🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی893 تقریبا نیم ساعتی از اومدنشون گذشته بود که آمنه جون رو به مامان و بابا گفت: _ خب اگه ش
#خالهقزی894
کت و شلوار اسپرت پوشیده بود، حسابی به خودش رسیده بود و صورتش خوشحالتر از همیشه بود!
_ چیه خوب شدم؟
پوزخندی به این همه اعتماد بنفسش زدم و گفتم:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
_ مشخص نیست؟ یعنی هنوز متوجه نشدی ما اومدیم خواستگاری؟
_ چرا؟
_ چی چرا؟
_ این همه نقشه رو چرا ریختی؟ مامانمو چطوری راضی کردی؟ اصلا از کجا پیداش کردی؟ کِی باهاش حرف زدی؟ چطور این برنامه هارو ریختی؟
ابروهاش رو با لبخند بالا انداخت و گفت:
_ دیگه دیگه
_ میدونی چه استرسی به من وارد کردی؟
_ بله درجریانم مادرت همه چیز رو بهم گفت
با اعصاب خوردی دستم رو روی صورتم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم!
واقعا علت این کارای مامان رو درک نمیکردم
_ خب بنظرت تاریخ عقد کِی باشه؟
قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون اما سعی کردم چهره ی خونسردی داشته باشم
با جدیت و اخم از روی تخت پاشدم و گفتم:
_ من هیچوقت قرار نیست با تو ازدواج کنم، میفهمی؟ هیچوقت! یعنی اینو تو خوابت میبینی
_ بله بله
_ فکر میکنم آخرین باری که دیدمت هم حرفام رو واضح و کامل بهت زدم و تو هم قبول کردی و رفتی
_ رفتم اما قبول نکردم
_ درهرصورت تمام این نقشه هایی که کشیدی الکی بوده و هیچ فایده ای نداره
با آرامش دستاش رو بغل کرد و با لبخندی که همچنان روی لبهاش بود؛ گفت:
_ الکی نبوده، فایده هم داره، تو نگران نباش
_ چرا دست از سرم برنمیداری؟
_ تو چرا کوتاه نمیایی؟
_ چون...
حرفم رو خوردم، حرفی که مخالف حرف قلبم بود!
_ چون چی؟
دودل بودم که بگم یا نه! نگاهم رو ازش گرفتم و دلم رو به دریا زدم و گفتم:
_ چون دیگه نمیخوامت
_ چرا نگاهت رو ازم میگیری و میگی؟
_ چون دلم نمیخواد نگاهت کنم
_ دلت نمیخواد یا میترسی حرف دلت رو از چشمات بخونم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی894 کت و شلوار اسپرت پوشیده بود، حسابی به خودش رسیده بود و صورتش خوشحالتر از همیشه بود! _
#خالهقزی895
نگاهش نکردم چون حرفش درست بود! حرف دلِ من با حرفِ زبونم یکی نبود و چشمام این رو لو میدادن...
برای فرار از اون وضعیت به طرف در رفتم و گفتم:
_ بنظرم حرفامون تموم شد و بهتره بریم
_ عه ما که هنوز به تفاهم نرسیدیم
_ قرار هم نیست برسیم
_ زیاد مطمئن نباش
_ مطمئنم
_ نباش چون طبق چیزایی که من به مامانت گفتم، نباید مطمئن باشی
با حرص نگاهش کردم و عصبی گفتم:
_ به مامانم چیا گفتی که اینطوری میگی؟
_ حالا بماند
_ درهرصورت دلت رو خوش نکن، هیچکس نمیتونه منو مجبور به کاری که نمیخوام و دوست ندارم، بکنه!
_ باشه تو درست میگی
از روی صندلی پاشد و همینطور که به اطراف نگاه میکرد، ادامه داد:
_ اتاقت هم قشنگ و دنجه، البته بده که سارگلم اینجا میخوابه ها!
_ یعنی چی؟
_ عقد که کردیم گاهی وقتا هم قراره من شب اینجا بمونم دیگه، اونوقت سارگل رو چیکار کنیم؟
با این حرفش چشمام از حدقه بیرون زد! با دهن باز نگاهش کردم و گفتم:
_ تو خیلی پررویی، میدونستی؟
غش غش خندید و با سرخوشی گفت:
_ راست میگم دیگه، اگه دروغ میگم بگو دروغه
با حرص پوفی کشیدم و در اتاقم رو باز کردم و گفتم:
_ بیا برو بیرون
_ نشسته بودیم حالا
_ لازم نکرده، برو بیرون ببینم
اومد جلو تا از اتاق بره بیرون اما لحظه ی آخر وقتی داشت از کنارم رد میشد، یه لحظه خم شد و روی موهام که از شالم بیرون زده بود رو سریع بوسید و بعد بدون اینکه صبرکنه تا اصلا من بتونم عکس العملی نشون بدم، از اتاق بیرون رفت...
سرجام خشکم زد! انگار که یه جریان برق قوی بهم وصل شد! دستم آروم آروم بالا اومد و روی موهام قرار گرفت... موهایی که چند ثانیه ی پیش با لبهای آرش تماس گرفته بود!
کم کم از حالت بهت دراومدم و لبخندی روی لبهام نشست. دروغ چرا؟ حس خوبی بهم دست داد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی895 نگاهش نکردم چون حرفش درست بود! حرف دلِ من با حرفِ زبونم یکی نبود و چشمام این رو لو مید
#خالهقزی896
خودمم حال خودم رو نمیفهمیدم! از یه طرف پسش میزدم و از طرف دیگه با این کاراش ذوق میکردم!
به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم، الان وقت فکر کردن و ذوق کردن نبود پس از اتاق بیرون رفتم، دوباره سرم رو پایین انداختم و رفتم روی مبل نشستم...
_ خب بچه ها صحبت کردید؟
به آمنه جون که این سوال رو پرسیده بود نگاه کردم؛ آرش جوابی بهش نداد پس اجباراً گفتم:
_ بله
_ خب به کجا رسیدید؟
واقعا دلم میخواست بگم به هیچ جا، دلم میخواست بگم که به اجبار اینجا نشستم اما جلوی خودم رو گرفتم و چیزی نگفتم و اینبار آرش جواب داد:
_ مامان با یبار حرف زدن که نمیشه به جایی رسید
_ بله قطعا باید بازهم صحبت کنید، خانواده ها هم باید بیشتر با هم آشنا بشن
مامان سری تکون داد و در تایید حرف آمنه جون گفت:
_ بله درسته
بقیه مراسم چیزخاصی نداشت و فقط حرفهای عادی رد و بدل شد. تقریبا یکساعت بعد هم اونا برخلاف اصرارهای بیخود مامان برای اینکه شام بمونن، بالاخره پاشدن و رفتن.
قرارهم شد که آمنه جون فردا زنگ بزنه و نظر من رو از مامان بپرسه و اگه نظرم مثبت بود، برای مثلا آشناییِ بیشتر با هم قرارِ دوباره بذارن...
موقع رفتنشون هم من تمام تلاشم رو کردم تا با آرش رو در رو نشم اما اون دم در سالن گیرم آورد و چشمکی بهم زد و آروم گفت:
_ فعلا خانومم
منم فقط حرص خوردم و نتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم!
مامان بابا تا در خونه هم به استقبالشون رفتن ولی من و سارگل دیگه نرفتیم
بعد از رفتنشون، اومدم روی یکی از مبلها نشستم و با حرص گفتم:
_ باورم نمیشه سارگل، حتی یک درصد فکرش رو نمیکردم کسی که امشب از این در میاد تو آرش باشه
سارگل هم اومد کنارم نشست و گفت:
_ منم باورم نمیشد، هنوزم نمیشه
_ تو خبر نداشتی اصلا؟
_ نه به خدا
_ مامان این کارهارو از کجا یاد گرفته؟
_ یاد گرفتن هیچی! کِی انقدر لارج شده؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی896 خودمم حال خودم رو نمیفهمیدم! از یه طرف پسش میزدم و از طرف دیگه با این کاراش ذوق میکردم
#خالهقزی897
با تاسف سر تکون دادم و گفتم:
_ خدا میدونه آرش چی بهش گفته
_ هرچی که گفته خودش رو خوب تو دل مامان جا کرده چون تمام مدت با یه لبخند خاص نگاهش میکرد
_ واقعا؟ من اصلا حواسم به هیچی نبود
_ آره بابا همش چشمش به آرش بود
بدجور رفتم توی فکر، دلم میخواست زودتر همه ی ماجرا رو بفهمم... بفهمم که این همه اتفاف کِی و چطوری افتاده که من باخبر نشدم!
_ خب اینم از این
با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم و بدون معطلی رو بهش گفتم:
_ مامان میشه بیایی و تعریف کنی که چیشده؟
بابا که همچنان توی فکر بود، سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
_ منم همین رو میخوام، از اول منتظر بودم این مراسم تموم بشه تا بفهمم چیشده
مامان چادر و روسریش رو برداشت و با لبخند روی مبل نشست و گفت:
_ میگم براتون
_ زود بگو
_ هیچی قضیه از این قراره که یه روز من از خونه رفتم بیرون که یکم سبزی بخرم اما هنوز از خونه دور نشده بودم که یکی صدام زد؛ وایسادم و دیدم یه پسر خوش قد و بالا از یه ماشین پیاده شد و به سمتم اومد
هرچی نگاهش کردم نشناختمش برای همین صبرکردم تا ببینم چیکارم داره؛ اونم وقتی بهم رسید خیلی مودبانه احوال پرسی کرد و بعد ازم خواست که بریم یه جایی تا باهام حرف بزنه!
اینو که گفت من خیلی ترسیدم، فکر کردم دزدی چیزیه و برای همین اخمام رو کشیدم توی هم و بهش گفتم " خجالت بکش من جای مادرتم " بعدش هم ترسیدم برم سبزی فروشی و برگشتم توی خونه...
سرتا پا گوش شده بودم و به حرفای مامان گوش میدادم! باورم نمیشد که آرش همچین کاری کرده بود؛ یعنی واقعا با خودش فکر نکرده بود که ممکنه با این کارش برای من دردسر درست کنه؟ ممکنه مامانم عکس العمل بدی نشون بده و من اذیت بشم؟! معلومه که براش مهم نبوده... یعنی درواقع من براش مهم نیستم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی897 با تاسف سر تکون دادم و گفتم: _ خدا میدونه آرش چی بهش گفته _ هرچی که گفته خودش رو خوب
#خالهقزی898
مامان لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد:
_ اونروز گذشت و منم به باباتون و شماها چیزی نگفتم تا نگران نشید، تا اینکه دو روز بعد وقتی میخواستم برم خونه ی خانم کریمی کوچه بغلی که روضه داشت، بازم ماشینش رو کنار کوچه دیدم
این دفعه بیشتر ترسیدم و خواستم برگردم توی خونه که سریع جلوم رو گرفت و اجازه نداد؛ خواستم جیغ بزنم و همسایه هارو صدا کنم که سریع گفت " من پسر کسی ام که دخترتون قبلا براش کار میکرد "
اینو که گفت، دهنم بسته شد و جیغ نزدم اما هنوز هم ترس داشتم، بهش گفتم " با من چیکار داری " و اونم گفت که میخواد راجع به تو باهام حرف بزنه
به اینجای حرفش که رسید به من نگاه کرد؛ یه لحظه استرس گرفتم! یعنی آرش میخواسته درمورد من چه حرفی بهش بزنه؟ اصلا چه حرفی زده؟
_ خلاصه که ازم خواست بریم یجا صحبت کنیم و منم که کنجکاو شده بودم که درمورد تو چی میخواد بگه و از طرفی بهش اعتماد نداشتم و برای همین بهترین جا همین پارک نزدیک خونه بود
رفتیم اونجا و از ترس حرف مردم یجای خلوت رو انتخاب کردم و نشستیم
مامان از روی مبلی که نشسته بود پاشد و اومد کنار من نشست؛ دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:
_ اون موقع همه چیز رو کامل برام تعریف کرد
لرز بدی به بدنم افتاد! همه چیز رو کامل تعریف کرده؟ پس چرا رفتار مامان انقدر باهام خوبه؟!
_ گفت زمانی که تو برای کار به خونه ی اونا رفتی، اون از تو خوشش اومده و خواسته که از تو خواستگاری کنه! البته اینم گفت خودش توی اون خونه زندگی نمیکرده و فقط گاهی میومده سر میزده وگرنه من سکته میکردم!
بعدم گفت که اون آخریا فهمیده که تو هم از اون خوشت اومده ولی خیلی سفت و سخت بودی و بهش رو نمیدادی
گفت که وقتی داشتی پشت تلفن به دوستت گیسو میگفتی از پسر صاحب کارت خوشت اومده، اونم داشته از اونجا رد میشده و اینو شنیده که ولی انگار هرکاری کرده بهش رو ندادی، آفرین دخترم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی898 مامان لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد: _ اونروز گذشت و منم به باباتون و شماها چیزی نگف
#خالهقزی899
دستی روی موهام کشید و ادامه داد:
_ بعدشم مثل اینکه تو متوجه نشدی اون از تو خوشش اومد و قصدش جدیه و بخاطر علاقه ات و فکر اینکه هیچ شانسی برای رسیدن بهش نداری، از کارت استعفا دادی و برگشتی خونه
چشمام هرلحظه درشت تر میشد! باورم نمیشه که آرش همچین داستانی ساخته و به مامان گفته! داستانی که سعی داشته من رو داخلش خیلی خوب نشون بده تا مشکلی برام پیش نیاد...
_ وقتی اون پسر همه ی این ماجراهارو تعریف کرد تازه فهمیدم دلیل ناراحتی و غمی که همیشه توی چشمای سارا بوده چه علتی داشته!
از طرفی هم به دخترم افتخار کردم که حاضر نشده حتی بخاطر عشقی که توی دلش به وجود اومده بوده، پا به راه اشتباه بذاره و اینطوری خودش رو اذیت کرده؛ البته از آرش هم خیلی خوشم اومد چون اذیتت نکرده و دنبال این دوستی های مسخره ی امروزی نبوده و قصد جدی داشته و مثل یه مرد عمل کرده
سارگل پوزخندی زد و با حرص گفت:
_ بعد این آقا آرشی که شما هم خیلی ازش خوشتون اومده! نگفت چرا انقدر دیر اقدام کرده؟ نگفت که چرا زودتر نیومده خواستگاری؟ نگفت چرا یکسال صبرکرد و بعد اومد؟ بعد از این همه مدت یهو یادش افتاده عاشق سارائه؟ یهو فیلش یاد هندستون کرده؟
مامان بدون اینکه ذره ای لبخندش کمتر بشه گفت:
_ بذار بگم خب! اینم جریان داره
_ جریانش چیه؟ چه جریانی میتونه داشته باشه اصلا؟
_ بعد از اینکه سارا استعفا میده، یه مشکلاتی توی خونواده شون پیش میاد و بعد از اونم آرش میره خارج کشور و الان تازه یه مدته برگشته وگرنه اینطور که خودش گفت میخواسته همون زمان بیاد خواستگاری
پوزخندی روی لبهام نشست، مادرِ ساده ی من خبر نداشت که یکسال پیش همین آرش منو مثل یه آشغال از زندگیش پرت کرد بیرون!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی899 دستی روی موهام کشید و ادامه داد: _ بعدشم مثل اینکه تو متوجه نشدی اون از تو خوشش اومد
#خالهقزی900
_ خلاصه بعد از اینکه همه ی اینارو تعریف کرد، ازم خواست به سارا نگم تا سوپرایز بشه و منم قبول کردم. اولش میخواستم به پدرت و سارگل بگم اما ترسیدم از دهنشون بپره و بهت لو بدن برای همین از اونا هم پنهان کردم و این کارم رو سخت تر کرد درحدی که این آخرباری مجبور شدم الکی بگم عاقت میکنم تا شاید تو مجبور بشی توی مراسم شرکت کنی و موفق هم شدم وگرنه کدوم مادری دلش میاد بچه اش رو عاق کنه که من دومیش باشم؟
حالا هم با اینکه خیلی ناراحتم که اون حرف رو بهت زدم اما خب از نتیجه اش خیلی خوشحالم
طبق این چندباری که آرش رو دیدم و باهاش حرف زدم متوجه شدم که خیلی پسر خوبیه، خیلی هم سارا دوست داره، سارا هم که اونو دوست داره و یکساله بخاطرش غمگینه؛ چه چیزی بهتر از اینکه الان اون اومده خواستگاری؟ چه نتیجه ای بهتر از این؟
با این داستانی که آرش برای مامان تعریف کرده بود، از خودش یه فرشته و از منم یه عاشق ساخته بود!
_ خب ساراخانم حالا بگو ببینم، اگه میفهمیدی خواستگارت کیه هم انقدر مخالفت میکردی؟
خواستم دهن باز کنم و بگم " آره " بگم که هیچ علاقه ای به اون ندارم و نمیخوام که دیگه قراری برای خواستگاری باهاشون بذاره اما قبل از اینکه من فرصت کنم حرفی بزنم، بابا گفت:
_ اول اینکه کار اشتباهی کردی که از من پنهان کردی! طبق حرفات چندبار اونو دیدی و یه کلمه حرف به من نزدی! ای کاش از اولش بهم میگفتی اما حالا که دیگه همه چیز گذشته فکر کردن به اینا اشتباهه، کاریش نمیشه کرد، الان تنها چیزی که مهمه ساراست
با بغض و چشمای نمدار نگاهم کرد و ادامه داد:
_ یکساله دارم عذاب میکشم که چرا دخترم باید زندگیش بخاطر من خراب شده باشه؟ که چرا باید همیشه غمگین باشه؟ که چرا هیچوقت نباید واقعی و از ته دلش بخنده؟ اما حالا... امشب که فهمیدم کسی هست که دخترم رو دوست داره و این حس بینشون مشترکه، بالاخره میتونم سرم رو راحت روی بالشت بذارم و راحت بخوابم! دیگه امشب خیالم راحته که دختر منم قراره خوشبخت بشه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی900 _ خلاصه بعد از اینکه همه ی اینارو تعریف کرد، ازم خواست به سارا نگم تا سوپرایز بشه و من
#خالهقزی901
دهنم بسته شد و زبونم لال! از یاد بردم هرچیزی که میخواستم بگم! فراموش کردم حرفایی که توی مغزم چیده بودم و میخواستم به مامان بگم!
وقتی بابا داشت از خوشحالیش میگفت من چطور خوشحالیش رو خراب میکردم؟ وقتی داشت از اینکه قراره راحت بخوابه حرف میزد، من چطور خرابش میکردم؟! مگه دلم میومد؟! مگه میتونستم؟!
نه... من اصلا نمیتونستم... بهتره الان چیزی نگم و صبرکنم تا فردا یه موقعیت بهتر پیدا کنم و یجوری به یه بهونه ای حرفم رو بهشون بزنم
_ خب دخترم حالا اگه زنگ زدن چی بگم؟
همینطور که سرم پایین بود، گفتم:
_ فکرام رو میکنم و بهتون میگم
_ مگه فکر هم لازمه بکنی؟
_ بعد از این همه مدت، بله لازمه
_ باشه دخترم هرطور راحتی
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
_ من خیلی خسته ام، با اجازه میرم بخوابم
_ برو بخواب دخترم شبت خوش
_ شب همگی بخیر
رفتم توی اتاق و در رو پشت سرم بستم، با همون لباسا روی تختم دراز کشیدم و با بغض به سقف زل زدم...
یه روزی آرزوی یه همچین اتفاقی رو داشتم؛ آرزوی اینکه آرش با خانواده اش بیاد خواستگاریم و خانواده ی منم قبول کنن... و حالا دقیقا اون اتفاق افتاده اما من دیگه ذوقی براش ندارم... گیسو همیشه چی میگه؟ میگه هرچیزی توی زمان خودش ارزش داره و اگه از زمانش بگذره برامون بی ارزش میشه!
چشمام رو بستم و ناخودآگاه اون لحظه ای که آرش روی موهام رو بوسید توی ذهنم نقش بست!
چقدر حس خوبی بهم داد... یه حس خیلی قشنگ... یه حسِ امن... یه حسی که بدجور به دلم نشست!
سرم رو تند تند تکون دادم تا این افکار مسخره ازش خارج بشن؛ من قرار نیست کنار آرش حس امن داشته باشم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی901 دهنم بسته شد و زبونم لال! از یاد بردم هرچیزی که میخواستم بگم! فراموش کردم حرفایی که تو
#خالهقزی902
آرشی که منو ول کرد و رفت و تونست یکسال بدون من دووم بیاره، باز هم میتونه اینکار رو بکنه پس من حق ندارم دوباره بهش اعتماد کنم!
_ ولی شاید این یکسال به اونم بد گذشته باشه ها
با شنیدن صدای سارگل از جا پریدم و هینی کشیدم! اصلا متوجه اومدنش نشده بودم!
چپ چپ نگاهش کردم و با اخم گفتم:
_ تو چرا هی مثل جن جلوی من ظاهر میشی؟
_ من عادی میام، تو انقدر غرق فکری که متوجه اومدنم نمیشی
_ هوم
_ بلند بلند هم فکر میکنی همه میشنون خب
_ خیلی بلند گفتم؟ مامان اینا شنیدن؟
_ نه در اون حد نبود
_ خوبه
اونم اومد با همون لباسا کنارم دراز کشید و گفت:
_ جوابمو ندادی
_ جواب چی رو؟
_ حرفم رو، همین که گفتم شاید تو این یکسال به اونم سخت گذشته باشه
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ برام مهم نیست بهش چطوری گذشته، مهم اینه که هرطور بوده تونسته تحمل کنه
_ مثل تو
_ اصلا قابل مقایسه نیست
_ هست! تو هم دست از تلاش برای نجات رابطه تون برداشتی و این مدت هرچند سخت اما تحمل کردی و روزهات رو گذروندی
شونه ام رو بهش کوبیدم و گفتم:
_ من تلاشم رو کردم اما وقتی پس زده شدم دیگه نتونستم کاری کنم و دست برداشتم
_ مگه نمیگن عاشق هرچیزی رو به جون میخره؟
_ خب که چی؟
_ تو عاشق بودی اما همه چیز رو به جون نخریدی؛ اونم عاشق بود و همه چیز رو به جون نخرید! پس درواقع شما هرجفتتون مقصرید و بنظرم جفتتون لیاقت اینکه به همدیگه یه شانس دوباره بدید رو دارید
چپ چپ نگاهش کردم و با حرص گفتم:
_ بعد از این همه سختی؟
_ لازمه بازم تکرار کنم که آدم عاشق باید هرچیزی رو به جون بخره؟ اصلا عشق یعنی همین دیگه... عشق یعنی سختی کشیدن... وگرنه اگه سختی نداشته باشه که فرقی با " دوست داشتن " نداره! عشق و دوست داشتن توی همین متفاوتن دیگه... تو باید کلی سختی بکشی تا بتونی به معشوقت برسی و این سختی رسیدن رو قشنگ تر میکنه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی902 آرشی که منو ول کرد و رفت و تونست یکسال بدون من دووم بیاره، باز هم میتونه اینکار رو بکن
#خالهقزی903
پوزخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:
_ خواهرِ من! تو احتمالا فیلم زیاد میبینی که واقعیت و خیال رو با هم قاطی کردی! درضمن منظور از اون سختی کشیدن، سختیه که درجهت رسیدن باشه نه ول کردن معشوقت و تنها گذاشتنش!
_ نه نه نه! آبجی خانم خیلی از آدمای عاشق اول از هم جدا شدن و بعد باز به هم رسیدن
_ باشه سارگل حق با توئه
_ معلومه که حق با منه
پاشدم نشستم و زانوهام رو توی بغلم گرفتم و گفتم:
_ من دیگه نمیتونم به آرش اعتماد کنم
_ آبجی بهت برنخوره ولی خب بنظرم اون بیشتر نمیتونه بهت اعتماد کنه
_ سارگل!
_ دروغ میگم مگه؟ تو خیلی حق بجانبی! یعنی انگار به کل فراموش کردن که دلیل به هم خوردن رابطتون خودت بودی! درسته که آرش هم زیاده روی کرد ولی حداقل یکم بهش حق بده آبجی... تو خودت اونروز که اونارو تو باغ کنار هم دیدی چقدر شکستی؟ خب آرش هم وقتی تورو کنار کوهیار دیده و کوهیار هم که اون چرت و پرتارو بهش گفته، شکسته و خورد شده مخصوصا که بعدش متوجه شده چندبار بهش دروغ گفتی
با بغض نگاهش کردم و گفتم:
_ آدم عاشق بخشش بلده اما اون بلد نبود
_ عین خودت که الان بلد نیستی
_ آره من بلد نیستم چون دیگه عاشق نیستم
_ خودتم خوب میدونی که هستی
_ نیستم سارگل، من عاشق نیستم، بخشش بلد نیستم، حاضر هم نیستم همه چیز رو به جون بخرم
_ داری خودخواهانه حرف میزنی
با حرص مشتی توی بازوش کوبیدم و گفتم:
_ سارگل تو توی سالن جلوی مامان اینا از آرش بد میگی و اینجا براش شدی دایه ی مهربون تر از مادر و همش داری ازش دفاع میکنی؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی903 پوزخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم: _ خواهرِ من! تو احتمالا فیلم زیاد میبینی که واقعیت
#خالهقزی904
پاشد روبروم نشست و با لبخند دستام رو توی دستای گرمش گرفت و گفت:
_ آبجی جونم... قربونت برم... آرش کیه منه آخه؟ چه اهمیتی برای من داره؟ هیچی! این تویی که برای من اهمیت داری؛ این تویی که خواهر منی؛ این تویی که جون منی! اگه تو غمگین باشی منم غمگینم... اگه تو خوب نباشی منم خوب نیستم برای همین دارم تمام تلاشم رو میکنم که خوب بشی
روی دستم رو بوسید و با لبخند ادامه داد:
_ شما دوتا همدیگه رو دوست دارید فقط یه اتفاقات بدی افتاد که مجبور شدید یه مدت از همدیگه دور بشید و جدا باشید
تو اشتباه کردی، اونم اشتباه کرد... تو مقصر بودی، اونم مقصر بود... تو پنهان کاری کردی و اونم به عشقش اعتماد نکرد... هر جفتتون مسیر غلط متفاوتی رو رفتید و بنظرم به یه اندازه مقصرید
الانم من هم توی چشمای تو عشق رو میبینم و هم امشب تو چشمای اون عشق رو دیدم وگرنه عمراً این حرفارو نمیزدم!
و بنظرم حالا که آرش داره تلاش میکنه بهت اعتماد کنه، تو هم یه تلاشی بکن شاید تونستی باز هم بهش اعتماد کنی و همه چیز رو درست کنی
لبخندی هرچند تلخ روی لبهام نشست و آروم گفتم:
_ تو کِی انقدر بزرگ شدی توله سگ؟
_ الان بهم توهین کردی یا ازم تعریف کردی؟
_ این حرفای قلمبه سلمبه رو از کجا یاد گرفتی
_ دیگه دیگه
_ قبلنا از این چیزا نمیگفتی
چشمکی زد و با شیطنت گفت:
_ یکی از ثمرات عشق همینه دیگه
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ خیلی خب پررو نشو
_ چشم... حالا من رو بیخیال... بگو ببینم حاضری تلاش کنی یا نه؟ حاضری تو هم یه قدم برداری؟
حرفای سارگل بدجور به فکر فرو بردم! تک تک حرفاش درست بود و من شاید توی ظاهر قبول نمیکردم اما پیش وجدانم نمیتونستم منکر این قضیه باشم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی904 پاشد روبروم نشست و با لبخند دستام رو توی دستای گرمش گرفت و گفت: _ آبجی جونم... قربونت
#خالهقزی905
من آرش رو دوست داشتم اما یه حس خیلی قوی جلوم رو میگرفت تا نخوام به بودن باهاش فکر کنم!
اون حس چی بود و چرا بود رو نمیدونم اما هرچی که بود انقدری قوی بود که من رو وادار میکرد!
نگاهم رو از سارگل گرفتم و به ناچار گفتم:
_ من آرش رو دوست ندارم سارگل
_ میشه انقدر دروغ نگی؟
_ دروغ نمیگم
_ آبجی تو با تک تک حرکاتت داری نشون میدی که آرش رو دوست داری، مخصوصاً با چشمات!
سکوت کردم، دستم پیشش رو شده بود و نمیتونستم گولش بزنم...
_ باشه آبجی هیچی نگو، منم دیگه تحت فشارت نمیذارم تا بشینی قشنگ فکر کنی و ببینی چه کاری به نفعته و چه کاری به ضررت؛ من چیزایی که میدونستم درسته رو بهت گفتم
از روی تخت پاشدم و جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. آرایشم کمرنگ تر شده بود و لباسمم بخاطر خوابیدن روی تخت، یکم چروک شده بود
_ سارگل؟
_ جانم
_ مامان کِی سلیقه اش انقدر خوب شده؟ کِی سایز من رو انقدر دقیق بلد شده؟ یادمه یبار یه لباس برام خریده بود که سه سایز از من بزرگتر بود
سارگل جوابی بهم نداد، از داخل همون آیینه نگاهش کردم و گفتم:
_ زبونت از کار افتاد؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
_ راستشو بگم؟
_ راستِ چیو
_ بگم یا نگم؟
_ الان انتظار داری من بگم نه دروغ بگو؟
از روی تخت پاشد و اومد پشت سرم ایستاد، چونه اش رو روی شونه ام گذاشت و با لبخند گفت:
_ این لباسو مامان برات نخریده
_ تو خریدی؟
_ نچ آرش جون خریده
اخمام درهم شد و با عصبانیت گفتم:
_ چی؟ آرش خریده؟
_ بله
_ یعنی مامان رفته بهش گفته اینو بخره؟
_ نخیر! الان که تو اومدی توی اتاقت مامان گفت که آرش اینو خریده و آورده به عنوان هدیه داده
با تاسف و ناباوری سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ آرش خیلی غلط کرده! حالا دیگه من انقدر بدبخت شدم که اون باید واسم لباس بخره؟!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی905 من آرش رو دوست داشتم اما یه حس خیلی قوی جلوم رو میگرفت تا نخوام به بودن باهاش فکر کنم!
#خالهقزی906
انقدر عصبی بودم که فراموش کردم سارگل کنارمه و لباس رو کامل درآوردم و لباسهای خودم رو پوشیدم و زیرلب گفتم:
_ مادرِ ما هم جن زده شده، نه به اون زمان که کوهیار اومده بود خواستگاری، تو خونه جنجال بپا کرده بود که این چرا به تو چشم داشته! نه به حالا که یهو شده عاشق سینه چاک و طرفدار سفت و سخت آرش!
_ جون چه بدنی
_ خفه شو سارگل و برو بخواب، بسه دیگه
_ چشم ما رو نخور ما هزارتا آرزو داریم
چپ چپ نگاهش کردم و رفتم روی تختم دراز کشیدم
_ چراغ رو زود خاموش کن سارگل
_ چشم
پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص چشمام رو روی هم فشار دادم. کثافط چه سایزم رو هم دقیق بلد بوده که فیتِ تنم خریده!
_ آره بخدا
پتو رو از روی سرم برداشتم و با اخم گفتم:
_ چی میگی تو؟
_ حرفتو تایید کردم
_ کدوم حرفمو؟
_ همین که کثافط چه سایزتو دقیق بلد بوده
_ هوف باز بلند فکر کردم؟
_ عه فکر بود؟ فکر کردم با من حرف زدی
جوابشو ندادم و دوباره پتو رو کشیدم روی سرم
به گیسو قول داده بودم که بعد از مراسم زنگش بزنم و همه چیز رو تعریف کنم اما الان انقدر مغزم داغه که اصلا توانایی حرف زدن باهاش رو ندارم! فردا زنگ میزنم و همه چیز رو بهش میگم...
_ سارا من خوابم نمیاد
_ من چیکار کنم؟
_ بیا حرف بزنیم
دستم رو روی سرم که داغ شده بود گذاشتم و گفتم:
_ سارگل میخوام بخوابم اذیت نکن
_ تازه ساعت یازده ها
_ خب این یعنی دیروقته
_ نخواب دیگه
_ شب بخیر خواهر بادرکم!
با این حرفم دیگه ساکت شد و منم چشمام رو بستم و سعی کردم به سردردم توجه نکنم و زودتر بخوابم...
_ آبجی؟ آبجی بیدار شو این گیسو خودشو کشت بخدا، پاشو تا نیومده اینجا مارو هم بکشه
یکی از چشمام رو باز کردم و گیج و منگ به سارگل که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم.
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی906 انقدر عصبی بودم که فراموش کردم سارگل کنارمه و لباس رو کامل درآوردم و لباسهای خودم رو پ
#خالهقزی907
درحالی که هنوز مغزم خواب بود، گفتم:
_ چی میگی اول صبحی سارگل؟
_ بابا گیسو زنگ زده بهت دیده جواب نمیدی، زنگ زده به من بیدارم کرده، پاشو زنگش بزن میخوام بگیرم بخوابم
چشمام رو چندبار باز و بسته کردم تا خواب ازشون بپره و موبایلم رو برداشتم. صفحه اش رو روشن کردم تا به گیسو زنگ بزنم که همون لحظه خودش زنگم زد
تماسش رو جواب دادم و گفتم:
_ بله
_ بله و زهرمار، عوضی انگار تو عادت کردی هی جواب تلفنای منو ندیا! مگه قرار نشد تا خواستگاری تموم شد به من زنگ بزنی؟ برا چی نزدی؟ غلط کردی کپه ی مرگتو گذاشتی و بدون اینکه همه چیز رو برام توضیح بدی گرفتی خوابیدی
خمیازه ای کشیدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_ گیسو ساعت چنده؟
_ شیش
_ شیش صبح یا عصر؟
_ خری؟ معلومه که صبح
چشمام از حدقه بیرون زد! با تعجب نگاهی به ساعت گوشیم انداختم و وقتی دیدم واقعا شیش صبحه، با حرص گفتم:
_ مرده شورتو ببرن گیسو! ساعت شیش صبح زنگ زدی منو بیدار کردی که چی؟
_ حقته، تا تو باشی همون دیشب به من زنگ زدی
_ برو گمشو تا بخوابم؛ بعد که بیدار شدم همه چیزو میگم برات
_ نه اصلا راه نداره
_ بخدا الان مغزم خوابه، هیچی یادم نیست
_ ای بمیری سارا
_ باشه شب بخیر
_ بیدار شدی زنگم میزنی؟
_ بیا خونمون، البته الان نیایی، یه سه چهارساعت دیگه بیا
_ زشت نیست صبح جمعه؟
_ نه خداحافظ
_ برو بمیر خداحافظ
گوشیم رو قطع کردم و پرتش کردم روی میز و چشمام رو بستم تا دوباره بخوابم که صدای سارگل رو شنیدم...
_ میخواد بیاد اینجا؟
_ اوهوم احتمالا
_ پانشه الان بیاد باز بیدارمون کنه
_ نه خداروشکر روش نمیشه
سارگل دیگه چیزی نگفت و منم پتو رو کشیدم روی سرم و چیزی نگذشت که خوابم برد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی907 درحالی که هنوز مغزم خواب بود، گفتم: _ چی میگی اول صبحی سارگل؟ _ بابا گیسو زنگ زده بهت
#خالهقزی908
_ آبجی تصمیمت رو گرفتی یا نه؟
همینطور که موهام رو دم اسبی بالای سرم میبستم، چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ سارگل نخوای شروع کنیا
_ فقط یه سوال پرسیدم خب
_ نپرس، نگو، دخالت نکن، بیخیال من شو، اوکی؟
دهنش رو کج کرد و گفت:
_ نات اوکی
_ مگه من تو رابطه ی تو دخالت میکنم آخه؟
_ پس نه! کی بود میگفت باید حتما یه روز پسره رو ببینم
_ گفتم ببینم، نگفتم دخالت کنم!
اومد حرفی بزنه که صدای مامان از بیرون اومد:
_ دخترا بیایید گیسو اومده
فرصت رو غنیمت شمردم و سریع از اتاق بیرون رفتم، مامان کنار در سالن منتظر گیسو ایستاده بود و بابا هم نبود. نگاهی به ساعت انداختم، عقربه ها روی عدد یازده بودن! گیسوی بیچاره تا الان چطوری طاقت آورده و جلوی خودش رو گرفته؟
_ سلام دخترم خوش اومدی
_ سلام خاله جون خوبید؟ شرمنده مزاحم شدم
_ این حرفا چیه؟ مراحمی، بیا تو دخترم
گیسو اومد داخل و با دیدن من چشم غره ای بهم رفت و با حرص گفت:
_ سلام خانمِ خوش خواب
لبخندی زدم و جوری که حرصش رو دربیارم، گفتم:
_ سلام به خانمی که داره از فضولی میترکه
چشم و ابرویی اومد که یعنی جلوی مامانت چیزی نمیتونم بگم، منم خندیدم و حرفی نزدم
_ گیسوجان صبحونه خوردی؟
_ بله خاله جون ممنون
_ خب سارا پس تو بیا صبحونتو بخور
خودم رو روی یکی از مبلها انداختم و گفتم:
_ گشنه ام نیست، صبرمیکنم تا ناهار
_ ضعف میکنی تا اون موقع، دیشبم که شام نخوردی
_ نمیخوام مرسی
_ خیلی خب پس من برم ناهار رو آماده کنم
مامان رفت توی آشپزخونه و به محض رفتنش، گیسو اومد کنارم نشست و با حرص نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:
_ گور به گور شده چرا انقدر دیر بیدار شدی؟
_ من خیلی وقته بیدارم، تو خودت نیومدی
_ آره از چشمای پف کرده ات معلومه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی908 _ آبجی تصمیمت رو گرفتی یا نه؟ همینطور که موهام رو دم اسبی بالای سرم میبستم، چپ چپ نگا
#خالهقزی909
شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم و گفتم:
_ خب تو زودتر میومدی
_ منتظر موندم بیدار بشی زنگم بزنی اما هرچی صبرکردم دیدم خبری ازت نیست و انگار به لقاء الهی پیوستی! خلاصه که دیگه خودم پاشدم اومدم
_ لقاء الهی؟
_ کوفت حالا نمیخواد غلط املایی بگیری! بگو ببینم دیشب چیشد؟ یارو کی بود؟ میشناختیش؟
با یادآوری دیشب لبخند روی لبم پاک شد و جاش رو به اخم بین ابروهام داد! با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ اوهوم
_ وا میشناختیش؟ کی بود مگه؟ از فامیلاتون؟
_ اگه بگم کی بود باورت نمیشه گیسو
_ مگه کی بود؟ بگو دیگه جون به لبم کردی
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم، نگاهش پر از کنجکاوی بود! شاید اگه تو یه موقعیت دیگه بودم کلی اذیتش میکردم اما توی این موضوع اصلا حوصله نداشتم پس بدون معطلی گفتم:
_ آرش
چشماش از حدقه بیرون زد و دهنش باز شد! با تعجب نگاهم کرد و زیرلب گفت:
_ چی؟
_ خواستگار دیشب من آرش بود
_ مگه...مگه میشه؟
_ حالا که شده
گیج و منگ نگاهم کرد و چیزی نگفت! از قیافه اش یه لحظه خنده ام گرفت و گفتم:
_ ویندوزت سوخت؟
_ سارا داری مسخره بازی درمیاری؟
_ نه
_ داری اذیتم میکنی؟
_ نه!
_ یعنی آرش؟ وای مگه میشه؟ چطوری آخه؟
_ قضیه اش مفصله
_ یعنی خواستگار دیشبی که برای تو اومده بوده آرش بوده؟ خود آرش؟ همون آرش؟
_ آره دیگه گیسو! تو که بیشتر از من شوک زده شدی
_ زود باش تعریف کن ببینم
به سارگل که تازه از اتاق بیرون اومده بود نگاه کردم و گفتم:
_ سارگل توروخدا تو بیا براش تعریف کن من واقعا حوصله ندارم بگم
_ باشه الان میاما
یه سر رفت توی آشپزخونه و بعد اومد کنار گیسو که هنوز بهت زده بود نشست و همه چیز رو از سیر تا پیاز براش تعریف کرد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی909 شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم و گفتم: _ خب تو زودتر میومدی _ منتظر موندم بیدار بش
#خالهقزی910
حرفای سارگل که تموم شد، قیافه ی گیسو از اون حالت بهت زده دراومد و به یه لبخند مرموز روی لبهاش و ذوقِ توی چشماش تبدیل شد!
وقتی قیافشو دیدم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_ خفه شو گیسو
_ وا من که هنوز چیزی نگفتم!
_ خواستم پیشواز برم که نخوای زر الکی بزنی
_ ولی خدایی عجب حرکت خفنی زده! یعنی به عقل جن هم نمیرسید که خواستگارت اونه!
با ابروهاش اشاره ای به مامان که توی آشپزخونه بود، کرد و گفت:
_ خاله هم چه پایه بوده و ما خبر نداشتیما
سارگل آروم خندید و گفت:
_ البته آرش همه چیز رو با سانسور براش گفته ها
_ والا اینطور که تو میگی خاله انقدر از آرش خوشش اومده که اگه میگفته من به سارا تجاوز کردم هم خاله میگفته نوش جونت پسرم گوشت بشه به تنت
با این حرف مسخره اش جفتشون غش غش خندیدن و منم یه پس گردنی نثار دوتاشون کردم و گفتم:
_ هرجفتتون خفه شید، خب؟ حوصله ندارم
گیسو که اخمای من رو دید، دست از مسخره بازی برداشت و جدی شد و گفت:
_ خب حالا تو میخوای چیکار کنی؟
با اعصاب خوردی زانوهام رو آوردم بالا و بغل کردم و گفتم:
_ نمیدونم گیسو! من دیشب تا اومدم دهن باز کنم و بگم که آرش رو نمیخوام، بابام شروع کرد از خوشحالیش و رضایتش نسبت به این قضیه حرف زد و منم دلم نیومد ذوقش رو خراب کنم و چیزی نگفتم
_ عه عمو هم پسندید؟
_ اوهوم
_ انگار همه راضی ان جز عروس خانم
_ بله دیگه جز اصل کاری!
_ خب حالا قراره چی بشه؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ نمیدونم، باید یجوری به بابا بگم دیگه
_ چی میخوای بگی که دیشب نمیتونستی بگی؟
_ بخدا نمیدونم... من فعلا هیچی نمیدونم
گیسو اومد حرفی بزنه اما همون لحظه مامان از آشپزخونه بیرون اومد و اونم ساکت شد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی910 حرفای سارگل که تموم شد، قیافه ی گیسو از اون حالت بهت زده دراومد و به یه لبخند مرموز ر
#خالهقزی911
_ دخترا یکدومتون برید باباتون رو صدا بزنید دیگه دم ظهره بیدار بشه
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ مگه بابا هنوز خوابه؟
_ دیشب تا صبح از خوشحالی بیدار بود، نماز صبحش رو که خوند خوابید
احساس عذاب وجدان کل وجودم رو گرفت! بابا تا صبح از خوشحالی خوابش نبرده و منِ احمق میخوام بزنم این خوشحالیش رو خراب کنم
_ برید بیدارش کنید که کم کم ناهار داره حاضر میشه ها
سارگل روی مبل دراز کشید و گفت:
_ من که حال ندارم پاشم، خسته ام، این دوروز اندازه ی دوسال کار کردم
بالشت رو انداختم روی صورتش و با اخم گفتم:
_ حالا یه روز کار کردیا، نمیری یوقت
_ والا خودت دست به سیاه سفید نزدی
_ من عروس بودم مثلا
_ خب خوبه! نوبت منم میشه دیگه، اون موقع تو باید همه ی کارارو بکنی و منم میشینم نگاه میکنم
گیسو خندید و آروم مثلا طوری که مامان نشنوه گفت:
_ کی تورو میگیره آخه؟
اما مامان شنید و با خنده گفت:
_ ایشالا به وقتش نوبت شما دوتا هم میشه
_ نوبت من که شده
_ جداً؟ خبریه گیسوجان؟
_ بله مگه شما نمیدونید خاله؟
مامان نگاهی به من انداخت و گفت:
_ نه نمیدونم، سارا چیزی نگفته بهم
از روی مبل پاشدم و گفتم:
_ وقت نشد بگم، تا من میرم بابا رو بیدار کنم خودت تعریف کن گیسو
دیگه منتظر نموندم تا حرفاشون رو بشنوم و رفتم توی اتاق. بابا توی رخت خوابش دراز کشیده بود و خواب بود. رفتم کنارش نشستم و با دقت نگاهش کردم؛ یه لبخند خیلی ملیح روی لبهاش بود اما رنگش پریده بود!
قربونش برم حتما چون تا صبح بیدار مونده اینطوری رنگش پریده، به خودشم که نمیرسه، خیلی وقته برای قلبش چکاپ نرفته!
باید توی اولین فرصت خودم حتما یه چکاپ و دکتر ببرمش تا خیالم راحت بشه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی911 _ دخترا یکدومتون برید باباتون رو صدا بزنید دیگه دم ظهره بیدار بشه با تعجب نگاهش کردم
#خالهقزی912
از فکر بیرون اومدم و دستم رو آروم سر شونه اش گذاشتم و گفتم:
_ بابا؟ باباجونم بیدارشو دم ظهره
اصلا تکون نخورد، صورتش هم هیچ تغییری نکرد!
متعجب نگاهش کردم، بابا همیشه خواب سبکی داشت و با کوچیکترین حرکتی بیدار میشد!
حتما الان خیلی خسته اس و خوابش عمیقه...
_ بابا؟ بابا بیدار میشی؟ میخواییم ناهار بخوریم
باز هم تکون نخورد! استرس به جونم افتاد و بدنم شروع به لرزیدن کرد!
چرا بابام تکون نمیخوره؟ چرا بیدار نمیشه؟ نکنه...
با ترس دستم رو آروم آروم پایین بردم و جلوی دهنش گرفتم، وقتی هُرم نفسش هرچند ضعیف به دستم خورد نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ وای خداروشکر! بابا بیدارشو دیگه ترسوندیم
اینبار محکم تر تکونش دادم اما واقعا باز هم تکون نخورد! بابام که نفس میکشید چرا بیدار نمیشد؟
یبار دیگه دستم رو جلوی دهنش گرفتم و احساس کردم که نفسش کمتر و ضعیف تر شد!
سرم رو روی سینه اش گذاشتم اما بدنم درجا یخ زد!
من...من هیچ ضربان قلبی احساس نمیکردم!
تمام افکار و خیالات وحشتناک توی سرم پیچید و از جلوی چشمام رد شد! سرم رو از روی سینه ی بابا بلند کردم و به چهره ی رنگ و رو رفته اش نگاه کردم
تند تند سرم رو تکون دادم و ناباور گفتم:
_ نه...نه...نه باورم نمیشه
دستم رو روی دهنم گذاشتم و از پشت لایه ی اشکی که روی چشمام رو گرفته بود به بابا نگاه کردم و اینبار بلندتر گفتم:
_ با...بابای من خوبه حالش! بابام فقط خوابه
پایین ریختن اشکام همزمان شد با جیغ وحشتناکی که کشیدم!
و از بعد از اون فقط یه سری تصویر محو به یاد دارم!
گریه های سارگل... بد شدن حالِ مامان... زنگ زدنِ گیسو به آمبولانس... بُردن بابا به بیمارستان.. التماسهای من به پرستارا... بردن بابا به اتاق احیا و بعد از اونم سیاهی مطلق...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی912 از فکر بیرون اومدم و دستم رو آروم سر شونه اش گذاشتم و گفتم: _ بابا؟ باباجونم بیدارشو
#خالهقزی913
چشمام رو با سردرد وحشتناکی باز کردم و گیج و منگ به دور و برم نگاه کردم.
توی یه اتاق بودم؛ یه اتاق سفید!
سرم که به شدت سنگین بود رو آروم به سمت راست چرخوندم و با دیدن سرم توی دستم یه جرقه توی مغزم خورد!
همه ی اتفاقات رو به یاد آوردم؛ بابام... بدن شدن حالش... آوردنش به بیمارستان و...
پاشدم نشستم و سرم رو از دستم بیرون کشیدم، از جای سوزن خون زد بیرون اما توجهی بهش نکردم و از تخت پایین اومدم. اولش سرم گیج رفت اما دستم رو به دیوار تکیه دادم و وقتی حالم بهتر شد به طرف در رفتم.
قلبم داشت از دهنم بیرون میومد! با فکر اینکه اتفاق بدی برای بابام افتاده باشه واقعا حالم بد میشد!
اگه...اگه بابا چیزیش بشه من دیگه حتی یک ثانیه هم نمیتونم توی این دنیا بمونم...
اگه بابام چیزیش بشه من میمیرم؛ من واقعا میمیرم!
از اتاق که بیرون اومدم به دور و برم نگاه کردم اما هیچکس رو ندیدم! نه مامان، نه سارگل و نه گیسو
هنوز یکم سرگیجه داشتم و به سختی میتونستم راه برم اما دستم رو به دیوار گرفتم و آروم آروم به طرف آخر راهرو رفتم...
_ من میرم یه سر به سارا بزنم و بیام
صدای گیسو رو که شنیدم، قدمهام رو تندتر کردم و به سمتش رفتم.
پیج راهرو رو که رد کردم دیدمش، سارگل هم پشت سرش بود و داشت آب میخورد.
_ سارا تو اینجا چیکار میکنی؟
با دقت به جفتشون نگاه کردم، چهره هاشون نگران اما عادی بود و اثری از گریه نبود!
با اینکه عادی بودنشون یکم خیالم رو راحت کرد اما باز هم با استرس گفتم:
_ گیسو بابام!
گیسو بی توجه به حرفم، به سمتم اومد و دستم رو گرفت و با اخم گفت:
_ احمق سرم رو از دستت کشیدی بیرون؟ داره ازش خون میاد! چیکار کردی تو؟ پرستارا کجا بودن پس؟
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ بابام کجاست؟
سارگل هم جلو اومد و اونم با نگرانی گفت:
_ دستتو نابود کردی آبجی
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی913 چشمام رو با سردرد وحشتناکی باز کردم و گیج و منگ به دور و برم نگاه کردم. توی یه اتاق بو
#خالهقزی914
جواب ندادنشون استرس به جونم انداخت! احساس کردم که دیگه نمیتونم روی پام بایستم و الانه که بیفتم! با درموندگی دستم رو به دیوار گرفتم و آروم گفتم:
_ چرا جوابمو نمیدید؟ مگه کَرید؟ میگم بابام کو؟
گیسو که انگار متوجه حالم شد، دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت:
_ آروم باش، بابات حالش خوبه، چیزیش نشده
_ ال...الکی نگو! راستشو بگو
_ راستشو میگم بخدا، حالش خوبه
به سارگل نگاه کردم و گفتم:
_ آره؟
_ آره بخدا آبجی، اگه بابا حالش بد بود من الان اینجا عادی وایساده بودم؟
_ مطمئن باشم؟
_ مطمئن باش، حتی حال بابا از تو بهتره، تو بدتر از اون شدی
_ پس چِش شده بود؟
_ سکته رو رد کرده
زانوهام خالی شد و اومدم بیفتم روی زمین که گیسو تو هوا منو گرفت! دستم رو به دیوار گرفتم و با بغض و ناباور زیرلب گفتم:
_ سکته؟!
_ سکته نکرده که، نزدیک بوده که سکته کنه
_ چرا آخه؟ بابا که قلبشو عمل کرده نباید سکته کنه
گیسو نیشخندی زد و گفت:
_ کی گفته اینو؟ خانم دکتر ساراخانم؟
_ چرا...چرا نزدیک بوده سکته کنه؟
سارگل کمکم کرد روی زمین بشینم و رو به گیسو گفت:
_ برو یه پرستار صدا کن گیسو
_ باشه
گیسو رفت و سارگل هم با نگرانی بغلم کرد و گفت:
_ کلی نگرانت شدم
_ منو ول کن سارگل، بابا رو بگو
_ دکتر گفت هیجان زیاد باعث شده و اینم گفت که از این لحظه به بعد هیجان و ناراحتی براش خوب نیست و همه باید رعایتش رو بکنن
با اعصاب خوردی دستم رو روی سرم گذاشتم و گفتم:
_ پس قلبشو برا چی عمل کردن؟ عمل کردن که هیجان و ناراحتی براش بد باشه؟
_ آبجی قلبش مشکل داشته که عمل کردن دیگه! خب معلومه بعد از عمل باید بیشتر مواظب باشه و رعایت کنه، معلومه که دیگه مثل اولش نمیشه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی914 جواب ندادنشون استرس به جونم انداخت! احساس کردم که دیگه نمیتونم روی پام بایستم و الانه
#خالهقزی915
_ میخوام ببینمش، میخوام مطمئن بشم که حالش خوبه
_ بذار اول از خوب بودن حال خودت مطمئن بشیم! بعدش چشم پیش بابا هم میریم
_ من خوبم سارگل
با چشماش به دستم اشاره کرد و گفت:
_ کاملا مشخصه
به دستم نگاه کردم، به حدی خون ازش رفته بود که کف راهرو پر شده بود! خودمم از این همه خون تعجب کردم و بهت زده گفتم:
_ چخبره؟ مگه چیکار کردم که اینطوری شده؟
_ وقتی جوگیر میشی فکر میکنی مثل این فیلماست و سرم رو از دستش میکشی همین میشه دیگه! سوزن رو بد درآوردی دستتو زخم کردی
نگاهم رو از دستم گرفتم که با دیدن اون حجم از خون حالم بد نشه و آروم گفتم:
_ میخواستم بیام پیش بابا، حالمو نفهمیدم
_ اینجا چخبره؟!
با شنیدن صدای عصبی پرستار، نگاهش کردم و چیزی نگفتم. با اخم کنارم نشست و گفت:
_ این چه کاریه؟ چرا سرمت رو درآوردی؟
قبل از اینکه من چیزی بگم، سارگل سریع گفت:
_ بهش شوک عصبی وارد شده
_ پاشو...پاشو بریم اتاق پانسمان دختر
با التماس به سارگل نگاه کردم تا نجاتم بده اما اونم توجهی به التماس توی چشمام نکرد و گفت:
_ آبجی برو اول وضعیت دستت رو درست کن بعد میریم پیش بابا
گیسو که بالا سرمون وایساده بود در ادامه ی حرفش گفت:
_ اصلا بابات اگه اینطوری ببینتت که حالش بد میشه، برو درستش کن و بیا تا بریم پیشش
با این حرفش کاملا قانع شدم، دستم کلاً خونی بود و اصلا ظاهر خوبی نداشت. به کمک پرستار و سارگل از روی زمین پاشدم و با هم به طرف اتاق پانسمان رفتیم...
پرستاره با کلی اخم و چشم غره کارم رو انجام داد و وقتی تموم شد، گفت:
_ فردا باند رو باز کن و دیگه لازم نیست ببندی، فقط ضدغفونیش بکن و مراقب باشه
_ باشه ممنونم
از روی صندلی پاشدم و رو به اون دوتا گفتم:
_ میشه الان دیگه بریم لطفا؟ دلم آب شد
_ بریم بریم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی915 _ میخوام ببینمش، میخوام مطمئن بشم که حالش خوبه _ بذار اول از خوب بودن حال خودت مطمئن ب
#خالهقزی916
از اتاق پانسمان بیرون اومدم و به سمت همون انتهای راهرو رفتیم. یکم که جلوتر رفتیم سارگل کنار یه در ایستاد و گفت:
_ بفرما آبجی خانم اینم اتاق بابا
در اتاق رو آروم باز کردم و رفتم داخل؛ با دیدن بابا که روی تخت خوابیده بود و چشماش نیمه باز و رنگش همچنان پریده بود، بغض سنگین و وحشتناکی گلوم رو گرفت! الهی قربونش برم که اینطوری ضعیف و بی جون و بی رنگ و رو اینجا خوابیده...
آروم آروم رفتم جلو و روی صندلی کنار تختش نشستم. دستش رو آروم توی دستام گرفتم و نگاهش کردم. صورتش با وجود اشکهای توی چشمام، تار بود و نمیتونستم واضح ببینمش...
_ بابا خوبی؟
با لبخند کمرنگی نگاهم کرد و آروم گفت:
_ خوبم بابا نگران نباش
اشکام یکی یکی پایین ریختن و صورتم رو پر کردن. سرم رو پایین بردم و دستش رو بوسیدم و گفتم:
_ من که مُردم و زنده شدم، بابا توروخدا... توروجون من همیشه خوب باش! بخدا تو اگه چیزیت بشه من میمیرم
_ خدانکنه دخترم نزن این حرفارو
_ بابا مواظب خودت باش! دیگه حرص نخور... دیگه عصبی نشو... دیگه ناراحت نباش که قلبت چیزیش نشه
لبخندی زد با صدای بی جونش گفت:
_ من دیگه نه حرص میخورم، نه ناراحتم و نه عصبی! تمام غم من برای تو بود که دیگه الان هیچ غم و ناراحتی ندارم! دیگه الان خیالم راحته که تو خوشحال و راضی و منم از این خوشحال راضی ام!
یه چیزی درونم شکست اما توی ظاهر نشون ندادم!
من داشتم مقدمه چینی میکردم که حقیقت رو به بابام بگم؛ که بگم نمیخوام با آرش ازدواج کنم اما الان... الانی نه نزدیک بود بابام سکته کنه و الانی که غم و غصه براش سمه، گفتنِ این موضوع به بابام، آخرین چیزیه که میخوام!
اگه بهش بگم آرش رو نمیخوام دوباره قراره کلی غصه بخوره... دوباره قراره کلی ناراحت باشه و معلوم نیست قلبش میتونه این رو تحمل کنه یا نه!
_ سارا بابا؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی916 از اتاق پانسمان بیرون اومدم و به سمت همون انتهای راهرو رفتیم. یکم که جلوتر رفتیم سارگل
#خالهقزی917
از فکر بیرون اومدم و اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ جانم؟
_ نگران من نباشیا! من خیلی زود خوب میشم و اجازه نمیدم تو بقیه مراسماتت تاخیری بیفته
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم. من یکبار مجبور شدم بخاطر بابا از زندگیم دست بکشم و الان باز هم حاضرم اینکار رو بکنم
دفعه ی پیش مجبور شدم کوهیار رو از دست بدم و اینبار مجبورم آرش رو بدست بیارم!
_ باشه سارا؟ باشه دخترم؟ نگران نباشیا
سرم رو پایین انداختم تا بابا غم توی چشمام رو نبینه و گفتم:
_ من فعلا فقط نگران شمام
_ دکتر گفت من فردا مرخصم پس نگران نباش
_ باشه
_آخه یه نیم ساعت پیش مادر آقاآرش زنگ زد تا ببینه نظر ما چی بوده و خواست که دوباره همدیگه رو ببینیم، منم به مادرت گفتم چیزی از بیمارستان نگه و برای دوشب دیگه قرار گذاشتیم
با شنیدن حرف بابام چنان شوکی بهم وارد شد که سرم رو سریع بالا آوردم و انقدر بد بالا آوردم که توی گردنم درد عجیب و وحشتناکی پیچید! دستم رو با درد روی گردنم گذاشتم و همینطور که ماساژش میدادم، گفتم:
_ چی؟ شما چی میگین بابا؟ رو تخت بیمارستانید و نگران اینید که مراسمات یوقت دو روز عقب تر نیفته؟ بخدا الان هیچی مهم تر از خوب شدن حال شما نیست! بعدشم دو شب دیگه؟ آخه پدر من اصلا صبرکن از بیمارستان مرخص بشی! صبرکن حالت خوب بشه! بخدا اون قرار نیست فرار کنه و منم قرار نیست رو دستتون بمونم که انقدر عجله دارید!
با همون لبخندش دستم رو آروم فشار داد و گفت:
_ من خوبم، اگه زودتر تو رو توی لباس عروس ببینم خوب تر هم میشم پس نگران نباش
به قلبم چنگ انداختن، لباس عروس پوشیدن برای دامادی که به خواستگاریم اومده بود هم برام عذاب بود و هم آرزو!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی917 از فکر بیرون اومدم و اشکام رو پاک کردم و گفتم: _ جانم؟ _ نگران من نباشیا! من خیلی زود
#خالهقزی918
پارسال بزرگترین آرزوی من ازدواج با آرش بود اما الان شده بزرگترین عذابم چون برای من سخته... سخته کنار آرش باشم اما نتونم اون رو برای خودم داشته باشم... سخته پیشم باشه اما نتونم بهش اعتماد و تکیه کنم؛ خیلی هم سخته...
عشق و علاقه ی من نسبت به آرش هزار برابر بیشتر از قبل شده اما دیگه اعتماد و احترامی بینمون نمونده و به نظر من هیچ زندگی صرفاً فقط با عشق پایدار نیست و قطعا عشق و اعتماد و احترام هر سه کنار هم میتونن دونفر رو کنار هم نگه دارن!
وقتی من و ارش از بین این سه تا، فقط یکیش رو داریم، چطور میتونیم با هم زندگی کنیم آخه؟!
_ سارا دخترم به هوش اومدی؟
با شنیدن صدای مامان، از عالمِ پر از غمِ خودم بیرون اومدم و نگاهش کردم. کنار در ایستاده بود و داشت با نگرانی نگاهم میکرد. لبخند کمرنگی زدم و آروم گفتم:
_ سلام بله
_ خوبی دخترم؟
_ خوبم مامان
از کنار سارگل و گیسو که داشتن کلی بهش اشاره میدادن رد شد و اومد کنارم، روی موهام رو بوسید و با ناراحتی بغلم کرد و گفت:
_ خداروشکر، دل نگرانت بودم
متعجب از اشاره های اون دوتا، گفتم:
_ خوبم نگران نباش مامان
_ مگه سارا چِش شده بود که به هوش اومده؟
با شنیدن این حرف بابا، متوجه علت اشاره های اون دوتا شدم! بابا از حالم خبر نداشت و مامان این رو لو داد.
مامان که مشخص بود اصلا حواسش نبوده لبش رو گاز گرفت و گفت:
_هان؟ هیچی هیچی! سارا تورو که تو اون حالِ بد دید یکم ضعف کرد، پرستارا هم بردن یه سرم بهش وصل کردن که حالش جا بیاد و خوب بشه
_ ولی خانم شما حرف از به هوش اومدن زدی
_ خب اخه یکم بی حال شده بود، برای همین
بابا مشخص بود حرف مامان رو باور نکرده اما حال مناسبی برای خیلی حرف زدن نداشت برای همین سرش رو تکون داد و چیزی نگفت...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی918 پارسال بزرگترین آرزوی من ازدواج با آرش بود اما الان شده بزرگترین عذابم چون برای من سخت
#خالهقزی919
از روی صندلی پاشدم تا مامان بشینه و گفتم:
_ من میرم توی محوطه یکم هوا بخورم اما زود برمیگردم پیشت بابا، خب؟
مامان بجای بابا جواب داد و گفت:
_ برو دخترم، من پیش بابات هستم
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم و البته اون دوتا هم پشت سرم اومدن...
سه تایی روی یه نیمکت توی محوطه بیمارستان نشستیم؛ دستام رو پشت گردنم گذاشتم و گفتم:
_ چرا از بابا پنهان کردید؟ من که الان حالم خوبه و نهایت یه ساعت بیهوش بودم! خب میذاشتید بفهمه دیگه
گیسو برگشت چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ یک ساعت؟!
_ خب حالا یک ساعت نه، دوساعت
_ دیوونه ای سارا؟ یعنی تو خودت احساس نکردی؟
_ چیو؟
_ اینکه یه روز کامل بیهوش بودی
بُهت زده نگاهش کردم و ناخودآگاه با صدای بلند گفتم:
_ چی؟
انقدر بلند گفتم که چندنفری که دور و برمون بودن برگشتن متعجب نگاهم کردن! سارگل که نگاه بقیه رو دید، دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
_ آبجی آروم باش آبرومون رفت
دستش رو کنار زدم و گفتم:
_ من یک روزه بیهوشم؟
_ اره خب
_ یعنی ما بابا رو دیروز آوردیم بیمارستان؟
_ اوهوم
_ وای باورم نمیشه! من اصلا متوجه نشدم
_ آره دیگه! تو راحت گرفتی خوابیدی و ما از استرس مُردیم؛ یه پامون در اتاق تو بود و یه پامون در اتاق بابا
قبل از اینکه حرفی بزنم تلفن گیسو زنگ خورد؛ نگاهی به صفحه اش انداخت و گفت:
_ خب بچها من دیگه باید برم
_ علیه؟
_ آره اومده در بیمارستان دنبالم
_ گیسو حتی وقت نشد برام تعریف کنی که رفتید بیرون چیشد
_ وقتی که تو بیهوش بودی و توی برزخ سرگردون بودی برای سارگل تعریف کردم، ازش بپرس
_ باشه
_ من دیگه میرم، ایشالا که باباتونم حالش کامل خوب بشه
دستش رو روی شونه ام گذاشت و ادامه داد:
_ تو هم مواظب خودت باش
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی919 از روی صندلی پاشدم تا مامان بشینه و گفتم: _ من میرم توی محوطه یکم هوا بخورم اما زود ب
#خالهقزی920
_ باشه مرسی، به علی هم سلام برسون
_ حتما
با لبخند برامون دستی تکون داد و با قدمهای بلند به طرف در خروجی بیمارستان رفت...
_ سارگل؟
_ اگه میخوای بگی قضیه گیسو رو برات تعریف کنم باید بگم که الان اصلا حوصله ندارم
_ نه! میخواستم بگم که میشه تنها باشم؟
_ آهان آره میشه ولی چرا؟
_ چون احتیاج دارم یکم تنها باشم
_ باشه ولی اگه چیزی احتیاج داشتی زنگم بزن حتما، من تو اتاق بابائم
_ باشه عزیزم
سارگل هم پاشد رفت و من موندم و خودم...
با اعصاب خوردی سرم رو بین دستام گرفتم و زیرلب گفتم:
_ حالا چیکار کنم؟ چیکار میتونم بکنم اصلا؟
بابا حالش خوب نیست... نباید شوک یا ناراحتی براش اتفاق بیفته ... از طرفی به شدت مشتاقه که من رو کنار آرش ببینه یا درواقع یجورایی این موضوع شده تنها دلخوشی این روزهاش!
شاید اگه این اتفاق براش نیفتاده بود، بالاخره یجوری به یه طریقی بهش میگفتم اما الان... نه نمیتونم!
الان نمیتونم ریسک کنم و جونش رو بخاطر بندازم
الان مجبورم از خودم بخاطر بابام بگذرم، مجبورم...
با کمک سارگل بابا رو داخل رختخوابش خوابوندیم و پتو رو روش کشیدیم. کنارش روی زمین نشستم و با لبخند گفتم:
_ خوبی بابا؟ راحتی؟
_ خوبم دخترم، من که دیگه چیزیم نیست
_ دکتر گفت باید خوب استراحت کنی
_ خوبم، یه روز دیگه که استراحت کنم دیگه کامل خوب میشم و سرپا میشم
_ انشاالله سرپا هم میشی قربونت برم
بابا یه روز دیگه هم توی بیمارستان موند و بالاخره امروز صبح مرخص شد. دکتر گفت حالش خوبه و فقط یه چند روزی باید استراحت کنه تا بتونه سرپا بشه و البته بعد از اونم باید بیشتر از قبل رعایت کنه...
_ سارا مادر بیا کمک کن یکم آش بپزیم، هم برا بابات خوبه و هم خودمون خیلی وقته آش نخوردیم
با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم و همینطور که پامیشدم، گفتم:
_ اومدما
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی920 _ باشه مرسی، به علی هم سلام برسون _ حتما با لبخند برامون دستی تکون داد و با قدمهای بل
#خالهقزی921
از اتاق بابا بیرون اومدم و وارد آشپزخونه شدم؛ کنارش روی زمین نشستم و مشغول تمیزکردن سبزی ها شدم. مامان با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_ تو بیمارستان که بودیم مادر آرش زنگم زد
_ میدونم، بابا گفت
_ برای فرداشب قرار گذاشتم باهاشون، یعنی من نمیخواستم قرار بذارما، گفتم صبرمیکنم بابات حالش خوب بشه ولی خب اون اصرار کرد و منم دیگه دلش رو نشکوندم و بهشون گفتم که بیان
سرم رو پایین انداختم چیزی نگفتم. از مامان اصلا ناراحت نبودم و هیچ گِله ای نداشتم
اون به خیال خودش داشت برای خوشبختی من تلاش میکرد... اون فکر میکرد با اینکار من رو خوشحال میکنه و هدفش این بود که من به کسی که دوستش دارم برسم، پس نمیتونستم ازش ناراحت باشم
اون آرش عوضی یجوری ماجرا رو برای مامان تعریف کرده بود که مامان بی هیچ شکی باور داشت که من عاشق اونم
مگه نیستی؟ مگه عاشقش نیستی؟ مگه با تک تک سلولهای بدنت بهش احساس نداری؟ مگه وقتی میبینیش قلبت به تاپ و توپ نمیفته؟ مگه مامانت اشتباه فکر میکنه؟ هان؟ اشتباهه فکرش؟!
سرم رو تکون دادم تا از فکر بیرون بیام و جوابی به صدای قلبم ندادم. برای اینکه دوباره این افکار سراغم نیان، یه دسته سبزی برداشتم و گفتم:
_ مامان؟
_ جانم
نمیدونم چی میخواستم بگم.. یعنی حرفی برای گفتن نداشتم و همینطوری الکی صداش کردم
_ بگو دخترم
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم، تنها خوبی که این ماجرا داشت این بود که من فهمیدم مادرم هنوز هم دوستم داره... فهمیدم که توی این خونه اضافی نیستم... فهمیدم که هنوز برای خونواده ام ارزش دارم... فهمیدم که مامان قرار نیست عاقم کنه!
_ چرا چیزی نمیگی پس سارا؟
با بغض لبخند تلخی زدم و آروم گفتم:
_ خوشحالم
_ برای چی؟
_ برای اینکه هنوز دوستم داری
_ مگه میشه یه مادر دخترش رو دوست نداشته باشه؟
_ تا دو روز پیش فکر میکردم میشه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی921 از اتاق بابا بیرون اومدم و وارد آشپزخونه شدم؛ کنارش روی زمین نشستم و مشغول تمیزکردن سب
#خالهقزی922
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
_ وقتی تو اونطوری سفت و سخت جلوم وایسادی و گفتی حاضر نیستی که با هیچ خواستگاری حرف بزنی، منم مجبور شدم که از این روش پیش برم
خداشاهده با تک تک حرفایی که بهت میزدم خون دل میخوردم اما جلوی خودم رو میگرفتم تا شاید تو کوتاه بیایی اما کوتاه نیومدی که هیچ، تازه بدتر کردی!
دیگه این آخری میخواستم بیخیال بشم و همه چیز رو بهت بگم... رفتم به آرش گفتم بیخیال سوپرایز بشه و اجازه بده حقیقت رو بگم... بهش گفتم به سارا میگم و قطعا اونم قبول میکنه اما به شدت اصرار کرد که تو نفهمی، یک ساعت بهم التماس میکرد که اصلا به تو نگم و تمام تلاشم رو بکنم که سوپرایزش خراب نشه... گفت که تو اینطوری بیشتر خوشحال میشی و منم قبول کردم که بهت نگم و مجبور شدم اذیتت کنم، منو ببخش دخترم، باشه؟
پوزخندتلخی روی لبهام نشست، آرش میدونسته که اگه من بفهمم جلوی این اتفاق رو میگیرم و با بهونه ی سوپرایز مسخره اش خواسته منو توی عمل انجام شده انجام بده و به هدفش برسه!
مامان توی این ماجرا هیچ تقصیری نداشت و فقط گول حرفای آرش رو خورده بود پس لبخند کمرنگی بهش زدم و گفتم:
_ اشکال نداره مامان، البته که کاش بدون اینکه اون بفهمه بهم میگفتی تا آمادگی داشته باشم ولی خب گذشته دیگه، خودتو اذیت نکن قربونت برم
بالاخره تمیزکردن سبزی ها تموم شد و مامان رفت تا اونارو بشوره؛ منم رفتم توی سالن و کنار سارگل روی مبل نشستم و گفتم:
_ خسته نشی سالار؟
دستاش رو از هم کشید و با لبخند گفت:
_ خسته ام اتفاقا
_ میومدی یکم کمک میکردی
_ من کمک هام رو کردم دیگه
_ کِی دقیقا؟
_ شب خواستگاری
مشتی توی بازوش زدم و با اخم گفتم:
_وای سارگل یه روز کار کردیا، ما رو کُشتی از بس که هی گفتی! مواظب باش یوقت جونت درنیاد که دوتا دستمال به اینور اونور کشیدی و یه جارو زدی
_ همینه که هست
_ زهرمار پررو
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی922 با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: _ وقتی تو اونطوری سفت و سخت جلوم وایسادی و گفتی حاضر نیست
#خالهقزی923
_ آش کِی آماده میشه حالا؟ زود حاضر کنید گشنمه
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ چشم عالیجناب! امر دیگه؟ فرمایش دیگه ای؟
_ نه فعلا فقط همین
_ برو گمشو سارگل انقدرم پررو نباش
_ چشم
از روی مبل پاشدم و همینطور که به طرف حیاط میرفتم، گفتم:
_ برو یکم کمک مامان بکن من حوصله ندارم
_ چرا حوصله نداری؟
_ ندارم خب، دلیل نمیخواد که دیگه
_ صبرکن کارت دارم
توجهی بهش نکردم و رفتم داخل حیاط، روی تخت کنار حیاط نشستم و زانوهام رو بغل کردم.
به آسمون آبی نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ خدایا کمکم کن، راه درست رو جلوم بذار
_ راست درست رو خودت باید انتخاب کنی
صدای سارگل رو که شنیدم نگاهش کردم و گفتم:
_ مگه نگفتم برو کمک مامان؟
_ گفت کمک نمیخواد
اومد کنارم نشست و سرش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ آبجی الان چه حسی داری؟
_ نمیدونم چه حسی دارم فقط میدونم هرچی که هست بده، خوب نیست، حالم اصلا خوب نیست
_ نمیتونی تلاش کنی که با آرش خوشبخت باشی؟
به عمق قلبم مراجعه کردم تا جواب سارگل رو از اونجا پیدا کنم اما حتی قلبم هم سرگردون بود!
_ بین ما دیگه احترامی نمونده
_ به وجودش بیار بازم
_ ترجیح میدم دور ازش بهش فکر کنم تا کنارش باشم
_ من واقعا نمیتونم درکت کنم! آخه مگه میشه یکی کسی رو دوست داشته باشه و کل زندگیش به اون فکر کنه اما نخواد که کنارش باشه؟ نخواد باهاش باشه؟
بغض همیشه مهمون توی گلوم رو قورت دادم و آروم گفتم:
_ اوهوم میشه
_ بنظرم تو داری اشتباه میکنی
_ چرا؟ چرا دارم اشتباه میکنم؟