🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی871 مامان با لحن کاملا حق بجانبی گفت: _ فعلا نمیتونم جوابتون رو بدم، وقتی خواستگارا بیان
#خالهقزی872
صدای خُرد شدن قلبِ ترک خورده ام رو به وضوح شنیدم!
مادرِ من... با اینکه من چند روز خونه رو ترک کردم... با اینکه حالِ خرابم رو دید... قبل از اینکه من موافقت خودم رو اعلام کنم، باهاشون قرار گذاشته!
حتی الان هم با اینکه کاملا میدونه که به اجبار قبول کردم، باز هم حاضر نیست کوتاه بیاد و بیخیالش بشه، تازه خوشحال هم میشه که من قبول کردم!
بدون اینکه نگاهش کنم آروم گفتم:
_ ساعت چند؟
_ خودشون گفتن هشت شب میان
_ باشه
از اتاق بیرون اومدم و رفتم داخل اتاق خودم؛ در رو پشت سرم بستم و با بغض روی تختم نشست
دلم خیلی برای خودم میسوخت! برای تنهاییم... برای بی کَسیم... برای این حال بَدَم... و برای اینکه مادرم دیگه منو دوست نداشت!
قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد که نه تنها غمم رو کم نکرد بلکه زیادتر هم کرد!
خدایا من چیکار کردم؟ من تاوان چی رو دارم پس میدم؟ تاوان کدوم گناه؟ به خداوندیِ خودت قسم اگه بدترین و بزرگترین گناه هارو هم انجام داده بودم، با این همه سختی که کشیدم تاحالا پاک شده بودم!
من چیکار کردم؟ من به کی بدی کردم؟ من چرا باید مستحق این اتفاقات تلخ باشم؟
دستی روی صورتم که پراز اشک بود کشیدم و زیرلب گفتم:
_ عجیبه که با این همه گریه کردن هنوز کور نشدم!
روز گریه... شب گریه... موقع کار گریه... موقع خواب گریه... موقع بیداری گریه... تک تک لحظات زندگی من با گریه گره خورده؛ بسه دیگه! خدایا بسه دیگه...
_ آبجی؟
با شنیدن صدای سارگل از جا پریدم و هینی کشیدم. انقدر توی فکر بودم که اصلا متوجه اومدنش نشدم!
اشکهای روی صورتم رو سریع پاک کردم و از روی تخت پاشدم، به طرف آینه رفتم و گفتم:
_ تو کِی اومدی؟
_ همین حالا، تو فکر بودی نفهمیدی
_ اوهوم
_ ببخشید ترسوندمت