🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی870 بدون اینکه منتظر بمونه من چیزی بگم تلفن رو قطع کرد؛ گوشی رو انداختم روی میز و زیرلب دی
#خالهقزی871
مامان با لحن کاملا حق بجانبی گفت:
_ فعلا نمیتونم جوابتون رو بدم، وقتی خواستگارا بیان متوجه میشید که قضیه چیه
_ خانم من چندبار دیگه باید بگم اجازه نمیدم هیچ خواستگاری پاش رو توی این خونه بذاره؟
قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بهش بده و دوباره دعواشون بشه، درِ نیمه باز رو کامل باز کردم و رفتم داخل و با جدیت گفتم:
_ من با اومدن خواستگارها موافقم بابا، اجازه بدید بیان
نگاه هرسه تاشون به سمت من چرخید. سارگل غمگین، بابا متعجب و مامان اخمو!
بابا از روی زمین پاشد و گفت:
_ چیشد که یهو نظرت عوض شد؟
چی میگفتم بهش؟ میگفتم زنت دلم رو جوری شکست که به این نتیجه رسیدم؟ میگفتم احساس اضافی و بی کَس بودن منو مجبور به قبولِ این موضوع کرد؟ آخه من به بابای مریضم که هرلحظه امکان داشت بخاطر من دوباره با مامان دعواش بشه و حالش بد بشه، چی میگفتم؟!
_ ساراجان بابا، چرا جواب نمیدی؟
از فکر بیرون اومدم؛ بغض و غمم رو پشت صورت به ظاهر جدیم پنهان کردم و گفتم:
_ تصمیم گرفتم اول ببینمشون، بعد اگه خوشم نیومد جواب منفی بدم
_ واقعا این تصمیم رو گرفتی؟
_ بله
_ من که باور نمیکنم!
مامان با اخم چپ چپ به بابا نگاه کرد و گفت:
_ حالا که اون قبول کرده، شما چرا اینجوری میکنی؟
_ آخه من که میدونم چرا قبول کرده!
_ چرا؟
_ بخاطر ترس از عاق کردن تو
واقعا حوصله ی بحث رو نداشتم برای همین باز هم به دروغ گفتم:
_ من از هیچی و هیچکس نترسیدم، نظر خودم عوض شد، باهاشون قرار بذارید و روز قرار رو هم به من خبر بدید، الانم باید برم سرکار، خداحافظ
پشتم رو بهشون کردم تا از اتاق بیام بیرون که صدای مامان سرجام متوقفم کرد
_ من از قبل برای فرداشب باهاشون قرار گذاشتم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی871 مامان با لحن کاملا حق بجانبی گفت: _ فعلا نمیتونم جوابتون رو بدم، وقتی خواستگارا بیان
#خالهقزی872
صدای خُرد شدن قلبِ ترک خورده ام رو به وضوح شنیدم!
مادرِ من... با اینکه من چند روز خونه رو ترک کردم... با اینکه حالِ خرابم رو دید... قبل از اینکه من موافقت خودم رو اعلام کنم، باهاشون قرار گذاشته!
حتی الان هم با اینکه کاملا میدونه که به اجبار قبول کردم، باز هم حاضر نیست کوتاه بیاد و بیخیالش بشه، تازه خوشحال هم میشه که من قبول کردم!
بدون اینکه نگاهش کنم آروم گفتم:
_ ساعت چند؟
_ خودشون گفتن هشت شب میان
_ باشه
از اتاق بیرون اومدم و رفتم داخل اتاق خودم؛ در رو پشت سرم بستم و با بغض روی تختم نشست
دلم خیلی برای خودم میسوخت! برای تنهاییم... برای بی کَسیم... برای این حال بَدَم... و برای اینکه مادرم دیگه منو دوست نداشت!
قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد که نه تنها غمم رو کم نکرد بلکه زیادتر هم کرد!
خدایا من چیکار کردم؟ من تاوان چی رو دارم پس میدم؟ تاوان کدوم گناه؟ به خداوندیِ خودت قسم اگه بدترین و بزرگترین گناه هارو هم انجام داده بودم، با این همه سختی که کشیدم تاحالا پاک شده بودم!
من چیکار کردم؟ من به کی بدی کردم؟ من چرا باید مستحق این اتفاقات تلخ باشم؟
دستی روی صورتم که پراز اشک بود کشیدم و زیرلب گفتم:
_ عجیبه که با این همه گریه کردن هنوز کور نشدم!
روز گریه... شب گریه... موقع کار گریه... موقع خواب گریه... موقع بیداری گریه... تک تک لحظات زندگی من با گریه گره خورده؛ بسه دیگه! خدایا بسه دیگه...
_ آبجی؟
با شنیدن صدای سارگل از جا پریدم و هینی کشیدم. انقدر توی فکر بودم که اصلا متوجه اومدنش نشدم!
اشکهای روی صورتم رو سریع پاک کردم و از روی تخت پاشدم، به طرف آینه رفتم و گفتم:
_ تو کِی اومدی؟
_ همین حالا، تو فکر بودی نفهمیدی
_ اوهوم
_ ببخشید ترسوندمت
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی872 صدای خُرد شدن قلبِ ترک خورده ام رو به وضوح شنیدم! مادرِ من... با اینکه من چند روز خونه
#خالهقزی873
جوابی بهش ندادم و مشغول لباس پوشیدنم شدم
_ آبجی چرا قبول کردی؟
پوزخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:
_ به نظر خودت چرا؟
_ مامان عصبی شد یه چیزی گفت حالا
_ آدما تو عصبانیت حرف دلشون رو میزنن
_ آبجی من که میدونم تو نمیخوای اونا بیان و زوری قبول کردی، نکن اینکارو با خودت
قطره اشکی که میخواست پایین بیفته رو توی چشمام خفه کردم و آروم گفتم:
_ چاره ای غیر از این دارم؟
_ آره، قبول نکن
_ ندیدی مامان ول کن نیست؟
_ بالاخره خسته میشه
_آره آره، حتما خسته میشه اونم بعد از اینکه بابا از شدت حرص افتاد گوشه بیمارستان
کیفم رو برداشتم و خواستم از اتاق بیرون برم که سارگل سریع جلوم ایستاد و گفت:
_ سارا؟
نگاهش کردم، با بغض و غم و غصه...
_ جانم؟
_ من که میدونم تو هنوز آرش رو دوست داری و لحظه لحظه به اون فکر میکنی! پس چطور میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی؟
نگاهم رو ازش گرفتم و با اخم گفتم:
_ کی گفته این حرفو؟
_ گریه های شبانه ات، غم لونه کرده توی چشمات، پژمردگیت، فرارت از ازدواج، عکسش که همیشه شبا نگاهش میکنی و قبل از اینکه گوشیت رو خاموش کنی خوابت میبره، اینا میگن که تو هنوز اونو دوست داری!
تک تک جملاتش حقیقت بود اما این دلیل نمیشد که من قبول کنم پس لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_ دیوونه ای؟ آرش کجا بود بعد این همه مدت آخه؟ اون یکساله که برای من تموم شده
_ برای همین هرشب قبل خواب عکسشو میبینی؟
_ سارگل!
_ چیه؟ مگه دروغ میگم؟
_ آره
_ نه آجی، من دروغ نمیگم، این تویی که دروغ میگی
برای فرار از بحث کنارش زدم و گفتم:
_ گیسو تو آتلیه منتظرمه، خداحافظ
اما اون دستم رو سریع گرفت و مانع رفتنم شد و گفت:
_ آبجی نگاهم کن
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی873 جوابی بهش ندادم و مشغول لباس پوشیدنم شدم _ آبجی چرا قبول کردی؟ پوزخند تلخی روی لبهام
#خالهقزی874
نگاهش کردم، اینبار قاب بی تفاوتیم رو به صورتم زدم تا شاید دست برداره از حرفایی که به قلبم چنگ مینداخت!
_ من میدونم که تو هنوز آرش رو دوست داری و تمام تلاشم رو میکنم که این خواستگاره رو یجوری ردش کنم، حالا برو
برای هزارمین بار بخاطر داشتن خواهری مثل سارگل از خدا تشکر کردم اما چیزی به زبون نیاوردم و دستم از دستش کشیدم و از اتاق بیرون رفتم...
_ همینجاست آقا
_ بفرما خانم
هزینه تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم؛ به طرف آتلیه رفتم و وارد شدم
گیسو که سر سیستم نشسته بود با شنیدن صدای باز شدن در، سرش رو بالا آورد و تا منو دید با اخم گفت:
_ خوبه گفتم زود بیا، اگه نمیگفتم کِی میومدی؟
بی حوصله در رو پشت سرم بستم و گفتم:
_ علیک سلام
_ سلام، چرا انقدر دیر اومدی؟
_ چون کار داشتم، چون دستم بند بود، از روی سرخوشی دیر نیومدم که حساب پس میگیری
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ خب حالا! شلوارم رو تازه خریدم نمیخواد پاره اش کنی حیفه دیگه پول ندارم بخرم
_ من چیکار به شلوار تو دارم؟
_ آخه داری مثل سگ پاچمو میگیری
چپ چپ نگاهش کردم و همینطور که زیرلب فحشش میدادم به طرف میزم رفتم و پشتش نشستم.
_ چته حالا؟ چیشده؟ چرا اعصاب نداری؟ مثلا الان باید با خوشحالی میومدی میگفتی گیسو بدو دیشب رو برام تعریف کن اما خب حیف که شعور نداری یعنی اصلا بویی از شعور نبردی تو! که اینم از شانس گند منه که صمیمی ترین رفیقم گاوی مثل توئه
خودکار روی میزم رو به سمتش پرت کردم و گفتم:
_ یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر، داری شوهر میکنی و هنوز این اخلاقتو ترک نکردی!
_ کدوم اخلاقمو؟
_ که وقتی دهنت باز میشه دیگه نمیشه بستش، انقدر حرف میزنی تا گوش طرف سوت بکشه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی874 نگاهش کردم، اینبار قاب بی تفاوتیم رو به صورتم زدم تا شاید دست برداره از حرفایی که به ق
#خالهقزی875
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ دلتم بخواد سخنان گوهربار منو بشنوی
_ دلم نمیخواد
_ یعنی دیشب رو نمیخوای بشنوی
_ چرا اونو که میخوام، چرت و پرت نمیخوام بشنوم
صندلیش رو چرخوند و اومد کنارم و با هیجان گفت:
_ خب پس بذار زودتر تعریف کنم، بعدشم تو بگو که چت شده که عین میرغضب شدی
_ باشه
دستاش رو با هیجان به همدیگه کوبید و گفت:
_ خب جونم برات بگه که، دیشب رفتیم خونه ی علی اینا؛ اولاً که خونشون خیلی خوشگل بود، دقیقا عین یه قصر بود و مشخص بود وضعیت مالیشون خیلی خوبه ولی خب اینا مهم نیست
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ آره جون عمت که اصلا مهم نیست
_ خب حالا کی دلش نمیخواد با کسی ازدواج کنه که وضعیت مالی خوبی داشته باشه؟ معلومه که این یه مزیته ولی خب من قبل از اینکه بفهمم علی پولداره عاشقش شدم پس دلیل انتخابم این نبوده!
راست میگفت، علی اون زمان که میومد دانشگاه اصلا نشون نمیداد که آدم پولداریه...
_ آره خلاصه داشتم میگفتم، خونواده ها باز هم خیلی خوب با هم گرم گرفتن، نامادریمم باز شد فرشته ی مهربون و کلی باهاشون خوب رفتار کرد
بعدشم قرار شد یه مسافرت یه روزه بریم و بعد از اون مثلا من تصمیم بگیرم و جواب بدم
لبخندی زدم و گفتم:
_ بابات خبر نداره تو چندساله جوابت مثبته
_ آره همینو بگو
_ تو و علی هم با هم حرف زدید؟
_ آره مارو فرستادن تو اتاق علی که حرف بزنیم
_ خب چیا گفتید؟
ابروهاش رو با خوشحالی بالا انداخت و گفت:
_ چی گفتیم رو ولش کن، بگو چیکارا کردیم
برای یه لحظه همه ی اتفاقات بد رو فراموش کردم و با هیجان و ذوق گفتم:
_ کاری کردید مگه؟
_ کار خاصی که نه ولی خب...
_ خب چی؟ چیکار کردید؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی875 چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ دلتم بخواد سخنان گوهربار منو بشنوی _ دلم نمیخواد _ یعنی دیشب
#خالهقزی876
با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ هیچی آقا ما حرفامون رو زدیم و پاشدیم که بریم، به دم در که رسیدیم علی ایستاد و برگشت به سمتم، یه ذره با خجالت نگاهم کرد و بعد مثل همیشه سرخ شد و سرش رو پایین انداخت و گفت که خیلی خوشحاله از اینکه داره بعد از این همه مدت به من میرسه، منم که احساساتی شدم و یکم بهش نزدیک شدم و گفتم که منم خیلی خوشحالم و این حرفا! خلاصه اونم انگار یکم خجالت رو کنار گذاشت و سرش رو بالا آورد و تو چشمام زل زد
همینطور که تو چشمای هم زل زده بودیم داشتیم کم کم میرفتیم جلو که لحظه ی آخر علی به خودش اومد و یه ذره خودش رو عقب کشید اما انگار نتونست طاقت بیاره چون پیشونیم رو خیلی سریع و آروم بوسید و گفت که منو برای یه عمر زندگی میخواد نه یه لذت لحظه ای، بعدشم با همون صورت سرخ شده اش از اتاق بیرون رفت...
برای گیسو خوشحال بودم، خیلی خوشحال...
گیسو واقعا لیاقت این عشق قشنگ رو داره
_ چرا هیچی نمیگی پس؟
از فکر بیرون اومدم و با لبخندی که از روی لبهام کنار نمیرفت، گفتم:
_ چون خیلی خوشحالم برات، علی یکی از درست ترین آدمهاییه که میتونست سر راهت قرار بگیره و کاملا مشخصه که تورو واقعا از ته قلبش دوست داره و دنبال سوءاستفاده از تو نیست و این خیلی قشنگه
سرش رو تند تند به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
_ آره با اینکه اون لحظه خودمم خیلی دلم میخواست بوسش کنم اما حرکتش رو خیلی پسندیدم
مشتی توی بازوش زدم و با خنده گفتم:
_ خیلی بی حیایی
_ برو بابا بی حیا چیه؟ شوهرمه ها
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی876 با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت: _ هیچی آقا ما حرفامون رو زدیم و پاشدیم که بریم، به
#خالهقزی877
_ یاخدا بذار بگیرتت بعد شوهرم شوهرم بکن
_ بریم مسافرت و برگردیم دیگه میگیره
_ حالا کجا میخوایید برید؟
_ چون گفتن یه روزه باشه احتمالا همین اطراف تهران میریم دیگه
_ کِی میرید؟
_ فردا صبح میریم
_ خوش بگذره، کار و بار رو هم کنسل کردی کلاً
با خنده کله ام رو محکم کشید سمت خودش و لپم رو بوسید و گفت:
_ بذار این علی منو بگیره، بعدش دیگه دربست در خدمتت هستم، چاکرتم هستم
هولش دادم عقب و گفتم:
_ نمیخوام در خدمتم باشی، شانست گفته این مدت کارمون یکم کمه وگرنه من بیچاره میشدم
_ آره خداروشکر، خب حالا تو تعریف کن ببینم چه مرگته چرا میرغضب شده بودی
لبخند روی لبم درجا از بین رفت و جاش رو به غم توی صورتم داد! برای چند دقیقه هم که شده یادم رفته بود بدبختیام رو اما انگار من محکومم که هرلحظه همه ی اتفاقات تلخ و بد توی ذهنم یادآوری بشه...
_ چرا قیافه ات اینطوری شد؟
با حرص پوفی کشیدم و گفتم:
_ هیچی یاد بدبختیام افتادم باز
_ چیشده مگه؟
نشستم تمام اتفاقات این چند روز رو براش تعریف کردم و اونم هرلحظه چشماش گشاد تر میشد!
حرفام که تموم شد، با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
_ حالا فهمیدی چرا اعصاب ندارم؟
با غم بغلم کرد و گفت:
_ الهی بمیرم من برای این دل کوچیکت که انقدر پر از غمه، خودم کنارتم خب؟ غصه نخوریا
_ چیکار کنم من گیسو؟
ازم جدا شد و گفت:
_ درمورد موضوع آرش که خب کاملا واضحه که اون هنوز هم تورو دوست داره و اون زمان به اجبار ازت جدا شده و در رابطه با مامانت هم واقعا نمیدونم چی بگم! مامانت خیلی عوض شده و گیر سه پیج شدیدی به این قضیه داده و دلیلش هم نمیدونم چیه
پوزخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:
_ دلیلش اینه که از بودن من توی اون خونه خسته شده
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی877 _ یاخدا بذار بگیرتت بعد شوهرم شوهرم بکن _ بریم مسافرت و برگردیم دیگه میگیره _ حالا کجا
#خالهقزی878
_ چرت نگو سارا! قطعا دلیلش این نیست
_ پس دلیلش چیه خانم مارپل؟
_ اونو دیگه نمیدونم ولی خب بنظر منم بذار این خواستگارا بیان بعدشم تو یه ایرادی از پسره بگیر و ردشون کن تا مامانتم خیالش راحت بشه که تو از اون حالت گارد در برابر خواستگار دراومدی
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ فعلا که قبول کردم بیان
_ حالا کِی قراره تشریف نحسشونو بیارن؟
_ فرداشب
_ اوه چه زود، فرداشبم که من نیستم تا بیام اونجا
_ بهتر که نیستی، آخه چرا باید بیایی؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ عجب گاوی هستی! یعنی نمیخوای رفیق گُلت... خواهر عزیزت... کسی که از همه بیشتر بهت نزدیکه تو مراسم خواستگاریت شرکت کنه؟
بی حوصله یکی زدم پس کله اش و گفتم:
_میخوام اما نه توی مراسم خواستگاری که خودمم دارم به زور توش شرکت میکنم! تو بذار تو اون مراسمی که قراره جواب مثبت بدم شرکت کن
_ از کجا معلوم فردا از این یارو خوشت نیومد و جوابت مثبت نشد؟
_ گمشو گیسو چرت نگو
_ والا خب! شاید در یک نگاه عاشقش بشی
_ من قول میدم بخاطر تو هم که شده در یک نگاه عاشقش نشم، خوبه؟
_ حواست باشه قول دادیا، اگه زدی زیر قولت میکشمت تا نتونی باهاش ازدواج کنی
_ باشه اسکل باشه
_ اسکل خودتی، هیس دیگه جواب نده که برم سرکارم وگرنه کار عقب میمونه و خودت بدبخت میشی
توی دلم چهارتا فحش آبدار بهش دادم و براش یه عالمه تاسف خوردم؛ اونم که سکوت من رو دید دیگه حرفی نزد و رفت سرجای خودش نشست و مشغول کار شد، منم سعی کردم فکرای بیهوده نکنم و یکم کار رو جلو ببرم چون فردا قطعا نمیتونستم بیام و باید امروز به جای فردا هم کار میکردم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی878 _ چرت نگو سارا! قطعا دلیلش این نیست _ پس دلیلش چیه خانم مارپل؟ _ اونو دیگه نمیدونم ولی
#خالهقزی879
چشمام رو باز کردم و خواب آلود به ساعت نگاه کردم. ساعت شیش صبح بود و من فقط سه ساعت خوابیده بودم!
دیشب از شدت فکر و خیال الکی خوابم نبرد و حالا هم از بس خواب های بیخودی دیدم مغزم با وجود خستگی شدیدش بیدار شد...
غلتی زدم و پتو رو کشیدم روی سرم تا بازم بخوابم
دلم میخواست تا ظهر بخوابم و این روز نحس و لعنتی زودتر بگذره و تموم بشه بره
این خواستگارا بیان و برن و من راحت بشم و خیال مامان هم راحت بشه و دست از سر کچل ما برداره...
پوفی کشیدم و چشمام رو بستم تا خوابم ببره ولی خوابم نبرد
چشمام از شدت کم خوابی میسوخت، سرم هم بدجور درد میکرد اما از شدت استرس و اضطراب نمیتونستم بخوابم
من اصلا نمیدونستم اون خواستگار کیه
اسمش چیه... چندسالشه... چیکاره اس... مارو از کجا میشناسه و اینکه آیا میتونم ایرادی ازش بگیرم که جواب منفی بدم؟ اگه یه درصد اون از من خوشش بیاد و بیخیال نشه چی؟ اونوقت مامان رو چیکار کنم؟
غلت دیگه ای زدم و به شکم خوابیدم، دستام رو روی سرم گذاشتم و زیرلب گفتم:
_ توروخدا بخواب، انقدر عذاب نده خودتو
فکرهارو از ذهنم دور کردم و سعی کردم به زور هم که شده خودم رو بخوابم و بالاخره کم کم موفق شدم
فکر کنم طرفای هفت صبح بود که تونستم بخوابم...
_ آبجی؟ آبجی پاشو، الو... سارا؟ بیدار نمیشی؟
صدای سارگل رو میشنیدم اما توانایی اینکه جوابشو بدم رو نداشتم
_ آبجی بیدارشو دیگه! عین خرس خوابیدی بخدا
یکی از چشمام رو آروم باز کردم، تصویر تار سارگل که بالای سرم ایستاده بود رو دیدم
دستم رو روی چشمام کشیدم و آروم گفتم:
_ چه مرگته؟
_ کوفت! بیدار شو لنگ ظهره
خمیازه ای کشیدم و با چشمای بسته گفتم:
_ ساعت چنده مگه؟
_ یک ظهر
_ هوم
_ هوم و کوفت! پاشو بیا سفره رو میخوام پهن کنم
_ گشنه ام نیست
_ چیزی خوردی مگه که سیری؟
_ نه
_ پس پاشو
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی879 چشمام رو باز کردم و خواب آلود به ساعت نگاه کردم. ساعت شیش صبح بود و من فقط سه ساعت خوا
#خالهقزی880
اینبار دوتا چشمام رو باز کردم و گفتم:
_ میخوام بازم بخوابم، خیلی خوابم میاد
_ یاخدا چقدر چشمات قرمزه، کِی خوابیدی مگه تو؟
_ دم صبح
_ بیا یه چیزی بخور و باز بخواب
_ یه ساعت دیگه میخوابم بعد پامیشم کلاً
_ بابا گفت بیایی سر سفره آخه
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
_ میخوان از روزای آخرم استفاده کنن؟
سارگل همینطور که چپ چپ نگاهم میکرد نشست لب تخت و گفت:
_ روزای آخرِ چی؟ چرت و پرت نگو آبجی
_ دارن شوهرم میدن دیگه
_ هوف بخدا از صبح تاحالا خودمو جر دادم از بس با مامان حرف زدم و نتونستم راضیش کنم
_ که چی؟
_ که قبول کنه زنگ بزنه خواستگارا نیان
دستام رو زیر سرم گذاشتم و گفتم:
_ دلت خوشه؟ من گذاشتم از خونه رفتم و راضی نشد! بعد صبح روزی که قراره اونا بیان با چهارتا حرف تو راضی بشه؟
با ناراحتی شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ چمیدونم خب! مثلا خواستم تلاشمو بکنم
_ قربونت برم تلاشگرِ من
_ مسخره ام نکنا
دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش تا کنارم دراز بکشه؛ بعدشم دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:
_ مسخره ات نمیکنم که
_ سارا کاش این خواستگاره کچل باشه که بتونی کچلیش رو بهونه کنی و جواب منفی بدی
وسط اون همه غصه ناخودآگاه خندیدم و گفتم:
_ چه فکرایی میکنی توهم، کچل کجا بود؟
_ چمیدونم کچل نبود هم نبود؛ یه عیب و ایرادی داشته باشه که بشه ردش کرد
خودمم با تمام وجودم دلم میخواست طرف یه عیبی داشته باشه اما جلوی سارگل چیزی نگفتم...
_ آبجی پاشو دیگه، بابا گناه داره منتظره تو بیایی تا ناهار بخوره ها
_ آخه اشتها ندارم
_ بخاطر من و بابا داشته باش خب
_ باشه بابا کشتی منو برا یه ناهار، تو برو من میام
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی880 اینبار دوتا چشمام رو باز کردم و گفتم: _ میخوام بازم بخوابم، خیلی خوابم میاد _ یاخدا چ
#خالهقزی881
_ سارا زود بیاها، هزارتا کار هست باید انجام بدیم
_ من دست به هیچی و هیچ جا نمیذارم، اونی که خیلی مشتاق اومدن این خواستگاراست خودش همه ی کارهارو بکنه
سارگل از روی تخت پاشد و گفت:
_ مامان که نمیتونه، من بدبخت باید انجام بدم
_ انجام نده خب
_ باشه باشه، من میرم زود بیا
_ برو فقط سارگل یه چیزی
_ بگو
_ من شب چی بپوشم؟ لباس درست حسابی هم نداریم کلاً، همون یه کت و شلوار توئه درست حسابیه که حتما خودت میپوشی نه؟
سارگل با اینم حرفم دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت:
_ عه من یادم رفت بهت بگم
_ چیو؟
_ باورت نمیشه اگه بهت بگم آبجی
_ چیو باورم نمیشه؟ بنال دیگه
_ مامان رفته برات لباس خیلی خیلی خوشگل خریده، قشنگ اندازه هم خریده چون داد من امتحان کردم اندازه ام بود، اندام من و تو هم که یکیه
بغض مثل همیشه مهمون گلوی خشکم شد!
با ناراحتی و تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ واقعا برای خودم متاسفم
_ چرا؟ چون خودتو نبرده؟
_ چه ربطی داره سارگل!
_ خب پس چرا متاسفی؟
_ چون هیچوقت فراموش نمیکنم برای تک تک عروسی ها و جشن ها و مهمونی هایی که دعوت بودیم از یک هفته قبل اعصابم خورد بود چون هیچ چیزی برای پوشیدن نداشتم، خیلی وقتا از مامان میخواستم برام لباس بخره و اونم منو بی فکر و بی درک خطاب میکرد! اونوقت حالا چی؟ با اینکه وضعیت مالیمون هنوز هم همونطوره اما صرفاً برای اینکه من خوب بنظر برسم و بتونه راحت منو از این خونه رد کنه و به هدفش برسه، رفته لباس خریده؟!
چرا اون زمانا که میخواستم برام نخرید؟ چرا الان خریده؟ الان که نمیخوام، الان که...
بغض گلوم اجازه نداد که جمله ام رو ادامه بدم!
با ناراحتی نگاهم رو از سارگل گرفتم و از روی تخت پاشدم و آروم گفتم:
_ برو سارگل، برو من میام
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی881 _ سارا زود بیاها، هزارتا کار هست باید انجام بدیم _ من دست به هیچی و هیچ جا نمیذارم، او
#خالهقزی882
سارگل با ناراحتی اومد جلو بغلم کرد و گفت:
_ الهی بمیرم من، توروخدا بغض نکن
_ خدانکنه دیوونه
_ ناراحت نباش لطفا، به این فکر کن که همه چیز تا چندساعت دیگه تموم میشه میره
امیدوارم! واقعا امیدوارم همه چیز انقدر راحت بگذره...
_ برو سفره رو پهن کن سارگل
_ تو خوب باش تا برم
_ هستم
_ نیستی
دهنم رو کِش دادم و لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_ ببین، خوبم، کاملا خوبم
_ معلومه!
_ سارگل میشه بری؟
_ باشه میرم اما تو خوب نیستی
جوابی بهش ندادم و اونم با حرص پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت. به محض اینکه رفت روی صندلی نشستم و با دستام صورتم رو گرفتم.
دلم میخواست بلند بلند گریه کنم، دلم میخواست انقدر جیغ بزنم تا خالی بشم از هرچی حس و حالِ بده اما نمیشد... یعنی نمیتونستم!
مثل همیشه محکوم بودم به خفه کردن گریه هام و جیغ هام و دردام توی وجودِ خودم...
از ترس اینکه بشینم گریه کنم و یهو یکی بیاد توی اتاق، به زور جلوی خودم رو گرفتم؛ چندبار نفس عمیق کشیدم و خودم رو آروم کردم و بعد از اتاق بیرون رفتم.
سارگل داشت سفره رو میچید و مامان و بابا هم جفتشون سر سفره نشسته بودن
_ سلام
بابا با شنیدن صدام به طرفم برگشت و با لبخند جوابم رو داد، مامان هم که کبکش خروس میخوند جواب سلامم رو داد و گفت:
_ بیا ساراجان، بیا سر سفره
رفتم کنار بابا نشستم و بدون اینکه چیزی بگم به محتویات سفره زل زدم، غذا قیمه بادمجون بود
غذای مورد علاقه ی بابا! حتما مامان میخواست با این غذا دلخوری های این چند روزه ی بین خودش و بابا رو از بین ببره و فکر کنم موفق هم شده بود و چون بابا داشت کلی از عطر و بوی غذا تعریف میکرد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی882 سارگل با ناراحتی اومد جلو بغلم کرد و گفت: _ الهی بمیرم من، توروخدا بغض نکن _ خدانکنه
#خالهقزی883
ناهارم رو توی سکوت خوردم و بعدش هم با یه تشکر سرد از سر سفره پاشدم و باز رفتم توی اتاقم
دلم میخواست همینجا بشینم تا زمان بگذره و این شبِ لعنتی و مزخرف برسه
استرس داشتم، خیلی زیاد هم استرس داشتم!
صدای زنگ گوشیم منو از فکر بیرون آورد؛ به صفحه اش نگاه کردم و با دیدن اسم گیسو لبخندی زدم
تلفن رو سریع جواب دادم و با لحنی که نشون ندم ناراحت و مظطربم، گفتم:
_ به به عروس خانم
_ سلام سارا چطوری؟
_ خوبم تو خوبی؟خوش میگذره؟همه چیز خوبه؟
_ آره همه چیز خوبه، اومدیم کنار یه چشمه
_ خب خوش بگذره خانم خانما
_ مرسی سارایی، تو بگو ببینم، اوضاع چطوره؟
_ احتمالا آرامش قبل طوفان
_ کِی قراره بیان؟
نگاهی به ساعت کردم، سه بعد از ظهر بود
_ احتمالا یه پنج ساعت دیگه
_ استرس داری؟
_ یکم
_ کاش پیشت بودم، لعنت به من که نیومدم
_ چرت نگو گیسو، تو الان نباید به من فکر کنی
_ دقیقا برعکس
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغض وجودم رو توی لحنم نشون ندم و گفتم:
_ برو خوش بگذرون، با علی حرف بزن، با خونوادش بیشتر آشنا شو، کیفشو ببر و اصلا به من و امشب فکر نکن خب؟ وقتی تموم شد خودم همه چیز رو برات تعریف میکنم و قطعا قرار نیست اتفاق خاصی هم بیفته، خواستگارن دیگه، میان و میشینن و چهارتا حرف چرت و پرت میزنن و میرن
گیسو کلافه پوفی کشید و گفت:
_ ولی من فکرم پیشته، نمیتونم طاقت بیارم
_ گفتم که فکرت اینجا نباشه، پیش علی باشه
_ نمیتونم
_ میتونی، روی حرفم حرف نزن
_ ببخشید سارا که پیشت نیستم، خب؟
جمله اش تمام مقاومتم رو شکست و باعث پایین ریختن اولین قطره ی اشکم شد!
انگار که گیسو میبینه، سریع اشکم رو پاک کردم و گفتم:
_ دیوونه نباش، خب؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی883 ناهارم رو توی سکوت خوردم و بعدش هم با یه تشکر سرد از سر سفره پاشدم و باز رفتم توی اتاق
#خالهقزی884
فکر کنم یکی اومد پیشش چون سریع لحنش رو تغییر داد و گفت:
_ دیوونه نیستم که، حقیقت رو میگم
_ کسی اومد پیشت؟
_ اوهوم
_ برو گیسو، برو خواهری، فکرتم اینجا نباشه، همین که زنگ زدی و حواست بهم بود برام یه دنیا ارزش داره، فردا با هم حرف میزنیم
_ باشه عزیزم، مواظب خودت باش و قوی باش، همش میگذره و تموم میشه میره
_ میدونم
_ من برم فعلا کاری نداری؟
_ نه برو
_ اگه کارم داشتی زنگ بزن، من دسترسم
_ باشه باشه خداحافظ
_ خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و روی تخت انداختم؛ زانوهام رو بغل کردم و با بغض به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
دلم بدجور گرفت؛ نامادریِ گیسو با اون همه گند و عوضی بودنش هیچوقت نشد که بخواد گیسو رو مجبور به ازدواج با خواستگارهاش بکنه! اونوقت مادر واقعی من... کسی که خودش منو بدنیا آورده، داره رسماً منو مجبور به ازدواج با کسی که اصلا نمیشناسمش و نمیدونم کیه و چیه، میکنه! چطور ممکنه آخه؟!
نفس پر از دردی کشیدم و روی تختم دراز کشیدم. دوباره به ساعت نگاه کردم، فقط نیم ساعت گذشته بود و هنوز کلی وقت داشتم
یه ساعت دیگه میرم حمام و بعدشم کم کم شروع میکنم آماده بشم هرچند که اصلا دلم نمیخواد حاضر بشم اما مجبورم
نمیخوام شلخته بنظر برسم و بهونه ی جدید دست مامان بدم؛ به هیچ وجه حوصله ی اینکه دوباره بخواد با قضیه عاق کردن تهدیدم کنه رو ندارم...
با باز شدن در اتاق ناخودآگاه پاشدم نشستم که سارگل اومد تو! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ نمیتونی یه در بزنی بیایی تو؟ یوقت لختی چیزی باشم من خب
با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ جون چه بهتر خب
_ خفه شو
_ آخه تو چرا باید لخت باشی؟
_ مثلا بخوام لباس عوض کن
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ اون دیگه به من ربطی نداره
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی884 فکر کنم یکی اومد پیشش چون سریع لحنش رو تغییر داد و گفت: _ دیوونه نیستم که، حقیقت رو م
#خالهقزی885
جوابی بهش ندادم و دوباره دراز کشیدم روی تختم؛ اونم خودش رو روی تختش انداخت و گفت:
_ مامان بالاخره بعد از اینکه از هفت صبح تاحالا مثل کوزت براش کار کردم، بهم اجازه ی استراحت داد
_ کارا تموم شد؟
_ نخیر دلت خوشه؟ قراره یه ساعت دیگه برم بقیه کارهارو انجام بدم، الانم دلش برام سوخت و فقط یه ساعت وقت استراحت بهم داده
_ خب پس استراحت کن
_ دارم میکنم دیگه
_ اون زبونتم یکم استراحت بده
_ نمیخوام، میگما سارا لباستو بیارم؟
_ کجاست مگه
_ تو اتاق مامان اینا
_ نه الان نمیخوام، هروقت خواستم بپوشم بیار
_ کنجکاو نیستی ببینیش؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ خیر
_ عه بی ذوق، انقد خوشگله که نگو
_ یه روزایی ذوق لباسای قشنگ رو داشتم که از اونروزا خیلی وقته گذشته، خیلی!
_ خب پس بعد از این مراسم من لباسو برمیدارم برا خودما، بعدا نگی نمیدم و نمیشه و این حرفا
_ بردار مال خودت
اومد حرفی بزنه که صدای اس ام اس گوشیش اومد برای همین سرگرم گوشیش شد و خداروشکر کلاً یادش رفت که داشت با من حرف میزد.
منم چشمام رو بستم تا زمان زودتر بگذره...
با بغض توی آیینه به خودم نگاه کردم و لبخند تلخی زدم
اگه اون لباسایی که توی خونه آمنه جون پوشیده بودم و مال خودم نبود رو فاکتور بگیریم؛ برای اولین بار توی عمرم عین آب حسابی ها شده بودم... برای اولین بار قشنگ لباس پوشیده بودم... برای اولین بار خانم بودم... و برای اولین بار توی آیینه اتاقِ خودم اینطوری قشنگ و خوب دیده میشدم!
لباسم یه سرهمی کِرمی رنگ بود که مدل خیلی خیلی قشنگی داشت، یه کُت کوتاه قشنگ به همون رنگ هم روش پوشیده میشد
یه روسری شیری هم سر کرده بودم که رگه های کرمی داشت و ست لباس بود...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی885 جوابی بهش ندادم و دوباره دراز کشیدم روی تختم؛ اونم خودش رو روی تختش انداخت و گفت: _ م
#خالهقزی886
نمیدونم مامان چقدر برای این لباس خرج کرده بود اما کاملا مشخص بود که خیلی گرونه و واقعا نمیدونم پولش رو از کجا آورده و آیا ارزش داشته این همه خرج کردن؟! اصلا از کجا معلوم خواستگارا از من خوششون بیاد که مامان حاضر شده بخاطر اونا این خرج رو بکنه؟
پوزخندی روی لبم نشستم، احمقی؟ خب با خودش گفته من این لباس رو میخرم، اگه این خواستگار شد که شد، اگه نشد هم خواستگار بعدی!
روی صندلی نشستم و با ناراحتی نگاهم رو از تصویر خودم گرفتم؛ دلم نمیخواست یه همچین شبی همچین لباسای قشنگی پوشیده باشم
خدایا چی میشد اگه این لباسارو توی شب خواستگاری آرش از من میپوشیدم؟
چی میشد اگه همه چیز خراب نشده بود و الان من توی این موقعیت وحشتناک نبودم؟
چی میشد اگه...
_ آبجی خوب شدم؟
کلاً حضور سارگل توی اتاق رو فراموش کرده بودم! نگاهش کردم، همون کت و شلوارش رو پوشیده بود و توله سگ چقدر هم بهش میومد و قشنگ شده بود
لبخند خسته ای زدم و آروم گفتم:
_ مثل ماه شدی
_ واقعا؟ البته مگه اینکه با همین یه دست لباسم عین ماه بشم وگرنه با بقیه ی لباسام که عین چاله چوله های روی ماه میشم
لبخندم رو کِش دادم و چیزی نگفتم؛ اونم اومد جلو اول محکم بغلم کرد و بعد گفت:
_ البته ناگفته نماند که تو ماه تر از من شدیا، این لباسه خیلی بهت اومده، خیلی به تنت نشسته اصلا لامصب انگار اینو فقط برا تو ساختن
_ واقعا؟
_ آره بخدا، این مامانم خیلی کلک بود و رو نمیکردا، رفته یه چیزی خریده که هرکی دیدت همون لحظه بپسندتت
با نگرانی دوباره به آیینه نگاه کردم، نکنه خواستگاره خیلی ازم خوشش بیاد؟ نکنه بیخیال نشه؟ نکنه...
_ البته تو نگران نباش آبجی، خودم یکاری میکنم برن پشت سرشونم نگاه نکنن بخدا
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی886 نمیدونم مامان چقدر برای این لباس خرج کرده بود اما کاملا مشخص بود که خیلی گرونه و واقعا
#خالهقزی887
با شنیدن صدای آیفون، به کل جوابی که به سارگل میخواستم بدم رو یادم رفت و استرس کل وجودم رو گرفت!
تک تک سلولهای تنم یخ بست و انگار تازه فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد!
_ وای سارا اومدن
نگاهی به سارگل انداختم و با اظطراب گفتم:
_ من...من چیکار کنم سارگل؟
_ بیا بریم دیگه، باید بریم در سالن خوشامدگویی
_ من نمونم اینجا که بابا صدام کنه؟
_ آبجی این مال عهد بوقه! بدو بریم
با استرس نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
_ بریم
واقعا این آخرین موقعیتی بود که ترجیح میدادم داخلش باشم! من... درحالی که با تمام وجودم آرش رو میپرستیدم... الان مجبور بودم با خواستگاری که اصلا نمیشناسمش روبرو بشم!
_ وا ابجی بیا دیگه، چرا وایسادی؟
از فکر بیرون اومدم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم آروم باشم و استرس شدیدم رو توی رفتارم نشون ندم و جلوتر از سارگل از اتاق بیرون رفتم.
مامان و بابا هرجفتشون کنار در سالن ایستاده بودن؛ رفتم کنارشون ایستادم و بدون اینکه به داخل حیاط نگاه کنم سرم رو پایین انداختم.
دلم نمیخواست با اون پسر حتی چشم تو چشم بشم! با فکر اینکه احتمالا قراره مثل تمام خواستگاری ها به ما هم بگن که برید تو اتاق با هم صحبت کنید، اعصابم به هم ریخت و اخمام درهم شد...
_ سلام خیلی خوش اومدید
_ سلام متشکرم
چقدر صدای خانمی که درجواب خوشامدگویی مامان، تشکر کرد آشنا بود!
سرم همچنان پایین بود و از پاهای اون شخص فهمیدم که روبروی منه، هرکاری کردم نتونستم نگاهش کنم پس بدون اینکه سرم رو بالا بیارم آروم گفتم:
_ سلام
_ سلام به روی ماهت
صداش برام خیلی آشنا بود، خیلی! اما باز هم سرم رو بلند نکردم و اونم رد شد و رفت.
نفر بعدی که اومد داخل یه آقایی بود که صدای اونم به شدت آشنا بود ولی بازم هم نگاهش نکردم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی887 با شنیدن صدای آیفون، به کل جوابی که به سارگل میخواستم بدم رو یادم رفت و استرس کل وجودم
#خالهقزی888
به حدی استرس داشتم که توی چشمام اشک جمع شده بود و اصلا نمیخواستم با اون نگاه پر از اشک بهشون نگاه کنم و اونا هم متوجه بشن برای همین همچنان سرم رو پایین نگه داشتم.
_ سلام
سلولهای گردنم بدون اینکه از من فرمانی بگیرن حرکت کردن و سرم بالا اومد!
ناباور به صاحب صدایی که روبروم ایستاده بود چشم دوختم و حتی نفس هم نکشیدم... یعنی نتونستم بکشم!
تمام بدنم خشک شد و سلولهای تنم به کل وظیفه هاشون رو از دست دادن و بی حرکت شدن!
حتی اگه صداش که برام از هرصدایی آشناتر بود رو نمیشناختم؛ از بوی تنش میفهمیدم که اونه!
کسی که با تمام وجودم همه چیزش رو میشناسم
صداش... بوی تنش... همه چیز و همه چیزش!
_ جواب سلام واجبه ها
تازه به خودم اومدم و نگاه مسخ شده ام رو ازش گرفتم و آروم سلام کردم.
لبخندی به صورتم پاشید و دسته گل بزرگی که توی دستاش بود رو به سمتم گرفت و گفت:
_ بفرمایید
دستام یاری ندادن و همونجا سرجاشون موندن
انگار اونا هم مثل من بهت زده شده بودن و نمیدونستن که باید چیکار کنن!
مامان که کنارم ایستاده بود دسته گل رو ازش گرفت و با لبخند خجالت زده ای گفت:
_ بفرمایید داخل، بفرمایید بشینید
اون رفت اما من همچنان مثل دیوونه ها اونجا ایستاده بودم؛ حتی توانایی راه رفتن هم نداشتم!
_ سارا مادر برو تو آشپزخونه
مامان بود که اینو آروم توی گوشم گفت و منم ناخودآگاه مثل یه ربات به سمت آشپزخونه رفتم.
پشت به اُپن روی زمین نشستم و زیرلب گفتم:
_ باورم نمیشه! نه...نه من دارم خواب میبینم
همون لحظه مامان اومد تو آشپزخونه و با دیدنم، اومد جلوم نشست و با اخم گفت:
_ این چه وضعشه سارا؟ چرا اونطوری کردی؟ چرا گل رو ازش نگرفتی و همونطوری خشکت زد؟ حالا با خودشون میگن دختره دیوونه اس
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی888 به حدی استرس داشتم که توی چشمام اشک جمع شده بود و اصلا نمیخواستم با اون نگاه پر از اشک
#خالهقزی889
مات و مبهوت به مامان نگاه کردم، انگار تو یه خَلَاء عجیب گیر کرده بودم! احساس میکردم خوابم و همه ی اینا یه رویاست، شایدم یه کابوسه...
_ سارا با توام! چرا اینطوری خشکت زده؟ به خودت بیا دخترم، خودتو جمع کن و جور کن زودتر
قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد و روی شالم افتاد! من به مامان چی میگفتم؟ اون چه میدونست که اونا کی ان؟ اون چه میدونست من الان چه حالی ام؟ چه میدونست آخه...
_ سارا من میرم تو هم دو دقیقه بعد از من میایی، خب؟ خودتو جمع جور میکنی و میایی، باشه؟
با بغض سرم رو تکون دادم و نالیدم:
_ نمیتونم
_ چرا نمیتونی؟
_ چون...
ساکت شدم، دهنم بسته شد و عاجز شدم از جواب دادم به مامان! من چطوری بهش میگفتم کسی که به عنوان خواستگار اومده خونمون آرشه؟!
_ چون چی؟
درمونده سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ هیچی
_ خودم میدونم
_ هیچ چیزی رو نمیدونی مامان
_ میدونم، خوب هم میدونم، خودش اومد باهام حرف زد، همه چیز رو هم برام گفت
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ کی باهات حرف زد؟
_ همین آقا آرش
_ چ...چی؟
_ الان وقتش نیست حرف بزنیم، فقط اینو بدون که من آدمی نیستم که دختر خودم رو بخاطر همچین چیزی عاق کنم و تمام اصرارم برای اومدن خواستگارا به این علت بود
ناباور سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ باورم نمیشه
_ باورت بشه دخترم چون حقیقته، همش حقیقته...حالا بگو ببینم خوشحال شدی از کارم؟
قطره اشک دیگه ای از چشمم پایین افتاد و تا عمق وجودم رو سوزوند! با بغض و غم آروم گفتم:
_ تو ندونسته منو کُشتی مامان!
ابروهاش با تعجب بالا پریدن و لبخندش پاک شد
_ یعنی چی که کشتمت؟ چرا؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی889 مات و مبهوت به مامان نگاه کردم، انگار تو یه خَلَاء عجیب گیر کرده بودم! احساس میکردم خو
#خالهقزی890
قبل از اینکه جوابی بهش بدم سارگل اومد تو آشپزخونه و با دیدن ما که اون پشت نشسته بودیم، اومد کنارمون نشست و گفت:
_ مامان تو اینجایی؟ برو پیش مهمونا، زشته
مامان چادرش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
_ سارا من نمیفهمم تو چی میگی، این اشک و آهتو جمع کن و زود بیا بیرون
بعد از این حرف پاشد و یه لبخند روی صورتش نشوند و رفت بیرون...
به محض رفتنش سارگل با هیجان دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت:
_ وای وای وای آبجی باورم نمیشه، اصلا باورم نمیشه اون کسی که توی سالن نشسته آرشه!
با اعصاب خوردی سرم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم:
_ منم باورم نمیشه
_ ولی چقدر عوض شده، انگار شکسته شده! وای آبجی تازه منو که دید یه لبخند زد و خیلی صمیمی سلام احوال پرسی کرد! من که از استرس مردم، گفتم حالا مامان و بابا میگن این چرا انقدر به تو گرم سلام کرد و یجوری حرف زد که انگار تو رو میشناسه
پوزخند تلخی روی لبم نشست و گفتم:
_ مامان میدونه
چشماش از حدقه بیرون زد و با بهت گفت:
_ چی؟
_ مامان همه چیز رو میدونه
_ از کجا؟ تو بهش گفتی؟ کِی وقت کردی بگی؟
_ من چیزی نگفتم
_ پس از کجا فهمیده؟ بخدا قسم من بهش نگفتما
_ گفت آرش باهاش حرف زده
_ چی میگی تو؟ مگه میشه؟ خود مامان گفت؟
سرم رو آروم به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم:
_ خودش همین الان بهم گفت
_ وا یعنی مامان انقدر روشن فکر شده که آرش همه چیز رو براش تعریف کرده و اونم بجای اینکه بیاد تورو بکشه، تازه باهاشون قرار خواستگاری گذاشته؟
دستام رو روی سرم گذاشتم و گفتم:
_ نمیدونم، نمیدونم، نمیدونم! من فقط اینو میدونم که الان دارم میمیرم... دارم روانی میشم سارا... دارم دیوونه میشم! میفهمی حالمو یا نه؟
با جدیت نگاهم کرد و گفت:
_ نه نمیفهمم! چرا داری روانی میشی آبجی؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی890 قبل از اینکه جوابی بهش بدم سارگل اومد تو آشپزخونه و با دیدن ما که اون پشت نشسته بودیم،
#خالهقزی891
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ نمیفهمی چی میگم؟ نمیدونی چرا؟
_ نه نمیدونم
_ حالت خوبه سارگل؟
_ بله کاملا خوبم
با دست به سالن اشاره کردم و گفتم:
_ اونی که اونجا نشسته آرشه، بعد تو نشستی اینجا و میگی که نمیدونی چرا من حالم بده؟
با جدیت سرش رو تکون داد و گفت:
_ هنوزم روی این حرفم هستم، تو مگه دیروز و امروز به من نگفتی که آرش برات مُرده؟ مگه نگفتی دیگه هیچ اهمیتی برات نداره؟ مگه نگفتی فراموشش کردی؟ پس چرا الان باید حالت بد باشه؟ چرا باید اینطوری باشی؟ آرشم یکیه مثل بقیه ی آدما! اون که اهمیتی برای تو نداره؛ اون که با بقیه برای تو فرقی نداره، پس چته؟ هان؟ دقیقا مشکلت چیه؟
از پشت لایه ی اشکی که توی چشمام بود نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ الکی گفتم، همش تظاهر بود، همش!
_ میدونم آبجی، میدونم
_ من هنوز هم دیوونه وار آرش رو دوست دارم
_ خب پس الان چرا ناراحتی؟
_ چون در عین اینکه عاشقشم اما دیگه نمیخوامش سارگل، دیگه نمیتونم که بخوامش!
گیج نگاهم کرد و گفت:
_ یعنی چی؟
_ دیگه نمیتونم بهش اعتماد کنم
_ خب اینا به مرور زمان درست میشه
_ نمیشه سارگل، هیچی درست نمیشه و حتی اگه بشه هم من خودم نمیخوام که دست بشه
_ چرا خب؟ مریضی مگه؟
سارگل نمیفهمید چی میگم، دردم رو نمیفهمید!
_ ساراجان مادر بیا پس دخترم
با شنیدن صدای مامان با استرس سریع اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ آرایشم خراب شد؟
_ یکم ریملت ریخته، الان درستش میکنم
یه دستمال کاغذی آورد و خیسش کرد و زیرچشمام رو تمیز کرد و گفت:
_ خوب شد اما انگار یکم معلومه گریه کردی
_ چیکار کنم حالا؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی891 متعجب نگاهش کردم و گفتم: _ نمیفهمی چی میگم؟ نمیدونی چرا؟ _ نه نمیدونم _ حالت خوبه سار
#خالهقزی892
_ یه ذره بخند تا قرمزی چشمات بره
_ با خندیدن قرمزی چشم میره مگه؟
_ نمیدونم
_ اسکلی بخدا سارگل
چندتا نفس عمیق کشیدم و روسریم رو مرتب کردم و از روی زمین پاشدم. از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم روی دورترین مبل نسبت به بقیه نشستم و سرم رو پایین انداختم
_ ساراجان دخترم خوبی؟ دلمون برات تنگ شده بود
به آمنه جون نگاه کردم؛ واقعا بعد از یکسال سراغ نگرفتن از من، چطور روش میشه بگه دل تنگ شده؟
ازش ناراحت بودم، خیلی هم ناراحت بودم اما الان نه مکان مناسبی برای ابراز ناراحتی بود و نه زمان درستی پس لبخند مصنوعی زدم و آروم گفتم:
_ خوبم ممنون
_ چرا انقدر معذبی دخترم؟ چرا دور نشستی؟
_ شرمنده من درجریان نبودم که شما قراره بیایید و برای همین یکم تعجب کردم
_ آره خب حق داری، آرش جان دوست داشت که این یه سوپرایز باشه و ما هم از مادرت خواهش کردیم بهت نگه
تمام تلاشم بر این بود که چشمم به آرش نیفته و این آرامش هرچندظاهری رو از دست ندم
اما مردمک های چشمام هم بی تاب دیدنش بودن و هی میلغزیدن!
برای اینکه باهاش چشم تو چشم نشم و دوباره حالم خراب نشه، سرم رو دوباره پایین انداختم و گفتم:
_ بله سوپرایز شدم
همون لحظه سارگل با سینی شربت از آشپزخونه بیرون اومد و مشغول پذیرایی شد.
واقعا بخاطر اینکارش ازش ممنون بودم چون من واقعا به هیچ وجه توانایی اینکه بخوام به آرش نزدیک بشم و بهش شربت تعارف کنم رو نداشتم!
ارسلان با تشکر لیوان شربتی برداشت و گفت:
_ قدیما عروس خانما چایی میاوردن، دیگه همه چیز عوض شده مثل اینکه
مامان لبخندی زد و گفت:
_ جوونای الان دیگه رسم و رسوم قدیم رو قبول ندارن
_ بله درسته
نگاهی به بابا انداختم؛ ساکت و جدی یه گوشه نشسته بود و هیچی نمیگفت
اون از هیچی خبر نداشت و با حرفای بقیه یکم گیج شده بود و مطمئنم الان فقط منتظر بود این مجلس تموم بشه و اونا برن تا بتونه از مامان قضیه رو بپرسه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی892 _ یه ذره بخند تا قرمزی چشمات بره _ با خندیدن قرمزی چشم میره مگه؟ _ نمیدونم _ اسکلی بخد
#خالهقزی893
تقریبا نیم ساعتی از اومدنشون گذشته بود که آمنه جون رو به مامان و بابا گفت:
_ خب اگه شما اجازه بدید و صلاح بدید جوونا برن یه گوشه بشینن با هم صحبت کنن
قلبم به تپش دراومد! چیزی که به شدت ازش میترسیدم همین بود!
با تمام وجودم التماس شدم و زل زدم به بابا تا اجازه نده... تا یه بهونه ای بیاره و بگه نه... تا منو از این مخمصه نجات بده اما بابا انقدر غرق فکر بود که اصلا متوجه نگاهِ من نشد و با حواس پرتی گفت:
_ بله بله مشکلی نیست، برن صحبت کنن
تمام تنم یخ بست، من...من الان چیکار کنم؟ من الان چطوری پاشم برم با این حرف بزنم؟ ای خدا این چه بلایی بود به سر من اومد؟!
_ سارا دخترم پاشو آقاآرش رو راهنمایی کن تو اتاقت، برید با من صحبت کنید دخترم
بدون اینکه به مامان که این حرفو زده بود نگاه کنم، به اجبار و با تن یخ کرده از روی مبل پاشدم و آروم به سمت اتاقم رفتم. به آرش هم نگاه نکردم اما از گوشه ی چشمم دیدم که پشت سرم اومد.
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل و اونم اومد و درکمال پررویی در رو کامل پشت سرش بست!
با اخم به سمتش برگشتم و همینطور که سرم پایین بود گفتم:
_ چرا در رو بستی؟
_ نبندم؟
_ نه باز بذار
_ الان دیگه ضایعس باز کنم، ولش کن
راست میگفت! با اینکه احساس امنیت نداشتم و دلم نمیخواست در بسته باشه اما دیگه کِش ندادم و رفتم روی تختم نشستم، اونم روی صندلی میزآرایش نشست و گفت:
_ خب احوال ساراخانم؟
پوزخندی زدم اما چیزی نگفتم، خیلی حرفا داشتم اما نمیدونستم چطوری باید بگم!
_ حالا چرا نگاهمون نمیکنی؟ ناراحتی نکنه؟
بالاخره جرئتم رو جمع کردم و نگاهم رو بالا آوردم و نگاهش کردم...
قرار بود با حاجعامر ازدواج کنم و اما مادرش حاجیهخانم گفت: _باید تایید بشه دختری!
به زور بردتم به مطب دکتر زنان! تقلا و مخالفت میکردم تا اینکارو نکنن اما حاجی گفت: حلما به حرف مادرم گوشکن!
دلم شکست، اون مرد به من شک داشت!! بخاطر عشقی که به حاجی داشتم اجازه دادم تا دکتر معاینهام کنه و شرط گذاشتم: اگه از در این مطب پامو بیردن بذارم ترکت میکنم که به پاکدامنی من شک کردی!
دکتر خواست پرده رو بکشه که حاجخانم گفت: باید جلوی چشم خودم اینکارو کنی..😳😶🌫
https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e
دختره رو به زور میبرن دکتر زنان و دکتر به دروغ میگه : دختر نیست😭😰 تا حاجعامر با دختره ازدواج نکنه!!!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی893 تقریبا نیم ساعتی از اومدنشون گذشته بود که آمنه جون رو به مامان و بابا گفت: _ خب اگه ش
#خالهقزی894
کت و شلوار اسپرت پوشیده بود، حسابی به خودش رسیده بود و صورتش خوشحالتر از همیشه بود!
_ چیه خوب شدم؟
پوزخندی به این همه اعتماد بنفسش زدم و گفتم:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
_ مشخص نیست؟ یعنی هنوز متوجه نشدی ما اومدیم خواستگاری؟
_ چرا؟
_ چی چرا؟
_ این همه نقشه رو چرا ریختی؟ مامانمو چطوری راضی کردی؟ اصلا از کجا پیداش کردی؟ کِی باهاش حرف زدی؟ چطور این برنامه هارو ریختی؟
ابروهاش رو با لبخند بالا انداخت و گفت:
_ دیگه دیگه
_ میدونی چه استرسی به من وارد کردی؟
_ بله درجریانم مادرت همه چیز رو بهم گفت
با اعصاب خوردی دستم رو روی صورتم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم!
واقعا علت این کارای مامان رو درک نمیکردم
_ خب بنظرت تاریخ عقد کِی باشه؟
قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون اما سعی کردم چهره ی خونسردی داشته باشم
با جدیت و اخم از روی تخت پاشدم و گفتم:
_ من هیچوقت قرار نیست با تو ازدواج کنم، میفهمی؟ هیچوقت! یعنی اینو تو خوابت میبینی
_ بله بله
_ فکر میکنم آخرین باری که دیدمت هم حرفام رو واضح و کامل بهت زدم و تو هم قبول کردی و رفتی
_ رفتم اما قبول نکردم
_ درهرصورت تمام این نقشه هایی که کشیدی الکی بوده و هیچ فایده ای نداره
با آرامش دستاش رو بغل کرد و با لبخندی که همچنان روی لبهاش بود؛ گفت:
_ الکی نبوده، فایده هم داره، تو نگران نباش
_ چرا دست از سرم برنمیداری؟
_ تو چرا کوتاه نمیایی؟
_ چون...
حرفم رو خوردم، حرفی که مخالف حرف قلبم بود!
_ چون چی؟
دودل بودم که بگم یا نه! نگاهم رو ازش گرفتم و دلم رو به دریا زدم و گفتم:
_ چون دیگه نمیخوامت
_ چرا نگاهت رو ازم میگیری و میگی؟
_ چون دلم نمیخواد نگاهت کنم
_ دلت نمیخواد یا میترسی حرف دلت رو از چشمات بخونم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی894 کت و شلوار اسپرت پوشیده بود، حسابی به خودش رسیده بود و صورتش خوشحالتر از همیشه بود! _
#خالهقزی895
نگاهش نکردم چون حرفش درست بود! حرف دلِ من با حرفِ زبونم یکی نبود و چشمام این رو لو میدادن...
برای فرار از اون وضعیت به طرف در رفتم و گفتم:
_ بنظرم حرفامون تموم شد و بهتره بریم
_ عه ما که هنوز به تفاهم نرسیدیم
_ قرار هم نیست برسیم
_ زیاد مطمئن نباش
_ مطمئنم
_ نباش چون طبق چیزایی که من به مامانت گفتم، نباید مطمئن باشی
با حرص نگاهش کردم و عصبی گفتم:
_ به مامانم چیا گفتی که اینطوری میگی؟
_ حالا بماند
_ درهرصورت دلت رو خوش نکن، هیچکس نمیتونه منو مجبور به کاری که نمیخوام و دوست ندارم، بکنه!
_ باشه تو درست میگی
از روی صندلی پاشد و همینطور که به اطراف نگاه میکرد، ادامه داد:
_ اتاقت هم قشنگ و دنجه، البته بده که سارگلم اینجا میخوابه ها!
_ یعنی چی؟
_ عقد که کردیم گاهی وقتا هم قراره من شب اینجا بمونم دیگه، اونوقت سارگل رو چیکار کنیم؟
با این حرفش چشمام از حدقه بیرون زد! با دهن باز نگاهش کردم و گفتم:
_ تو خیلی پررویی، میدونستی؟
غش غش خندید و با سرخوشی گفت:
_ راست میگم دیگه، اگه دروغ میگم بگو دروغه
با حرص پوفی کشیدم و در اتاقم رو باز کردم و گفتم:
_ بیا برو بیرون
_ نشسته بودیم حالا
_ لازم نکرده، برو بیرون ببینم
اومد جلو تا از اتاق بره بیرون اما لحظه ی آخر وقتی داشت از کنارم رد میشد، یه لحظه خم شد و روی موهام که از شالم بیرون زده بود رو سریع بوسید و بعد بدون اینکه صبرکنه تا اصلا من بتونم عکس العملی نشون بدم، از اتاق بیرون رفت...
سرجام خشکم زد! انگار که یه جریان برق قوی بهم وصل شد! دستم آروم آروم بالا اومد و روی موهام قرار گرفت... موهایی که چند ثانیه ی پیش با لبهای آرش تماس گرفته بود!
کم کم از حالت بهت دراومدم و لبخندی روی لبهام نشست. دروغ چرا؟ حس خوبی بهم دست داد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی895 نگاهش نکردم چون حرفش درست بود! حرف دلِ من با حرفِ زبونم یکی نبود و چشمام این رو لو مید
#خالهقزی896
خودمم حال خودم رو نمیفهمیدم! از یه طرف پسش میزدم و از طرف دیگه با این کاراش ذوق میکردم!
به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم، الان وقت فکر کردن و ذوق کردن نبود پس از اتاق بیرون رفتم، دوباره سرم رو پایین انداختم و رفتم روی مبل نشستم...
_ خب بچه ها صحبت کردید؟
به آمنه جون که این سوال رو پرسیده بود نگاه کردم؛ آرش جوابی بهش نداد پس اجباراً گفتم:
_ بله
_ خب به کجا رسیدید؟
واقعا دلم میخواست بگم به هیچ جا، دلم میخواست بگم که به اجبار اینجا نشستم اما جلوی خودم رو گرفتم و چیزی نگفتم و اینبار آرش جواب داد:
_ مامان با یبار حرف زدن که نمیشه به جایی رسید
_ بله قطعا باید بازهم صحبت کنید، خانواده ها هم باید بیشتر با هم آشنا بشن
مامان سری تکون داد و در تایید حرف آمنه جون گفت:
_ بله درسته
بقیه مراسم چیزخاصی نداشت و فقط حرفهای عادی رد و بدل شد. تقریبا یکساعت بعد هم اونا برخلاف اصرارهای بیخود مامان برای اینکه شام بمونن، بالاخره پاشدن و رفتن.
قرارهم شد که آمنه جون فردا زنگ بزنه و نظر من رو از مامان بپرسه و اگه نظرم مثبت بود، برای مثلا آشناییِ بیشتر با هم قرارِ دوباره بذارن...
موقع رفتنشون هم من تمام تلاشم رو کردم تا با آرش رو در رو نشم اما اون دم در سالن گیرم آورد و چشمکی بهم زد و آروم گفت:
_ فعلا خانومم
منم فقط حرص خوردم و نتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم!
مامان بابا تا در خونه هم به استقبالشون رفتن ولی من و سارگل دیگه نرفتیم
بعد از رفتنشون، اومدم روی یکی از مبلها نشستم و با حرص گفتم:
_ باورم نمیشه سارگل، حتی یک درصد فکرش رو نمیکردم کسی که امشب از این در میاد تو آرش باشه
سارگل هم اومد کنارم نشست و گفت:
_ منم باورم نمیشد، هنوزم نمیشه
_ تو خبر نداشتی اصلا؟
_ نه به خدا
_ مامان این کارهارو از کجا یاد گرفته؟
_ یاد گرفتن هیچی! کِی انقدر لارج شده؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی896 خودمم حال خودم رو نمیفهمیدم! از یه طرف پسش میزدم و از طرف دیگه با این کاراش ذوق میکردم
#خالهقزی897
با تاسف سر تکون دادم و گفتم:
_ خدا میدونه آرش چی بهش گفته
_ هرچی که گفته خودش رو خوب تو دل مامان جا کرده چون تمام مدت با یه لبخند خاص نگاهش میکرد
_ واقعا؟ من اصلا حواسم به هیچی نبود
_ آره بابا همش چشمش به آرش بود
بدجور رفتم توی فکر، دلم میخواست زودتر همه ی ماجرا رو بفهمم... بفهمم که این همه اتفاف کِی و چطوری افتاده که من باخبر نشدم!
_ خب اینم از این
با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم و بدون معطلی رو بهش گفتم:
_ مامان میشه بیایی و تعریف کنی که چیشده؟
بابا که همچنان توی فکر بود، سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
_ منم همین رو میخوام، از اول منتظر بودم این مراسم تموم بشه تا بفهمم چیشده
مامان چادر و روسریش رو برداشت و با لبخند روی مبل نشست و گفت:
_ میگم براتون
_ زود بگو
_ هیچی قضیه از این قراره که یه روز من از خونه رفتم بیرون که یکم سبزی بخرم اما هنوز از خونه دور نشده بودم که یکی صدام زد؛ وایسادم و دیدم یه پسر خوش قد و بالا از یه ماشین پیاده شد و به سمتم اومد
هرچی نگاهش کردم نشناختمش برای همین صبرکردم تا ببینم چیکارم داره؛ اونم وقتی بهم رسید خیلی مودبانه احوال پرسی کرد و بعد ازم خواست که بریم یه جایی تا باهام حرف بزنه!
اینو که گفت من خیلی ترسیدم، فکر کردم دزدی چیزیه و برای همین اخمام رو کشیدم توی هم و بهش گفتم " خجالت بکش من جای مادرتم " بعدش هم ترسیدم برم سبزی فروشی و برگشتم توی خونه...
سرتا پا گوش شده بودم و به حرفای مامان گوش میدادم! باورم نمیشد که آرش همچین کاری کرده بود؛ یعنی واقعا با خودش فکر نکرده بود که ممکنه با این کارش برای من دردسر درست کنه؟ ممکنه مامانم عکس العمل بدی نشون بده و من اذیت بشم؟! معلومه که براش مهم نبوده... یعنی درواقع من براش مهم نیستم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی897 با تاسف سر تکون دادم و گفتم: _ خدا میدونه آرش چی بهش گفته _ هرچی که گفته خودش رو خوب
#خالهقزی898
مامان لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد:
_ اونروز گذشت و منم به باباتون و شماها چیزی نگفتم تا نگران نشید، تا اینکه دو روز بعد وقتی میخواستم برم خونه ی خانم کریمی کوچه بغلی که روضه داشت، بازم ماشینش رو کنار کوچه دیدم
این دفعه بیشتر ترسیدم و خواستم برگردم توی خونه که سریع جلوم رو گرفت و اجازه نداد؛ خواستم جیغ بزنم و همسایه هارو صدا کنم که سریع گفت " من پسر کسی ام که دخترتون قبلا براش کار میکرد "
اینو که گفت، دهنم بسته شد و جیغ نزدم اما هنوز هم ترس داشتم، بهش گفتم " با من چیکار داری " و اونم گفت که میخواد راجع به تو باهام حرف بزنه
به اینجای حرفش که رسید به من نگاه کرد؛ یه لحظه استرس گرفتم! یعنی آرش میخواسته درمورد من چه حرفی بهش بزنه؟ اصلا چه حرفی زده؟
_ خلاصه که ازم خواست بریم یجا صحبت کنیم و منم که کنجکاو شده بودم که درمورد تو چی میخواد بگه و از طرفی بهش اعتماد نداشتم و برای همین بهترین جا همین پارک نزدیک خونه بود
رفتیم اونجا و از ترس حرف مردم یجای خلوت رو انتخاب کردم و نشستیم
مامان از روی مبلی که نشسته بود پاشد و اومد کنار من نشست؛ دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:
_ اون موقع همه چیز رو کامل برام تعریف کرد
لرز بدی به بدنم افتاد! همه چیز رو کامل تعریف کرده؟ پس چرا رفتار مامان انقدر باهام خوبه؟!
_ گفت زمانی که تو برای کار به خونه ی اونا رفتی، اون از تو خوشش اومده و خواسته که از تو خواستگاری کنه! البته اینم گفت خودش توی اون خونه زندگی نمیکرده و فقط گاهی میومده سر میزده وگرنه من سکته میکردم!
بعدم گفت که اون آخریا فهمیده که تو هم از اون خوشت اومده ولی خیلی سفت و سخت بودی و بهش رو نمیدادی
گفت که وقتی داشتی پشت تلفن به دوستت گیسو میگفتی از پسر صاحب کارت خوشت اومده، اونم داشته از اونجا رد میشده و اینو شنیده که ولی انگار هرکاری کرده بهش رو ندادی، آفرین دخترم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی898 مامان لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد: _ اونروز گذشت و منم به باباتون و شماها چیزی نگف
#خالهقزی899
دستی روی موهام کشید و ادامه داد:
_ بعدشم مثل اینکه تو متوجه نشدی اون از تو خوشش اومد و قصدش جدیه و بخاطر علاقه ات و فکر اینکه هیچ شانسی برای رسیدن بهش نداری، از کارت استعفا دادی و برگشتی خونه
چشمام هرلحظه درشت تر میشد! باورم نمیشه که آرش همچین داستانی ساخته و به مامان گفته! داستانی که سعی داشته من رو داخلش خیلی خوب نشون بده تا مشکلی برام پیش نیاد...
_ وقتی اون پسر همه ی این ماجراهارو تعریف کرد تازه فهمیدم دلیل ناراحتی و غمی که همیشه توی چشمای سارا بوده چه علتی داشته!
از طرفی هم به دخترم افتخار کردم که حاضر نشده حتی بخاطر عشقی که توی دلش به وجود اومده بوده، پا به راه اشتباه بذاره و اینطوری خودش رو اذیت کرده؛ البته از آرش هم خیلی خوشم اومد چون اذیتت نکرده و دنبال این دوستی های مسخره ی امروزی نبوده و قصد جدی داشته و مثل یه مرد عمل کرده
سارگل پوزخندی زد و با حرص گفت:
_ بعد این آقا آرشی که شما هم خیلی ازش خوشتون اومده! نگفت چرا انقدر دیر اقدام کرده؟ نگفت که چرا زودتر نیومده خواستگاری؟ نگفت چرا یکسال صبرکرد و بعد اومد؟ بعد از این همه مدت یهو یادش افتاده عاشق سارائه؟ یهو فیلش یاد هندستون کرده؟
مامان بدون اینکه ذره ای لبخندش کمتر بشه گفت:
_ بذار بگم خب! اینم جریان داره
_ جریانش چیه؟ چه جریانی میتونه داشته باشه اصلا؟
_ بعد از اینکه سارا استعفا میده، یه مشکلاتی توی خونواده شون پیش میاد و بعد از اونم آرش میره خارج کشور و الان تازه یه مدته برگشته وگرنه اینطور که خودش گفت میخواسته همون زمان بیاد خواستگاری
پوزخندی روی لبهام نشست، مادرِ ساده ی من خبر نداشت که یکسال پیش همین آرش منو مثل یه آشغال از زندگیش پرت کرد بیرون!