🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی904 پاشد روبروم نشست و با لبخند دستام رو توی دستای گرمش گرفت و گفت: _ آبجی جونم... قربونت
#خالهقزی905
من آرش رو دوست داشتم اما یه حس خیلی قوی جلوم رو میگرفت تا نخوام به بودن باهاش فکر کنم!
اون حس چی بود و چرا بود رو نمیدونم اما هرچی که بود انقدری قوی بود که من رو وادار میکرد!
نگاهم رو از سارگل گرفتم و به ناچار گفتم:
_ من آرش رو دوست ندارم سارگل
_ میشه انقدر دروغ نگی؟
_ دروغ نمیگم
_ آبجی تو با تک تک حرکاتت داری نشون میدی که آرش رو دوست داری، مخصوصاً با چشمات!
سکوت کردم، دستم پیشش رو شده بود و نمیتونستم گولش بزنم...
_ باشه آبجی هیچی نگو، منم دیگه تحت فشارت نمیذارم تا بشینی قشنگ فکر کنی و ببینی چه کاری به نفعته و چه کاری به ضررت؛ من چیزایی که میدونستم درسته رو بهت گفتم
از روی تخت پاشدم و جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. آرایشم کمرنگ تر شده بود و لباسمم بخاطر خوابیدن روی تخت، یکم چروک شده بود
_ سارگل؟
_ جانم
_ مامان کِی سلیقه اش انقدر خوب شده؟ کِی سایز من رو انقدر دقیق بلد شده؟ یادمه یبار یه لباس برام خریده بود که سه سایز از من بزرگتر بود
سارگل جوابی بهم نداد، از داخل همون آیینه نگاهش کردم و گفتم:
_ زبونت از کار افتاد؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
_ راستشو بگم؟
_ راستِ چیو
_ بگم یا نگم؟
_ الان انتظار داری من بگم نه دروغ بگو؟
از روی تخت پاشد و اومد پشت سرم ایستاد، چونه اش رو روی شونه ام گذاشت و با لبخند گفت:
_ این لباسو مامان برات نخریده
_ تو خریدی؟
_ نچ آرش جون خریده
اخمام درهم شد و با عصبانیت گفتم:
_ چی؟ آرش خریده؟
_ بله
_ یعنی مامان رفته بهش گفته اینو بخره؟
_ نخیر! الان که تو اومدی توی اتاقت مامان گفت که آرش اینو خریده و آورده به عنوان هدیه داده
با تاسف و ناباوری سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ آرش خیلی غلط کرده! حالا دیگه من انقدر بدبخت شدم که اون باید واسم لباس بخره؟!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی905 من آرش رو دوست داشتم اما یه حس خیلی قوی جلوم رو میگرفت تا نخوام به بودن باهاش فکر کنم!
#خالهقزی906
انقدر عصبی بودم که فراموش کردم سارگل کنارمه و لباس رو کامل درآوردم و لباسهای خودم رو پوشیدم و زیرلب گفتم:
_ مادرِ ما هم جن زده شده، نه به اون زمان که کوهیار اومده بود خواستگاری، تو خونه جنجال بپا کرده بود که این چرا به تو چشم داشته! نه به حالا که یهو شده عاشق سینه چاک و طرفدار سفت و سخت آرش!
_ جون چه بدنی
_ خفه شو سارگل و برو بخواب، بسه دیگه
_ چشم ما رو نخور ما هزارتا آرزو داریم
چپ چپ نگاهش کردم و رفتم روی تختم دراز کشیدم
_ چراغ رو زود خاموش کن سارگل
_ چشم
پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص چشمام رو روی هم فشار دادم. کثافط چه سایزم رو هم دقیق بلد بوده که فیتِ تنم خریده!
_ آره بخدا
پتو رو از روی سرم برداشتم و با اخم گفتم:
_ چی میگی تو؟
_ حرفتو تایید کردم
_ کدوم حرفمو؟
_ همین که کثافط چه سایزتو دقیق بلد بوده
_ هوف باز بلند فکر کردم؟
_ عه فکر بود؟ فکر کردم با من حرف زدی
جوابشو ندادم و دوباره پتو رو کشیدم روی سرم
به گیسو قول داده بودم که بعد از مراسم زنگش بزنم و همه چیز رو تعریف کنم اما الان انقدر مغزم داغه که اصلا توانایی حرف زدن باهاش رو ندارم! فردا زنگ میزنم و همه چیز رو بهش میگم...
_ سارا من خوابم نمیاد
_ من چیکار کنم؟
_ بیا حرف بزنیم
دستم رو روی سرم که داغ شده بود گذاشتم و گفتم:
_ سارگل میخوام بخوابم اذیت نکن
_ تازه ساعت یازده ها
_ خب این یعنی دیروقته
_ نخواب دیگه
_ شب بخیر خواهر بادرکم!
با این حرفم دیگه ساکت شد و منم چشمام رو بستم و سعی کردم به سردردم توجه نکنم و زودتر بخوابم...
_ آبجی؟ آبجی بیدار شو این گیسو خودشو کشت بخدا، پاشو تا نیومده اینجا مارو هم بکشه
یکی از چشمام رو باز کردم و گیج و منگ به سارگل که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم.
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی906 انقدر عصبی بودم که فراموش کردم سارگل کنارمه و لباس رو کامل درآوردم و لباسهای خودم رو پ
#خالهقزی907
درحالی که هنوز مغزم خواب بود، گفتم:
_ چی میگی اول صبحی سارگل؟
_ بابا گیسو زنگ زده بهت دیده جواب نمیدی، زنگ زده به من بیدارم کرده، پاشو زنگش بزن میخوام بگیرم بخوابم
چشمام رو چندبار باز و بسته کردم تا خواب ازشون بپره و موبایلم رو برداشتم. صفحه اش رو روشن کردم تا به گیسو زنگ بزنم که همون لحظه خودش زنگم زد
تماسش رو جواب دادم و گفتم:
_ بله
_ بله و زهرمار، عوضی انگار تو عادت کردی هی جواب تلفنای منو ندیا! مگه قرار نشد تا خواستگاری تموم شد به من زنگ بزنی؟ برا چی نزدی؟ غلط کردی کپه ی مرگتو گذاشتی و بدون اینکه همه چیز رو برام توضیح بدی گرفتی خوابیدی
خمیازه ای کشیدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_ گیسو ساعت چنده؟
_ شیش
_ شیش صبح یا عصر؟
_ خری؟ معلومه که صبح
چشمام از حدقه بیرون زد! با تعجب نگاهی به ساعت گوشیم انداختم و وقتی دیدم واقعا شیش صبحه، با حرص گفتم:
_ مرده شورتو ببرن گیسو! ساعت شیش صبح زنگ زدی منو بیدار کردی که چی؟
_ حقته، تا تو باشی همون دیشب به من زنگ زدی
_ برو گمشو تا بخوابم؛ بعد که بیدار شدم همه چیزو میگم برات
_ نه اصلا راه نداره
_ بخدا الان مغزم خوابه، هیچی یادم نیست
_ ای بمیری سارا
_ باشه شب بخیر
_ بیدار شدی زنگم میزنی؟
_ بیا خونمون، البته الان نیایی، یه سه چهارساعت دیگه بیا
_ زشت نیست صبح جمعه؟
_ نه خداحافظ
_ برو بمیر خداحافظ
گوشیم رو قطع کردم و پرتش کردم روی میز و چشمام رو بستم تا دوباره بخوابم که صدای سارگل رو شنیدم...
_ میخواد بیاد اینجا؟
_ اوهوم احتمالا
_ پانشه الان بیاد باز بیدارمون کنه
_ نه خداروشکر روش نمیشه
سارگل دیگه چیزی نگفت و منم پتو رو کشیدم روی سرم و چیزی نگذشت که خوابم برد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی907 درحالی که هنوز مغزم خواب بود، گفتم: _ چی میگی اول صبحی سارگل؟ _ بابا گیسو زنگ زده بهت
#خالهقزی908
_ آبجی تصمیمت رو گرفتی یا نه؟
همینطور که موهام رو دم اسبی بالای سرم میبستم، چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ سارگل نخوای شروع کنیا
_ فقط یه سوال پرسیدم خب
_ نپرس، نگو، دخالت نکن، بیخیال من شو، اوکی؟
دهنش رو کج کرد و گفت:
_ نات اوکی
_ مگه من تو رابطه ی تو دخالت میکنم آخه؟
_ پس نه! کی بود میگفت باید حتما یه روز پسره رو ببینم
_ گفتم ببینم، نگفتم دخالت کنم!
اومد حرفی بزنه که صدای مامان از بیرون اومد:
_ دخترا بیایید گیسو اومده
فرصت رو غنیمت شمردم و سریع از اتاق بیرون رفتم، مامان کنار در سالن منتظر گیسو ایستاده بود و بابا هم نبود. نگاهی به ساعت انداختم، عقربه ها روی عدد یازده بودن! گیسوی بیچاره تا الان چطوری طاقت آورده و جلوی خودش رو گرفته؟
_ سلام دخترم خوش اومدی
_ سلام خاله جون خوبید؟ شرمنده مزاحم شدم
_ این حرفا چیه؟ مراحمی، بیا تو دخترم
گیسو اومد داخل و با دیدن من چشم غره ای بهم رفت و با حرص گفت:
_ سلام خانمِ خوش خواب
لبخندی زدم و جوری که حرصش رو دربیارم، گفتم:
_ سلام به خانمی که داره از فضولی میترکه
چشم و ابرویی اومد که یعنی جلوی مامانت چیزی نمیتونم بگم، منم خندیدم و حرفی نزدم
_ گیسوجان صبحونه خوردی؟
_ بله خاله جون ممنون
_ خب سارا پس تو بیا صبحونتو بخور
خودم رو روی یکی از مبلها انداختم و گفتم:
_ گشنه ام نیست، صبرمیکنم تا ناهار
_ ضعف میکنی تا اون موقع، دیشبم که شام نخوردی
_ نمیخوام مرسی
_ خیلی خب پس من برم ناهار رو آماده کنم
مامان رفت توی آشپزخونه و به محض رفتنش، گیسو اومد کنارم نشست و با حرص نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:
_ گور به گور شده چرا انقدر دیر بیدار شدی؟
_ من خیلی وقته بیدارم، تو خودت نیومدی
_ آره از چشمای پف کرده ات معلومه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی908 _ آبجی تصمیمت رو گرفتی یا نه؟ همینطور که موهام رو دم اسبی بالای سرم میبستم، چپ چپ نگا
#خالهقزی909
شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم و گفتم:
_ خب تو زودتر میومدی
_ منتظر موندم بیدار بشی زنگم بزنی اما هرچی صبرکردم دیدم خبری ازت نیست و انگار به لقاء الهی پیوستی! خلاصه که دیگه خودم پاشدم اومدم
_ لقاء الهی؟
_ کوفت حالا نمیخواد غلط املایی بگیری! بگو ببینم دیشب چیشد؟ یارو کی بود؟ میشناختیش؟
با یادآوری دیشب لبخند روی لبم پاک شد و جاش رو به اخم بین ابروهام داد! با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ اوهوم
_ وا میشناختیش؟ کی بود مگه؟ از فامیلاتون؟
_ اگه بگم کی بود باورت نمیشه گیسو
_ مگه کی بود؟ بگو دیگه جون به لبم کردی
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم، نگاهش پر از کنجکاوی بود! شاید اگه تو یه موقعیت دیگه بودم کلی اذیتش میکردم اما توی این موضوع اصلا حوصله نداشتم پس بدون معطلی گفتم:
_ آرش
چشماش از حدقه بیرون زد و دهنش باز شد! با تعجب نگاهم کرد و زیرلب گفت:
_ چی؟
_ خواستگار دیشب من آرش بود
_ مگه...مگه میشه؟
_ حالا که شده
گیج و منگ نگاهم کرد و چیزی نگفت! از قیافه اش یه لحظه خنده ام گرفت و گفتم:
_ ویندوزت سوخت؟
_ سارا داری مسخره بازی درمیاری؟
_ نه
_ داری اذیتم میکنی؟
_ نه!
_ یعنی آرش؟ وای مگه میشه؟ چطوری آخه؟
_ قضیه اش مفصله
_ یعنی خواستگار دیشبی که برای تو اومده بوده آرش بوده؟ خود آرش؟ همون آرش؟
_ آره دیگه گیسو! تو که بیشتر از من شوک زده شدی
_ زود باش تعریف کن ببینم
به سارگل که تازه از اتاق بیرون اومده بود نگاه کردم و گفتم:
_ سارگل توروخدا تو بیا براش تعریف کن من واقعا حوصله ندارم بگم
_ باشه الان میاما
یه سر رفت توی آشپزخونه و بعد اومد کنار گیسو که هنوز بهت زده بود نشست و همه چیز رو از سیر تا پیاز براش تعریف کرد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی909 شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم و گفتم: _ خب تو زودتر میومدی _ منتظر موندم بیدار بش
#خالهقزی910
حرفای سارگل که تموم شد، قیافه ی گیسو از اون حالت بهت زده دراومد و به یه لبخند مرموز روی لبهاش و ذوقِ توی چشماش تبدیل شد!
وقتی قیافشو دیدم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_ خفه شو گیسو
_ وا من که هنوز چیزی نگفتم!
_ خواستم پیشواز برم که نخوای زر الکی بزنی
_ ولی خدایی عجب حرکت خفنی زده! یعنی به عقل جن هم نمیرسید که خواستگارت اونه!
با ابروهاش اشاره ای به مامان که توی آشپزخونه بود، کرد و گفت:
_ خاله هم چه پایه بوده و ما خبر نداشتیما
سارگل آروم خندید و گفت:
_ البته آرش همه چیز رو با سانسور براش گفته ها
_ والا اینطور که تو میگی خاله انقدر از آرش خوشش اومده که اگه میگفته من به سارا تجاوز کردم هم خاله میگفته نوش جونت پسرم گوشت بشه به تنت
با این حرف مسخره اش جفتشون غش غش خندیدن و منم یه پس گردنی نثار دوتاشون کردم و گفتم:
_ هرجفتتون خفه شید، خب؟ حوصله ندارم
گیسو که اخمای من رو دید، دست از مسخره بازی برداشت و جدی شد و گفت:
_ خب حالا تو میخوای چیکار کنی؟
با اعصاب خوردی زانوهام رو آوردم بالا و بغل کردم و گفتم:
_ نمیدونم گیسو! من دیشب تا اومدم دهن باز کنم و بگم که آرش رو نمیخوام، بابام شروع کرد از خوشحالیش و رضایتش نسبت به این قضیه حرف زد و منم دلم نیومد ذوقش رو خراب کنم و چیزی نگفتم
_ عه عمو هم پسندید؟
_ اوهوم
_ انگار همه راضی ان جز عروس خانم
_ بله دیگه جز اصل کاری!
_ خب حالا قراره چی بشه؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ نمیدونم، باید یجوری به بابا بگم دیگه
_ چی میخوای بگی که دیشب نمیتونستی بگی؟
_ بخدا نمیدونم... من فعلا هیچی نمیدونم
گیسو اومد حرفی بزنه اما همون لحظه مامان از آشپزخونه بیرون اومد و اونم ساکت شد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی910 حرفای سارگل که تموم شد، قیافه ی گیسو از اون حالت بهت زده دراومد و به یه لبخند مرموز ر
#خالهقزی911
_ دخترا یکدومتون برید باباتون رو صدا بزنید دیگه دم ظهره بیدار بشه
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ مگه بابا هنوز خوابه؟
_ دیشب تا صبح از خوشحالی بیدار بود، نماز صبحش رو که خوند خوابید
احساس عذاب وجدان کل وجودم رو گرفت! بابا تا صبح از خوشحالی خوابش نبرده و منِ احمق میخوام بزنم این خوشحالیش رو خراب کنم
_ برید بیدارش کنید که کم کم ناهار داره حاضر میشه ها
سارگل روی مبل دراز کشید و گفت:
_ من که حال ندارم پاشم، خسته ام، این دوروز اندازه ی دوسال کار کردم
بالشت رو انداختم روی صورتش و با اخم گفتم:
_ حالا یه روز کار کردیا، نمیری یوقت
_ والا خودت دست به سیاه سفید نزدی
_ من عروس بودم مثلا
_ خب خوبه! نوبت منم میشه دیگه، اون موقع تو باید همه ی کارارو بکنی و منم میشینم نگاه میکنم
گیسو خندید و آروم مثلا طوری که مامان نشنوه گفت:
_ کی تورو میگیره آخه؟
اما مامان شنید و با خنده گفت:
_ ایشالا به وقتش نوبت شما دوتا هم میشه
_ نوبت من که شده
_ جداً؟ خبریه گیسوجان؟
_ بله مگه شما نمیدونید خاله؟
مامان نگاهی به من انداخت و گفت:
_ نه نمیدونم، سارا چیزی نگفته بهم
از روی مبل پاشدم و گفتم:
_ وقت نشد بگم، تا من میرم بابا رو بیدار کنم خودت تعریف کن گیسو
دیگه منتظر نموندم تا حرفاشون رو بشنوم و رفتم توی اتاق. بابا توی رخت خوابش دراز کشیده بود و خواب بود. رفتم کنارش نشستم و با دقت نگاهش کردم؛ یه لبخند خیلی ملیح روی لبهاش بود اما رنگش پریده بود!
قربونش برم حتما چون تا صبح بیدار مونده اینطوری رنگش پریده، به خودشم که نمیرسه، خیلی وقته برای قلبش چکاپ نرفته!
باید توی اولین فرصت خودم حتما یه چکاپ و دکتر ببرمش تا خیالم راحت بشه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی911 _ دخترا یکدومتون برید باباتون رو صدا بزنید دیگه دم ظهره بیدار بشه با تعجب نگاهش کردم
#خالهقزی912
از فکر بیرون اومدم و دستم رو آروم سر شونه اش گذاشتم و گفتم:
_ بابا؟ باباجونم بیدارشو دم ظهره
اصلا تکون نخورد، صورتش هم هیچ تغییری نکرد!
متعجب نگاهش کردم، بابا همیشه خواب سبکی داشت و با کوچیکترین حرکتی بیدار میشد!
حتما الان خیلی خسته اس و خوابش عمیقه...
_ بابا؟ بابا بیدار میشی؟ میخواییم ناهار بخوریم
باز هم تکون نخورد! استرس به جونم افتاد و بدنم شروع به لرزیدن کرد!
چرا بابام تکون نمیخوره؟ چرا بیدار نمیشه؟ نکنه...
با ترس دستم رو آروم آروم پایین بردم و جلوی دهنش گرفتم، وقتی هُرم نفسش هرچند ضعیف به دستم خورد نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ وای خداروشکر! بابا بیدارشو دیگه ترسوندیم
اینبار محکم تر تکونش دادم اما واقعا باز هم تکون نخورد! بابام که نفس میکشید چرا بیدار نمیشد؟
یبار دیگه دستم رو جلوی دهنش گرفتم و احساس کردم که نفسش کمتر و ضعیف تر شد!
سرم رو روی سینه اش گذاشتم اما بدنم درجا یخ زد!
من...من هیچ ضربان قلبی احساس نمیکردم!
تمام افکار و خیالات وحشتناک توی سرم پیچید و از جلوی چشمام رد شد! سرم رو از روی سینه ی بابا بلند کردم و به چهره ی رنگ و رو رفته اش نگاه کردم
تند تند سرم رو تکون دادم و ناباور گفتم:
_ نه...نه...نه باورم نمیشه
دستم رو روی دهنم گذاشتم و از پشت لایه ی اشکی که روی چشمام رو گرفته بود به بابا نگاه کردم و اینبار بلندتر گفتم:
_ با...بابای من خوبه حالش! بابام فقط خوابه
پایین ریختن اشکام همزمان شد با جیغ وحشتناکی که کشیدم!
و از بعد از اون فقط یه سری تصویر محو به یاد دارم!
گریه های سارگل... بد شدن حالِ مامان... زنگ زدنِ گیسو به آمبولانس... بُردن بابا به بیمارستان.. التماسهای من به پرستارا... بردن بابا به اتاق احیا و بعد از اونم سیاهی مطلق...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی912 از فکر بیرون اومدم و دستم رو آروم سر شونه اش گذاشتم و گفتم: _ بابا؟ باباجونم بیدارشو
#خالهقزی913
چشمام رو با سردرد وحشتناکی باز کردم و گیج و منگ به دور و برم نگاه کردم.
توی یه اتاق بودم؛ یه اتاق سفید!
سرم که به شدت سنگین بود رو آروم به سمت راست چرخوندم و با دیدن سرم توی دستم یه جرقه توی مغزم خورد!
همه ی اتفاقات رو به یاد آوردم؛ بابام... بدن شدن حالش... آوردنش به بیمارستان و...
پاشدم نشستم و سرم رو از دستم بیرون کشیدم، از جای سوزن خون زد بیرون اما توجهی بهش نکردم و از تخت پایین اومدم. اولش سرم گیج رفت اما دستم رو به دیوار تکیه دادم و وقتی حالم بهتر شد به طرف در رفتم.
قلبم داشت از دهنم بیرون میومد! با فکر اینکه اتفاق بدی برای بابام افتاده باشه واقعا حالم بد میشد!
اگه...اگه بابا چیزیش بشه من دیگه حتی یک ثانیه هم نمیتونم توی این دنیا بمونم...
اگه بابام چیزیش بشه من میمیرم؛ من واقعا میمیرم!
از اتاق که بیرون اومدم به دور و برم نگاه کردم اما هیچکس رو ندیدم! نه مامان، نه سارگل و نه گیسو
هنوز یکم سرگیجه داشتم و به سختی میتونستم راه برم اما دستم رو به دیوار گرفتم و آروم آروم به طرف آخر راهرو رفتم...
_ من میرم یه سر به سارا بزنم و بیام
صدای گیسو رو که شنیدم، قدمهام رو تندتر کردم و به سمتش رفتم.
پیج راهرو رو که رد کردم دیدمش، سارگل هم پشت سرش بود و داشت آب میخورد.
_ سارا تو اینجا چیکار میکنی؟
با دقت به جفتشون نگاه کردم، چهره هاشون نگران اما عادی بود و اثری از گریه نبود!
با اینکه عادی بودنشون یکم خیالم رو راحت کرد اما باز هم با استرس گفتم:
_ گیسو بابام!
گیسو بی توجه به حرفم، به سمتم اومد و دستم رو گرفت و با اخم گفت:
_ احمق سرم رو از دستت کشیدی بیرون؟ داره ازش خون میاد! چیکار کردی تو؟ پرستارا کجا بودن پس؟
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ بابام کجاست؟
سارگل هم جلو اومد و اونم با نگرانی گفت:
_ دستتو نابود کردی آبجی
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی913 چشمام رو با سردرد وحشتناکی باز کردم و گیج و منگ به دور و برم نگاه کردم. توی یه اتاق بو
#خالهقزی914
جواب ندادنشون استرس به جونم انداخت! احساس کردم که دیگه نمیتونم روی پام بایستم و الانه که بیفتم! با درموندگی دستم رو به دیوار گرفتم و آروم گفتم:
_ چرا جوابمو نمیدید؟ مگه کَرید؟ میگم بابام کو؟
گیسو که انگار متوجه حالم شد، دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت:
_ آروم باش، بابات حالش خوبه، چیزیش نشده
_ ال...الکی نگو! راستشو بگو
_ راستشو میگم بخدا، حالش خوبه
به سارگل نگاه کردم و گفتم:
_ آره؟
_ آره بخدا آبجی، اگه بابا حالش بد بود من الان اینجا عادی وایساده بودم؟
_ مطمئن باشم؟
_ مطمئن باش، حتی حال بابا از تو بهتره، تو بدتر از اون شدی
_ پس چِش شده بود؟
_ سکته رو رد کرده
زانوهام خالی شد و اومدم بیفتم روی زمین که گیسو تو هوا منو گرفت! دستم رو به دیوار گرفتم و با بغض و ناباور زیرلب گفتم:
_ سکته؟!
_ سکته نکرده که، نزدیک بوده که سکته کنه
_ چرا آخه؟ بابا که قلبشو عمل کرده نباید سکته کنه
گیسو نیشخندی زد و گفت:
_ کی گفته اینو؟ خانم دکتر ساراخانم؟
_ چرا...چرا نزدیک بوده سکته کنه؟
سارگل کمکم کرد روی زمین بشینم و رو به گیسو گفت:
_ برو یه پرستار صدا کن گیسو
_ باشه
گیسو رفت و سارگل هم با نگرانی بغلم کرد و گفت:
_ کلی نگرانت شدم
_ منو ول کن سارگل، بابا رو بگو
_ دکتر گفت هیجان زیاد باعث شده و اینم گفت که از این لحظه به بعد هیجان و ناراحتی براش خوب نیست و همه باید رعایتش رو بکنن
با اعصاب خوردی دستم رو روی سرم گذاشتم و گفتم:
_ پس قلبشو برا چی عمل کردن؟ عمل کردن که هیجان و ناراحتی براش بد باشه؟
_ آبجی قلبش مشکل داشته که عمل کردن دیگه! خب معلومه بعد از عمل باید بیشتر مواظب باشه و رعایت کنه، معلومه که دیگه مثل اولش نمیشه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی914 جواب ندادنشون استرس به جونم انداخت! احساس کردم که دیگه نمیتونم روی پام بایستم و الانه
#خالهقزی915
_ میخوام ببینمش، میخوام مطمئن بشم که حالش خوبه
_ بذار اول از خوب بودن حال خودت مطمئن بشیم! بعدش چشم پیش بابا هم میریم
_ من خوبم سارگل
با چشماش به دستم اشاره کرد و گفت:
_ کاملا مشخصه
به دستم نگاه کردم، به حدی خون ازش رفته بود که کف راهرو پر شده بود! خودمم از این همه خون تعجب کردم و بهت زده گفتم:
_ چخبره؟ مگه چیکار کردم که اینطوری شده؟
_ وقتی جوگیر میشی فکر میکنی مثل این فیلماست و سرم رو از دستش میکشی همین میشه دیگه! سوزن رو بد درآوردی دستتو زخم کردی
نگاهم رو از دستم گرفتم که با دیدن اون حجم از خون حالم بد نشه و آروم گفتم:
_ میخواستم بیام پیش بابا، حالمو نفهمیدم
_ اینجا چخبره؟!
با شنیدن صدای عصبی پرستار، نگاهش کردم و چیزی نگفتم. با اخم کنارم نشست و گفت:
_ این چه کاریه؟ چرا سرمت رو درآوردی؟
قبل از اینکه من چیزی بگم، سارگل سریع گفت:
_ بهش شوک عصبی وارد شده
_ پاشو...پاشو بریم اتاق پانسمان دختر
با التماس به سارگل نگاه کردم تا نجاتم بده اما اونم توجهی به التماس توی چشمام نکرد و گفت:
_ آبجی برو اول وضعیت دستت رو درست کن بعد میریم پیش بابا
گیسو که بالا سرمون وایساده بود در ادامه ی حرفش گفت:
_ اصلا بابات اگه اینطوری ببینتت که حالش بد میشه، برو درستش کن و بیا تا بریم پیشش
با این حرفش کاملا قانع شدم، دستم کلاً خونی بود و اصلا ظاهر خوبی نداشت. به کمک پرستار و سارگل از روی زمین پاشدم و با هم به طرف اتاق پانسمان رفتیم...
پرستاره با کلی اخم و چشم غره کارم رو انجام داد و وقتی تموم شد، گفت:
_ فردا باند رو باز کن و دیگه لازم نیست ببندی، فقط ضدغفونیش بکن و مراقب باشه
_ باشه ممنونم
از روی صندلی پاشدم و رو به اون دوتا گفتم:
_ میشه الان دیگه بریم لطفا؟ دلم آب شد
_ بریم بریم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی915 _ میخوام ببینمش، میخوام مطمئن بشم که حالش خوبه _ بذار اول از خوب بودن حال خودت مطمئن ب
#خالهقزی916
از اتاق پانسمان بیرون اومدم و به سمت همون انتهای راهرو رفتیم. یکم که جلوتر رفتیم سارگل کنار یه در ایستاد و گفت:
_ بفرما آبجی خانم اینم اتاق بابا
در اتاق رو آروم باز کردم و رفتم داخل؛ با دیدن بابا که روی تخت خوابیده بود و چشماش نیمه باز و رنگش همچنان پریده بود، بغض سنگین و وحشتناکی گلوم رو گرفت! الهی قربونش برم که اینطوری ضعیف و بی جون و بی رنگ و رو اینجا خوابیده...
آروم آروم رفتم جلو و روی صندلی کنار تختش نشستم. دستش رو آروم توی دستام گرفتم و نگاهش کردم. صورتش با وجود اشکهای توی چشمام، تار بود و نمیتونستم واضح ببینمش...
_ بابا خوبی؟
با لبخند کمرنگی نگاهم کرد و آروم گفت:
_ خوبم بابا نگران نباش
اشکام یکی یکی پایین ریختن و صورتم رو پر کردن. سرم رو پایین بردم و دستش رو بوسیدم و گفتم:
_ من که مُردم و زنده شدم، بابا توروخدا... توروجون من همیشه خوب باش! بخدا تو اگه چیزیت بشه من میمیرم
_ خدانکنه دخترم نزن این حرفارو
_ بابا مواظب خودت باش! دیگه حرص نخور... دیگه عصبی نشو... دیگه ناراحت نباش که قلبت چیزیش نشه
لبخندی زد با صدای بی جونش گفت:
_ من دیگه نه حرص میخورم، نه ناراحتم و نه عصبی! تمام غم من برای تو بود که دیگه الان هیچ غم و ناراحتی ندارم! دیگه الان خیالم راحته که تو خوشحال و راضی و منم از این خوشحال راضی ام!
یه چیزی درونم شکست اما توی ظاهر نشون ندادم!
من داشتم مقدمه چینی میکردم که حقیقت رو به بابام بگم؛ که بگم نمیخوام با آرش ازدواج کنم اما الان... الانی نه نزدیک بود بابام سکته کنه و الانی که غم و غصه براش سمه، گفتنِ این موضوع به بابام، آخرین چیزیه که میخوام!
اگه بهش بگم آرش رو نمیخوام دوباره قراره کلی غصه بخوره... دوباره قراره کلی ناراحت باشه و معلوم نیست قلبش میتونه این رو تحمل کنه یا نه!
_ سارا بابا؟