توی ناراحتی... توی غصه هام... همیشه و همیشه!
چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم
این روزا خواب شده بود وسیله ی فرارِ من از فکر و خیال بیهوده
الانم واقعا دلم نمیخواست به اتفاقات امروز و امشب فکر کنم پس تمام تلاشم رو کردم تا خوابم ببره و موفق هم شدم...
با احساس ویبره ی گوشیم چشمام ناخودآگاه باز شدن؛ گیج به دور و برم نگاه کردم و غلتی زدم
توی خونه ی خودمون بودم؟ تو آتلیه نبودم!
داشتم همینطور گُنگ دور و برم رو نگاه میکردم که یهو اتفاقات دیشب رو به یاد آوردم
کلافه پاشدم روی تخت نشستم و گوشیم رو برداشتم
صفحه اش رو که روشن کردم با حجم عظیمی از تماس های بی پاسخ و پیام از طرف گیسو مواجه شدم
نگاهی به ساعت انداختم، یازده صبح بود!
ابروهام از تعجب بالا پریدن! این همه خوابیدن از من واقعا بعید بود و این جواب ندادنم هم حتما گیسو رو خیلی نگران کرده بود!
آخرین پیامش رو باز کردم، نوشته بود " سارا من اومدم آتلیه و تو اونجا هم نیستی، بخدا اگه تا ده دقیقه ی دیگه جواب ندادی مجبور میشم برم در خونتون ببینم تو کدوم گوری گیر کردی "
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست، این بشر حتی نگران شدنش هم خاص و عجیب بود
برای اینکه از نگرانی دربیارمش، سریع شماره اش رو گرفتم و موبایلم رو کنار گوشم گذاشتم...
_ الو؟ سارا خودتی؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی868 نگاهی به کتلت های یخ شده ی توی سفره انداختم و از روی زمین پاشدم به طرف اتاقم رفتم و آر
#خالهقزی869
لبخندی زدم و گفتم:
_ یه سلامی یه علیکی، سارا خودتی چیه؟
با صدای بلند و فوق العاده عصبی گفت:
_ ای عوضی! میخواستم مطمئن بشم خودتی که راحت فحش بدم، گفتم شاید مردی و گوشیت الان دست مسئول سردخونه اس
وای سارا الهی گور به گورت کنن، بمیری الهی تا من از دستت راحت بشم! تو کدوم گوری گیر کردی که از دیشب تاحالا جواب منو نمیدی؟ میدونی چندبار زنگت زدم؟ میدونی چقدر نگران توی بزغاله شدم؟ حتما باید تهدیدت کنم که میام درخونتون تا جواب بدی؟ یعنی فقط دعا کن دستم بهت نرسه سارا، زنده ات نمیذارم و با دستای خودم...
اگه ساکت میموندم تا خودِ شب میخواست حرف بزنه پس پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ وسط حرفات یه دوتا نفس بکش خفه نشی وحشی
_ وحشی تویی که معلوم نیست کجایی
_ آره معلومه وحشی کیه
_ کجایی تو الان؟ چرا نمیگی؟
_ تو مگه اجازه میدی من حرف بزنم که بگم کجام؟
_ طفره نرو حرف بزن
_ خونمونم
_ خونتون؟ آشتی کردی با مامان بابات؟
_ قضیه اش مفصله، میگم برات
_ خب پس چرا جوابمو نمیدادی؟
_ چون از دیشب خواب بودم و گوشیمم رو سایلنت بوده، هیچکدوم از تماسهات رو نفهمیدم
نفس صدادار و پر از حرصی کشید و گفت:
_ میدونی از دیشب تاحالا دارم میترکم که همه چیز رو واست تعریف کنم؟ من فکر کردم توی عنتر منتظری من بیام خونه و بهت زنگ بزنم، نگو تو گرفتی راحت تخت خوابیدی!
_ گفتم که مفصله گیسو، یهویی شد همه چیز
_ خیلی خب پاشو سریع بیا آتلیه
_ باشه میام، تو بشین یکم کار کن دستت عادت کنه بسکه کار نکردی این مدت تا من برسم
_ کم تیکه بنداز عنتر، تا نیم ساعت دیگه هم اینجا باش وگرنه از گناهت نمیگذرم، بای
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی869 لبخندی زدم و گفتم: _ یه سلامی یه علیکی، سارا خودتی چیه؟ با صدای بلند و فوق العاده عص
#خالهقزی870
بدون اینکه منتظر بمونه من چیزی بگم تلفن رو قطع کرد؛ گوشی رو انداختم روی میز و زیرلب دیوونه ای نثارش کردم. از روی تخت پاشدم و بعد از اینکه موهام رو شونه زدم و بالای سرم بستم، از اتاق بیرون رفتم.
تو سالن خبری نبود و نمیدونم که بقیه کجا بودن، بی توجه به طرف دستشویی رفتم و یه آبی به دست و صورتم زدم و اومدم بیرون
باز هم نگاهی به دور و بر انداختم اما هیچکس نبود
_ خانم من از دست تو چیکار کنم آخه؟
صدای بابا رو از داخل اتاقشون شنیدم، اولش فکر کردم دارن با مامان خصوصی صحبت میکنن برای همین رفتم به سمت اتاقم اما وقتی صدای سارگل رو هم شنیدم، سرجام متوقف شدم.
هرسه تاشون داشتن با هم حرف میزدن و پس قطعا موضوع حرفاشون من بودم
راهم رو کج کردم و به طرف اتاقشون رفتم، همونجا پشت در ایستادم و گوشم رو به در چسبوندم
_ من خیر و صلاح بچم رو میخوام برای همین اصرار دارم که ازدواج کنه، من خوبیش رو میخوام
_ آخه خانم، وقتی خودش نمیخواد، کدوم خیر و صلاحی؟ کدوم خوبی؟ حرفا میزنیا
_ نمیبینی چقدر ناراحته؟ نمیبینی چقدر گریه میکنه؟ همه ی اینا وقتی درست میشه که یکی کنارش باشه
اینبار صدای سارگل اومد که گفت:
_ مامان ازدواج اجباری با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداره، هم ناراحتیش رو بیشتر میکنه و هم گریه هاش رو شدیدتر میکنه!
_ علاقه بعد از ازدواج به وجود میاد
_ مامان این حرفا چیه میزنی؟
_ حرف حق میزنم
بابا با عصبانیت پوفی کشید و گفت:
_ خانم چرا آرامش خونه رو به هم میزنی آخه؟
_ بذار این خواستگاره بیاد، بعد میبینید که من بهترین کار رو کردم، اون موقع همتون حتی سارا هم از من قدردانی میکنه
_ سارا چرا باید قدردانی کنه وقتی انقدر محکم میگه که نمیخواد و انقدر از این قضیه ناراحته...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی870 بدون اینکه منتظر بمونه من چیزی بگم تلفن رو قطع کرد؛ گوشی رو انداختم روی میز و زیرلب دی
#خالهقزی871
مامان با لحن کاملا حق بجانبی گفت:
_ فعلا نمیتونم جوابتون رو بدم، وقتی خواستگارا بیان متوجه میشید که قضیه چیه
_ خانم من چندبار دیگه باید بگم اجازه نمیدم هیچ خواستگاری پاش رو توی این خونه بذاره؟
قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بهش بده و دوباره دعواشون بشه، درِ نیمه باز رو کامل باز کردم و رفتم داخل و با جدیت گفتم:
_ من با اومدن خواستگارها موافقم بابا، اجازه بدید بیان
نگاه هرسه تاشون به سمت من چرخید. سارگل غمگین، بابا متعجب و مامان اخمو!
بابا از روی زمین پاشد و گفت:
_ چیشد که یهو نظرت عوض شد؟
چی میگفتم بهش؟ میگفتم زنت دلم رو جوری شکست که به این نتیجه رسیدم؟ میگفتم احساس اضافی و بی کَس بودن منو مجبور به قبولِ این موضوع کرد؟ آخه من به بابای مریضم که هرلحظه امکان داشت بخاطر من دوباره با مامان دعواش بشه و حالش بد بشه، چی میگفتم؟!
_ ساراجان بابا، چرا جواب نمیدی؟
از فکر بیرون اومدم؛ بغض و غمم رو پشت صورت به ظاهر جدیم پنهان کردم و گفتم:
_ تصمیم گرفتم اول ببینمشون، بعد اگه خوشم نیومد جواب منفی بدم
_ واقعا این تصمیم رو گرفتی؟
_ بله
_ من که باور نمیکنم!
مامان با اخم چپ چپ به بابا نگاه کرد و گفت:
_ حالا که اون قبول کرده، شما چرا اینجوری میکنی؟
_ آخه من که میدونم چرا قبول کرده!
_ چرا؟
_ بخاطر ترس از عاق کردن تو
واقعا حوصله ی بحث رو نداشتم برای همین باز هم به دروغ گفتم:
_ من از هیچی و هیچکس نترسیدم، نظر خودم عوض شد، باهاشون قرار بذارید و روز قرار رو هم به من خبر بدید، الانم باید برم سرکار، خداحافظ
پشتم رو بهشون کردم تا از اتاق بیام بیرون که صدای مامان سرجام متوقفم کرد
_ من از قبل برای فرداشب باهاشون قرار گذاشتم