🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی894 کت و شلوار اسپرت پوشیده بود، حسابی به خودش رسیده بود و صورتش خوشحالتر از همیشه بود! _
#خالهقزی895
نگاهش نکردم چون حرفش درست بود! حرف دلِ من با حرفِ زبونم یکی نبود و چشمام این رو لو میدادن...
برای فرار از اون وضعیت به طرف در رفتم و گفتم:
_ بنظرم حرفامون تموم شد و بهتره بریم
_ عه ما که هنوز به تفاهم نرسیدیم
_ قرار هم نیست برسیم
_ زیاد مطمئن نباش
_ مطمئنم
_ نباش چون طبق چیزایی که من به مامانت گفتم، نباید مطمئن باشی
با حرص نگاهش کردم و عصبی گفتم:
_ به مامانم چیا گفتی که اینطوری میگی؟
_ حالا بماند
_ درهرصورت دلت رو خوش نکن، هیچکس نمیتونه منو مجبور به کاری که نمیخوام و دوست ندارم، بکنه!
_ باشه تو درست میگی
از روی صندلی پاشد و همینطور که به اطراف نگاه میکرد، ادامه داد:
_ اتاقت هم قشنگ و دنجه، البته بده که سارگلم اینجا میخوابه ها!
_ یعنی چی؟
_ عقد که کردیم گاهی وقتا هم قراره من شب اینجا بمونم دیگه، اونوقت سارگل رو چیکار کنیم؟
با این حرفش چشمام از حدقه بیرون زد! با دهن باز نگاهش کردم و گفتم:
_ تو خیلی پررویی، میدونستی؟
غش غش خندید و با سرخوشی گفت:
_ راست میگم دیگه، اگه دروغ میگم بگو دروغه
با حرص پوفی کشیدم و در اتاقم رو باز کردم و گفتم:
_ بیا برو بیرون
_ نشسته بودیم حالا
_ لازم نکرده، برو بیرون ببینم
اومد جلو تا از اتاق بره بیرون اما لحظه ی آخر وقتی داشت از کنارم رد میشد، یه لحظه خم شد و روی موهام که از شالم بیرون زده بود رو سریع بوسید و بعد بدون اینکه صبرکنه تا اصلا من بتونم عکس العملی نشون بدم، از اتاق بیرون رفت...
سرجام خشکم زد! انگار که یه جریان برق قوی بهم وصل شد! دستم آروم آروم بالا اومد و روی موهام قرار گرفت... موهایی که چند ثانیه ی پیش با لبهای آرش تماس گرفته بود!
کم کم از حالت بهت دراومدم و لبخندی روی لبهام نشست. دروغ چرا؟ حس خوبی بهم دست داد...